کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_سوم از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجر
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده. ..
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد. اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟
آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.و من دوباره میخ شدم..!!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه عزت نفس کودک، مادر و همسر...
🎙دکتر:محمود انوشه
🧕#حجاب_یعنی
🔖حجاب یعنی: دختر میوه ای ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز
🔖حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی (حجاب استایل)ڪه از نپوشیدن بدتر است
🔖حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد
🔖حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم بلکه زاده عصر امام خویش هستم
🔖حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پرنگ شدن در چشم نامحرمان هزار رنگ شوم
🔖حجاب یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست
🔖حجاب یعنی : پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر
🔖حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا
🔖حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی
🔖حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض
🔖حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن و اوج گرفتن در بهشت لقای الهی
🔖حجاب یعنی: احترام به حرمت های اسلامی
🔖حجاب یعنی: طعمه هوسرانی و لقمه چرب کسی نیستم
🔖حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن
🔖حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله برای هوسرانی
🔖حجاب یعنی:خون بهای شهیدان
🔖حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی و استمرار طراوت زنانگی
🔖حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا
🔖حجاب یعنی: نماد هویت انسانی
🔖حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود
🔖حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم
🔖حجاب یعنی: زن والاست نه کالا
🔖حجاب یعنی: اثبات تقدس زن
🔖حجاب یعنی: مراقبت از تقوا
🔖حجاب یعنی: اعتماد به نفس
🔖حجاب یعنی: مبارزه با دشمن
🔖حجاب یعنی: زن فقط تَن نیست
🔖حجاب یعنی: احترام به زن
🔖حجاب یعنی: معامله با خدا
🔖حجاب یعنی: تــــاج بندگی و شکوه دلدادگی به آستان قدس فاطمی
🤲اَللّهمّ عجِّل لولیّک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کف اتو که رسوب گرفته رو تمیز کن
🛋️🧹با آسپرین
#ترفند_خانهداری
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوتاهی آستین لباس بافت
🧵🪡
#ترفند_خیاطی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرامیک و شیرآلات رو سفید کن
🛋️🧹ترکیب خمیردندان با مایع ظرفشویی
#ترفند_خانهداری
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل پاره شدن نخ
تعویض سوزن
#تعمیر_چرخ_خیاطی
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند برای متر خیاطی
🧵🪡
#ترفند_خیاطی
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز برق زدن گاز و چدن و سینک و قابلمه ها
🛋️🧹
#ترفند_خانهداری
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به این راحتی یقهٔ زیبا بدوز
🧵🪡
#خیاطی
💢 حجاب سرلوحه زندگی
🍃 ای خواهران! حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید و همیشه فاطمهوار و زینبگونه زندگی و مبارزه کنید.
✍️ شهید محمدرضا موحد دانش
📎 #شهدائی
📎 #حجاب_حیاء