eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
775 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_یکم خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم. فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! ! کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟ خاک به سرم. .خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و  به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری! او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. ادامه دارد… نویسنده:
🌹 امام صادق(علیه السلام): 🌺 در شگفتم براے ڪسے ڪہ مورد مڪر و حیلہ واقع شده، چگونہ بہ ذکر ✨افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد✨ غافر_44 پناه نمےبرد
✔️ساعت به وقتِ وصیت شهدا در باب حجاب... 🍃شهید محمد طبرزدی: سفارش می کنم شما را در امر دین به خصوص حجاب اسلامی و معرفت اسلامی کوشا باشید.
🔴از مریم سلام‌الله علیها زیاد بگویید که قلبهای ما و مسیحیان را به هم گره می‌زند. ▪️وقتی تولد حضرت عیسی مسیح رو به برادران و خواهران مسیحی تبریک میگید، اینم بگید یکی از مفاخر توحید برای ما مسلمانان؛ دختری به نام مریم است که مادر مسیح است. مریم سلام‌الله علیها تنها زنی در عالم است که بدون واسطه مادی حامل نطفه‌ی نبوت و رسالت در زمین شده‌اند. وجودی که سراسر نور بود؛ بنا به شهادت قرآن حضرت مریم جزو بانوانی است که وجود نازنینش ظرفیت تناول از غذاهای بهشتی را در این عالم یافت و تناول فرمود و به این عالم شخصیتی چون مسیح پیامبر را هدیه داد که بعد از هزاران سال هنوز جاذبه‌ی شخصیتی پیامبر مسیح برای همه وجود دارد. و میلیون‌ها نفر با آموزه‌های پیامبر مسیح خدا را عبادت می‌کنند. آری ما مریم سلام‌الله علیها را بسیار دوست داریم و ایشان را از برترین بانوان جهان می‌شناسیم ! عید مسیحیان مبارک ✍عالیه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 حدیث روز 💢 دل نوجوان مانند زمین خالى است 🔻الإمامُ علیٌّ عليه السلام: 🔸إِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَاْلأَرْضِ الْخالِيَةِ مَهْما أُلْقِىَ فيها مِنْ كُلِّ شَى ءٍ قَبِلَتْهُ. ✍️دل نوجوان، مثل زمين آماده هست هرچقدر خوب بكارى، خوبم برداشت مى كنى. 📚 نهج البلاغه، نامه ۳۱. ‌ 📲 lib.eshia.ir/11479/5/912/الْخالِيَةِ 📎 📎
💢 تقاضای نجات از رذائل امام سجاد علیه‌السلام: 🍃 اللَّهُمَّ إِنی أَعُوذُ بِک مِنْ... مُبَاهَاةِ الْمُکثِرِینَ وَ الْإِزْرَاءِ بِالْمُقِلِّینَ وَ سُوءِ الْوِلَایةِ لِمَنْ تَحْتَ أَیدِینَا وَ تَرْک الشُّکرِ لِمَنِ اصْطَنَعَ الْعَارِفَةَ عِنْدَنَا . 🌿 بار خدایا به تو پناه می‌آورم از فخر و مباهات با ثروتمندان و تحقیر تهی‌دستان و کوتاهی در حق زیردستان خود و ناسپاسی نسبت به آن که به ما خوبی کرده. 📖 فرازی از دعای هشتم صحیفه سجادیه. 📎 📎 📎 📎
💢 اعتماد امام علی علیه‌السلام: 🍃 لَا تَأْمَنَنَّ مَلُولاً... 🍃 به انسانى كه ملول و رنجيده خاطر است، اعتماد نكن. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۲۱۱. 📎 📎 📎
📣اولویت‌ جدید حج اعلام شد 🔸سازمان حج و زیارت در اطلاعیه‌ای از کلیه دارندگان اسناد ثبت‌نامی حج تمتع تا تاریخ ۱۵ بهمن‌ماه ۱۳۸۶ (۱۳۸۶/۱۱/۱۵) برای پیش ثبت‌نام به منظور اعزام به حج تمتع ۱۴۰۴ دعوت کرد. 🔹دارندگان شرایط فوق می‌توانند از ساعت ۱۰ صبح روز شنبه ۸ دی ماه ۱۴۰۳ با مراجعه به سامانه my.haj.ir نسبت به انجام ثبت‌نام و واریز مبلغ اولیه ۱۵۰ میلیون تومان اقدام کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری برو در خونه خدا تا جواب بگیری ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_دوم نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله د
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا… مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه! به ناچارسکوت کردم. چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم! کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد. خجالت کشیدم. پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت:عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز  غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم! گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد . گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. . _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش  هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. ادامه دارد… نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_سوم فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشت
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم! نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم. فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟ دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟ او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه! کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد. _یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟ دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم: _اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟ دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه! فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد. جوابم رو از سکوتش گرفتم. پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟ آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید. _برای اینکه عزت نفست برام مهم بود.. من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم! دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم _اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!! چشمهام پراز اشک شد : فاطمه…تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟ او میان خنده و گریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم! سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود. پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟ او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه. من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم _فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه’ باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم  قرص تر شد. _اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی!  رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!   سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم: خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود! او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات  خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد. من با ناراحتی گفتم:نه…من فقط از رقی بدم میاد! فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات  صدات میکنم. بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟ هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود. گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم. او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟ _هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه. او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد. ادامه دارد… نویسنده:
⬅️ دیروزهایی برای فراموشی ، و فرداهایی برای زندگی کردن وجود داره ⬅️ از شکست نترسید...شما بارها شکست خوردید حتی اگه یادتون نباشه: ⬅️ اولین باری که سعی کردید راه بروید افتادید مگه نه؟ ⬅️ اولین باری که سعی کردید شنا کنید داشتید غرق می‌شدید مگه نه؟ ⬅️ اولین باری که سعی کردید توپ رو گل کنید به خارج رفت مگه نه؟ ⬅️ نگران تعداد دفعات شکست‌هاتون نباشید؛ نگران تعداد دفعاتی باشید که می‌تونستید سعی کنید و تلاشی نکردید
👼 تربیت فرزند لحن قاطع و مقتدرانه در برخورد با خطای کودک یعنی؛ زمانی که فرزند شما مرتکب خطایی شد ، به سمت او بروید و نه این که از همان جایی که ایستاده اید فریاد نزنید.... خم شوید تا هم قد او شوید. مستقیم در چشمهاش نگاه کنید.(برقراری ارتباط چشمی)... اگر کودک خواست رویش را از شما برگرداند و برود، به آرامی دست هایش را بگیرید، تا مستقیم به شما نگاه کند و به او بکوبید: "لطفا به من نگاه کن" نباید در لحن شما نشانی از خشونت یا تهدید باشد.... لحن آرام و قاطع شما، فرزندان را وادار به احترام می کند. روشن و واضح به او بکوبید که چه خطایی کرده مثلا "اجازه نداری کسی رو بزنی و ازت می خوام که دیگه این کار را تکرار نکنی " تکرار این روش باعث تشکیل عادت به «خویشتن داری» در فرزندتان خواهد شد.
✅ مهارت همسرداری مهارت‌های زناشویی؛ کلید یک رابطه پایدار 👇 رابطه زناشویی موفق به مهارت‌هایی چون ارتباط موثر ، مدیریت تعارضات ، صمیمیت عاطفی و احترام متقابل نیاز دارد. با یادگیری وتمرین این مهارت‌ها، می‌ توانید اعتماد و صمیمیت را در رابطه خود تقویت کرده و زندگی مشترک پایدارتری بسازید.
👈مهارت فرزند پروری در مقابل کودکتان انعطاف‌پذیر باشید! وقتی کودک می‌پرسد : می‌تونم برنامه تلویزیون رو تا آخر ببینیم، بعد بریم بیرون؟ اگر فرصت دارید به درخواستش جواب مثبت بدهید بدین ترتیب کودک ضمن انعطاف پذیری با هنرگفتگو و مذاکره نیز آشنا می‌شود.
✅مهارت فرزند پروری تشویق کودک به بیان احساسات ، تصمیم‌گیری مستقل ، و تجربه شکست‌های کوچک ، مهارت‌های لازم برای رشد اعتماد به نفس را تقویت می‌کند. همچنین ، ایجاد محیطی امن و پذیرنده که در آن کودک احساس ارزشمندی و احترام کند ، نقشی کلیدی دارد . یادآوری نقاط قوت و موفقیت‌های کودک و آموزش مهارت‌های حل مسئله نیز از روش‌های مؤثر در این زمینه است .
"غمها" ارزش جنگيدن ندارند رهايشان کنيد غمها آنقدر خسته اند که با کمترين بی توجهی از پا در مي آيند برای شـادی بغل باز کنيد و با امـيد زندگی کنيد ... به "لبخندتان" اجازه دهيد تا دنيايتان را تغييـر دهد ولي به دنيايتان اجازه ندهيد که لبخندتان را تغيير دهد.... 💓عصرتون پراز لبخند 💓
👧 بابا، مامان، یه خواهر یعنی شادی بی‌پایان! 💖 خواهر یعنی یک همدم برای بازی‌ها، رازها و خنده‌ها. کسی که با حضورش، گرما و عشق بیشتری به خونه میاره و شادی رو تا همیشه موندگار می‌کنه. 📎 📎 📎
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧 تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۷ دی ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۵ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 27 دسامبر 2024 میلادی 📖 حدیث امروز: ✳️ اميرالمؤمنين امام علي(علیه السلام) فرمودند : ايمان خود را با صدقه دادن و اموالتان را با زكات دادن نگاهداريد و امواج بلا را با دعا از خود برانيد. 📚 نهج البلاغه ، حكمت ١٤٦ 🔖 مناسبت امروز: 📝 سالروز تشکیل نهضت سواد آموزی اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
💚🌺🍃 🌺 ❇️ سلام امام زمانم 🌤 ای کاش کسی برای آقا تب داشت یادی ز انام منتظر بر لب داشت قربان غریبی‌ات شوم مهدی جان ای کاش که صاحب‌الزمان، زینب داشت 🤲اللّهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج🤲 🤲اللَّهُمَّ‌اجْعَلْنٰا مِنْ‌أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲 📎 📎