eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
776 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ 💖ما شیفته ی علی و آل اوئیم ✨توفیق به کار خیر از ایشان جوئیم 💖 میلاد امام عسکری را امشب ✨تبریک به صاحب الزمان می گوئیم 💫 (ع) مبارک💫  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  💐🌹🌼💐🌹🌼💐🌹🌼 🌴 @dadhbcx 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🍃 🌹.-•چـادرانـه•-.🌹 حفظ چادر زخم ها را مرحم اسټ❤️ دست رَد بر سینه نامحرم است🖐🏻 حفظ چادر التیام درد هاسټ سد محکم در برابر نامردهاست👊🏻 🌴 @dadhbcx 🌴
حالا که داره میزاره اثر حجاب تو.mp3
6.04M
💝دختری در صدف💝 🎤 سیدرضا مداح اهلبیت 💕شبیه مروارید توصدف تو مسئولی ....💕 👈حجاب برتر چادر 👉 ...که میشه.... 🌴 @dadhbcx 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷️برنامه حکایت دل در شبکه ۴ 🔹️ساعت ۲:۴۵، ۲۷ آبان ۹۹ 🚫ببینید حجاب گوینده و عکس پروین اعتصامی پشت سرشون رو، بدون حجاب!😏 ⚠️آیا دیگر حجاب در جمهوری اسلامی و درصدا و سیما قانون نیست؟🤔 🔺️🔻مطالبه از صدا و سیما فقط با شماره ۱۶۲🔺️🔻 🌴 @dadhbcx 🌴
15.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا ببینید دارم مادر حضرت زهرا(س) رو شاهد میگیرم و به این زنها میگم: 👈👈 مانتو حجاب کامل نیست‼️ 🌴 @dadhbcx 🌴
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و هشتم چند روزی گذشت تا راضی شدم آزمایش دی ان ای بدهم. تا جواب آزما
🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و نهم اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذشت و من هنوز نمی توانستم فرآموشش کنم.😢💔 اصلا مگر میشود عشق را از یاد برد؟! هرچند او از تو سراغی نگیرد.... دل آشفته بودم و نگران، با پدر و مادرم میخواستیم از تهران برویم.😕❌ قرار شد زندگی را در شهرستان زادگاه پدری ام از سربگیریم. اما من هنوز به آمدن ابراهیم امید داشتم. اگر از اینجا میرفتم دیگر نمی توانست پیدایم کند.⌛️ اصلا چرا خبری از او نشده بود؟ مگر یک مأموریت چقدر طول می کشد؟ حال شهر که دارد خوب میشود پس چرا او نمی آید؟!🎈 فکری به سرم زد خواستم دندانهایم را همین تهران درست کنیم بلکه بتوانم برای دلم وقت بخرم. شاید در این مدت معجزه ای بشود. قبول کردند. تمام مدت از امام حسین(ع) میخواستم ابراهیم را به من برگرداند، سالم و سلامت و همانطور عاشق! 😍 یک هفته بعد  از اتاق دکتر دندان پزشک بیرون می آمدم که صدای زنگدار و نحس آشنایی در گوشم پیچید: باید حجابشونو بردارن... 👹 چرخیدم سمت صدا، از گوشی موبایل یک دختر جوان می آمد. نگاه خشمگینم را که دید، ترسید و می خواست صفحه موبایلش را ببندد که چنگ زدم گوشی اش را گرفتم. رفتارم دست خودم نبود.😤 همان صدا بود. مسی همان خبرنگار عوضی که برای گوگو کلیپ جور میکرد... هیچ وقت صورتش را ندیده بودم اما صدایش مثل برداشتن سر از روی یک زخم عمیق و کهنه وجودم را سوزاند.  😣 حالا رفته بود خارج با آن موهای وزدار و نگاه نفرت انگیزش میخواست باز جیب هایش را پر از دلار کند چه ارزشی برایش داشت که به خاطرش اینجا عده ای به بدبختی بیفتند! 😡 مادرم جلو آمد و گوشی را به صاحبش پس داد و عذر خواهی کرد. در دلم گفتم: ابراهیم کجایی تا بگویم هویت  مسی علینژاد  پلید را فهمیدم... ادامه دارد.... " به قلم ✍️: سین. کاف. غین
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و نهم اوضاع خیابانها آرام تر شده بود. چند ماهی از رفتن ابراهیم میگذ
🎭🔪🚬🎲 قسمت شصتم(آخر) رفتار آن روزم باعث شد زودتر از موعد از تهران برویم. 😬 حالا دندان هایم خوب شده بودند و دیگر سرزبانی حرف نمیزدم. فقط مانده بود آرزویم که با همه وجود به خدا سپرده بودمش.☹️❤️ دیگر نیروهای امنیتی اوضاع شهر را  آرام کرده  بودند. مردم به زندگی عادی خود برگشته بودند. اما چیزی در وجود من هنوز بیقرار بود. 😢 باید جای چشم های یک دختر باشی تا بدانی وقتی یک مرد مقابلت می ایستد و میگوید با تمام وجود دوستت دارد و تو به صداقتش ایمان داری، فرآموش کردنش چقدر غیرممکن است!😭💔 وقتی سوار ماشین پدرم شدیم و از تهران بیرون رفتیم، زیر لب با امام حسین(ع) حرف زدم: ❤️❤️❤️ یا بهم برش گردون یا....اگه ابراهیم سهم من از این زندگی نیست...کمکم کن...کمکم کن فرآموشش کنم.😣 زیرلب صلواتی فرستادم و قطره اشکی آرام از گوشه چشمم سقوط کرد. دلم میخواست لب به گلایه باز کنم. دوست داشتم تمام آنهایی که زندگی ام را دزدیده بودند، نفرین کنم.😤 همان موقع تلفن مادرم زنگ خورد. پدرم گفت: حتما آقاجونه بذار به یه جا برسیم خودم زنگ میزنم الان تو جاده قطع و وصل میشه نگران میشن. 🙃 مادرم موبایلش را که تازه از کیفش بیرون آورده بود دوباره درکیفش گذاشت. اما کسی که پشت خط منتظر بود دست بردار نبود. انگار بی اختیار گفتم: جواب بده. 😢 مادرم تلفن را جواب داد: الو...سلام خانم عظیمی...بله الحمدلله...چطور؟ نه تو جاده ایم ممکنه الانم تماس قطع بشه...چی؟...کی؟...جناب ستوان کیه؟!... الو...😒 بی مهابا تلفن را از دستش قاپیدم و با خانم عظیمی حرف زدم. از روی شوق جیغی کشیدم که پدرم با ترس زد روی ترمز. تلفن را روی صندلی عقب انداختم. 😍😍😍 از ماشین پیاده شدم. باد خنکی می وزید و روسری ام را روی سرم جابه جا میکرد. دست هایم را باز کردم و رو به آسمان داد زدم: خدایاااا دوستت دارم. ❤️🧡💛💚💙 پایان🌱 به قلم ✍️: سین. کاف. غین