eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.4هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۸ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۱ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 28 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: تحمل و بردباری از سختی‌ها پوشنده بدی هاست. 📗نهج البلاغه حکمت ۶ 🔖مناسبت امروز: 🦠روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی 🗳آغاز رأی گیری چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران
سلام امام زمانم✋🌸 این قصّه کمی دگر به سر می آید آن یار که رفته از سفر می آید با پرچم سرخ و ذوالفقار حیدر با سیصد و سیزده نفر می آید 🌷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم امام حسین ...❤️ صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
🌸🍃 🍃 ان شاءالله همه با نیت سرافرازی و آبادانی کشور، ۸ تیر برای انتخاب نامزد اصلح برای ریاست جمهوری چهار سال پیش رو، پای صندوق های رای حاضر می شویم، چون وطن عزیزمان🇮🇷💖 را دوست داریم.
🔴حکم رای سفید و بی‌نام دادن چیست؟ ✅اگر رای سفید دادن موجب تضعیف نظام اسلامی باشد حرام است.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت182 ــ الوو... صدای بمش پیچید توی گوشم، ــ سلام خان
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *آرش* هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرودگاه بیاید قبول نکرد، گفت ببرمش خانه‌ی مادرش، دلش برایشان تنگ شده. "حالا که شوهرش می خواد بیاد یاد مامانش افتاده." بعد از این که کیارش را سوار کردم، گفت که می خواهد به خانه‌ی خودشان برود. ــ داداش مگه ماشینت رو نمی خوای؟ ــ بگو فردا مژگان بیاره دیگه. با تعجب گفتم: ــ مگه نمی دونی خونه‌ی مادرشه؟ ــ نه، کی رفت؟ ــ قبل از تو اون رو بردم گذاشتمش اونجا. سرش را تکیه داد به صندلی ماشین و گفت: – عمه اینا هنوز هستن؟ ــ آره، فردا شب میرن. ــ پس بیا یه کاری کنیم، تو بیا خونه‌ی ما بمون صبح من رو ببرشرکت، منم غروب میام پیش مامان، آخر شبم ماشینم رو برمی دارم میام. ــ باشه، پس بزار به مامان خبر بدم. به خانه که رسیدیم، لباسش را عوض کرد. چمدانش را باز کرد و دو تا نایلون به من دادو گفت: – یکیش مال مامانه یکیشم واسه خودت، یادت نره صبح بزاری تو ماشینت ببری خونه. نگاهی به محتویات نایلونی که به من داده بود انداختم و بسته را بیرون آوردم، یک ادکلن برند بود. ــ داداش دستت درد نکنه، چرا اینقدر خودت رو انداختی به زحمت. همانطور که دوتا نایلون دیگر را جابه جا می کرد گفت: – قابلی نداشت. بعد زیر لب زمزمه کرد: اینارم واسه مژگان خریدم. یاد راحیل افتادم که توقع سوغاتی از کیارش داشت. ولی انگار خبری نبود. "با خودم گفتم فردا میرم جفت همین ادکلن، زنونه اش رو براش می خرم بابت سوغاتی بهش میدم." روی تخت تک نفره‌ی اتاق که دراز کشیدم. احساس دل تنگی آزارم می‌داد. گوشی ام را برداشتم و به راحیل پیام دادم. ولی هر چه منتظر ماندم جوابی نیامد. حتما با دختر خاله اش سرگرم است و حواسش به گوشی‌اش نیست. اخلاق راحیل برایم جالب بود. وقتی با من بود تمام حواسش پیشم بود ولی وقتی دور از هم هستیم می تواند به کارش برسد و به من فکر نکند. چقدر توقع زیادیه که دلم می خواهد نبود من او را هم مثل من آزار بدهد...شایدهم آزار میداد، شایدهم هر لحظه به من فکر می کرد ولی بروز نمی داد. راحیل برایم با تمام دنیا فرق می کرد. این فکر که نکند برایم زیادی باشد و از دستش بدهم، تنها فکری بودکه شیرینی وجود راحیل را در کنارم زهر می کرد. سعی کردم برای یک شب هم که شده مثل او باشم و به چیزی جز خواب فکر نکنم. صبح که می خواستم کیارش را برسانم، مسئله ی سفرشمال را گفتم. او هم گفت که این هفته خیلی کار دارد، ولی هفته‌ی دیگر می توانیم برویم. وقتی رسیدم خانه عمه گفت که می خواهد قبل از رفتنش راحیل را ببیند. به راحیل پیام دادم که ظهر میروم دنبالش. نایلون سوغاتی مادر را دادم و گفتم: ــ مامان اگه خرید داریدبگید دارم میرم بیرون. ــ نه پسرم، فقط مژگان گفت از سرکارش میره خونه، اگه تونستی بری دنبالش که واسه شب بیاد اینجا. دوباره این حس راننده آژانس بودن امد سراغم، ولی وقتی یاد حامله بودن مژگان افتادم قبول کردم. نمی دانم چرا نسبت به برادر زاده‌ی به دنیا نیامده‌ام اینقدر متعصب بودم. یک سوم حقوق یک ماهم رادادم و برای راحیل ادکلن را خریدم. بوی واقعا محشری داشت. وقتی ادکلن را به راحیل دادم با احتیاط درش را باز کرد و گفت: ــ آرش ــ جونم. ــ راسته که میگن هدیه دادن عطر جدایی میاره؟ ــ خندیدم. ــ راحیل از تو بعیده، اولا که اینا همش خرافاته، دوما این رو من نخریدم و کیارش سوغاتی داده، بعد ادکلن خودم رو هم نشونش دادم و گفتم: ــ ببین اینم واسه من گرفته. نگاهی به مارکش انداخت و گفت: ــ چه خوش سلیقه، هر دوش رو یه مارک خریده. بعد عطر خودش را بو کشید. ــ چقدرم خوش بوئه. کمی ادکلن را نگاه کرد و لبخندی زد. ــ این تبسم برای چیه؟ کامل به طرفم برگشت و گفت: ــ آرش پس یعنی آقا کیارش از من بدش نمیاد؟ ــ برای چی باید بدش بیاد، اون فقط یه کم غده و حرفشم نباید دوتا بشه، سرازدواج ما حرفش دوتا شد بهش برخورد. کمی فکر کرد و بعد با ذوق گفت: ــ میخوام از دلش دربیارم، برام سخته همش با اخم نگاهم میکنه. ــ باید بهش فرصت بدی، کم کم خودش درست میشه. بعدشم... مِن و مِنی کردم و سکوت کردم. –چرا حرفت رو خوردی؟ بگو دیگه. ــ راستش کیارش از این که تو جلوش زیادی حجاب می گیری و معذبی ناراحت میشه، بهش بر می خوره. تعجب زده گفت: ــ زیادی؟ من مثل بقیه جاها جلوی اونم حجاب می گیرم. چرا بهش بر می خوره؟ ــ اون فکر میکنه تو با این کارت داری بهش دهن کجی می کنی که مثلا تو چشمت پاک نیست و چه می دونم از این حرفها دیگه... اونقدر مات و مبهوت نگاهم می کرد که علامت سوالهایی که در مردمک چشمش ایجاد شده بود را به وضوح می دیدم. سرش را به طرف پنجره چرخاند و سکوت کرد. جلوی در خانه که رسیدیم. ترمز کردم. دستش را گرفتم و گفتم: ــ به چی فکر می کنی؟ هر چی هوا در ریه اش بود بیرون دادو گفت: ــ آرش.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت183 *آرش* هر چه به مژگان اصرار کردم که او هم به فرو
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. من هم کمربندم را باز کردم. ــ خب واسه ایمنی خودمون. نگاهم کرد. ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد. خندیدم. – چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدی‌اش را دیدم خنده‌ام جمع شد و ادامه دادم: ــ قانونه، مگه دلبخواهیه. ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟ ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه... با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت: –حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه. –عه، این چه حرفیه راحیل... با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد. فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم: ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم. دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: –منم منظورم تو نبودی آقا. وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم. ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم: –ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟ ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است. من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم: –راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو. حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیره‌ی روسری‌اش گیر کرد و روسری‌اش باز شد. تکه‌ایی از موهایش بیرون آمد. قبل از این که روسری‌اش را درست کند، دسته‌ی موهایش را گرفتم و بوییدم. –راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟ روسری‌اش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسری‌اش نشانم دادو گفت: –به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده. همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم: –پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟ –آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه. همانطور که موهایش را نگاه می‌کردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت184 دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الا
🌸🍃🌸 🍃🌸 ‌‌‌ *راحیل* نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت: ‌‌– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت. –چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید. چشمکی زدو گفت: –کلی حرف باهات دارم. –صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند. سینه ام را صاف کردم و گفتم: –مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت: –مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان. رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم. آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت: –مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش. برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم: –زشته آرش، من خودم دلم می خواد. مادرش فقط لبخند زد. آرش آرام کنار گوشم گفت: –کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم. همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم: –چرا امروز همه با من حرف دارن؟ –بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟ خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم: –حالا. تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت: –میگی یا گازت بگیرم؟ از کارش خجالت کشیدم. –آرش زشته، یکی می بینه. –پس زودتر بگو. –باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد. –اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی. سرم را پایین انداختم و آرش گفت: –میگی یا... – هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن. –اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره. تعجب زده گفتم: –از کجا می دونی؟ پشت چشمی نازک کردو گفت: –حالا... شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم: –ادای من رو درمیاری؟ تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت. –مژگان باهات کار داره. آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت. شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت: –پس چرا نمیای؟ – سالاد درست کنم میام. –بده دوتایی درست کنیم. با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد. –چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا. لبخندش پر رنگتر شد. –آشتی کردیم. – با نامزدت؟ اهوم، البته دیگه محرم نیستیم. قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم. بوسیدمش و گفتم: – چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت: – راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست. –کدوم مغازه؟ –مگه فرقی می کنه؟ احساس کردم از جواب دادن طفره میرود. –میخوای منم باهات بیام؟ –نه؛نه، زود بر می گردم. «این چرا مشکوک شده.» توی فکر بودم که فاطمه گفت: –اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت. لبخندی زدم و گفتم: –چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره. خندیدو گفت: –چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: – وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم. –به من؟ –آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت. کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم. فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد. به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود. چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکه‌ایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت: –به چی می خندی؟ دوباره خندیدم. –خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟ اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟ – همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم. اخمی کردو گفت: –نیازی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗳 بیانات صبح امروز رهبر انقلاب پس از حضور در انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم. ۱۴۰۳/۰۴/۰۸ 🖼 | پویش 🖥 پخش زنده: Farsi.khamenei.ir/live
طرف پیام داده همسرم اهل رای دادن نیست ومیگه همه اینها دزد هستند به اون گفتم: تو را خدا بیا رای بده ۲۴ سکه مهریه ایم را می بخشم قبول کرد ورای داد مردم اینجوری پای کار این کشور ایستاده جناب پرزیدنت آینده خدا خیرت بدهد شیر زن حالا یکی دیگه پیام داده مادر خانم اهل رای دادن نیست پدر خانم بش گفته اگر به فلانی نری رای بدی مملکت آزاد میشه میرم زن دوم میگیرم اول صبحی همه ما را برده رای بدیم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 یک هم چنین مردم در صحنه داریم ما را از هیج چیزی نترسانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺افرادی که یکبار هم نماز نمیخوانند ولی زندگیشون از ديروزشون هم بهتره. جواب👆 🎤 حجت‌الاسلام مومنی
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۹ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۲ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 29 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: مسئلت جویی وسیله پوشاندن عیب هاست. 📗نهج‌البلاغه حکمت ۶ 🔖مناسبت امروز: 🥀شهادت میثم تمار ( رحمه الله علیه)
سلام امام زمانم✋🌸 آقاجان درست است که لایق آمدنت نیستیم... اما قرنهاست بار انتظار تورا بر دوش کشیده‌ایم اُفتان و خیزان میرویم و همچنان انتظارت را بردوش میکشیم... و شاید خیلی زود می‌آیی و ما این غمی را که به سنگینی قرنهاست به زمین می‌گذاریم، مولاے من! ما به امید رویاے آمدنت نفس می‌کشیم زودتر برگرد... 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صبا، صبح دمی بر سرِ کویش بگذر تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری ... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
🔴شاید ندونیم چه کسی برنده‌ی این انتخابات میشه! 🔹اما به این ایمان داریم که چه با چه با چه با این انقلاب خواهد ماند چون که ولایت فقیه رو داریم. 🔹لبیک یا خامنه‌ای ━━━━━━🦋◇x◇🦋━━━━
🍃❣ بهترین آدمها کسانی هستند که شمارا بخاطر خودتان دوست دارند 🌻🦜🌻 نه بخاطر کارهایی که می توانید برایشان بکنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌿 به دور باغ دل، پرچین‌تان سبز شکفتن های عطرآگین تان سبز نسیم و سبزه و گل غرق آواز هوای صبح تابستان تان سبز🌱 🌿☀️سلام‌صبح بخیر☀️🌿 ‎‎‌‌‎‎‌‎
🏖 ثروتمند کسی است که: بتواند از ارزانترین چیزها لذت ببرد! 🖋 هنری دیوید
التماس یک حسنه در قیامت در خبر صحیح از نبیّ‎اکرم (صلی الله علیه و آله) است که: همانا مردمان هرگاه روز رستاخیز و دقّت حساب و دردناکی عذاب را لمس کنند، همانا پدر در این روز به فرزندش می‌چسبد و می‌گوید: «من چطور پدری برای تو در دنیا بودم؟ آیا من تو را تربیت نکردم، از دسترنج و زحمت خودم تو را غذا ندادم و تو را نپوشاندم؟ احکام را به تو نیاموختم، آیا قرآن را به تو آموختم از فامیل خودم برای تو زن تزویج‎ کردم، بودجه‌ی زندگی تو و همسرت را تا زنده بودم تأمین ‎کردم بعد از مرگ هم مال فراوانی برایت به‌جا گذاشتم». فرزند می‌گوید: «پدرم! راست و درست می‌فرمایی، خواسته‎ی شما چیست»؟ پدر می‌گوید: «پسرم! همانا میزان عمل و کردارم سبک است، گناهم از ثوابم بیشتر است، فرشتگان گفته‌اند اگر یک حسنه‌ی دیگر داشته باشی میزان خوبی‌ها از بدی‌ها سنگین‌تر می‌شود هم‌اکنون خواهش من از شما این است که یک حسنه از کردار نیک خویش به من ببخشی تا میزان خوبی‌هایم به‌واسطه‎ی همان حسنه سنگین‎ شود امروزی که خطرش بزرگ است». فرزند به پدر می‌گوید: «نه، به خدا حاضر نمی‌شوم پدر جان! خود من هم می‌ترسم که کفّه‌ی گناهانم سنگین و کفّه‌ی کارهای نیک من سبک باشد، من قدرت اینکه چیزی به تو ببخشم ندارم». سپس پدر می‌رود در حالی‎که پشیمان و گریان است بر آن خوبی‌ها که به فرزندش در دنیا کرده و همین‌طور مادر نیز فرزندش را در این روز ملاقات می‌کند و می‌گوید: «پسرم! آیا رحم من جایگاه تو نبود»؟ می‌گوید: «بلی، ای مادر»! مادر می‌گوید: «آیا پستانم برای تو وسیله‎ی آشامیدنی نبود»؟ می‌گوید: بلی، مادرم»! سپس مادر می‌گوید: «پسرم! گناهانم سنگین و فراوان است از تو می‌خواهم که یکی از گناهانم را تو تحمّل ‎کنی و بپذیری تا سبک‌بار شوم». می‌گوید: «ای مادر، از من دور شو! همانا من سرگرم نفس و حساب خودم می‌باشم سپس اشک‌ریزان از پسر جدا می‌شود. این است تأویل گفته‎ی خدای تعالی: هیچ یک از پیوندهای خویشاوندی میان آنها در آن روز نخواهد بود و از یکدیگر تقاضای کمک نمی‌کنند [چون کاری از کسی ساخته نیست]! (مؤمنون/۱۰۱) و مرد هم به همسر متوسّل ‎می‌شود و می‌گوید: «فلانی من چطور همسری بودم برای تو در دنیا»؟ زن، اوّل او را ستایش به خوبی می‌کند و می‎گوید که تو شوهر خوبی بودی برایم». سپس مرد به او می‌گوید: «من فقط یک حسنه از تو می‌خواهم شاید بدان واسطه‎ی نجات پیدا کنم و وارهم از این باریک‌بینی حساب و سبکی میزان و عبور از صراط». زن به‌همسرش می‌گوید: «نه به خدا! من طاقت این را ندارم من هم مانند تو از سرنوشت امروزم بیمناکم». پس شوهر با دلی غمگین و افسرده و سرگردان از کنار زن می‌رود. این موضوع در تأویل گفته‎ی خدای تعالی: اگر شخص سنگین‌باری دیگری را برای حمل گناه خود بخواند، چیزی از آن را بر دوش نخواهد گرفت، هر چند از نزدیکان او باشد! (فاطر/۱۸) یعنی نفسی که گرانبار به گناه شده از اهل خود می‌خواهد که چیزی از بار او بردارند، همانا ایشان باری از گناهش را برنمی‌دارند؛ بلکه حال مردم روز قیامت چنین است هرکسی می‌گوید: «خودم، خودم، آنچنان که خدای تعالی می‌فرماید: یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ* وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ* وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ* لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ، روزی‎که فرار می‌کند مرد از برادرش و مادر و پدرش و از همسر و برادرش، برای هر مردی از ایشان روز چنین کاری است که او را از هرچیز بی‌نیاز می‌کند». منابع: تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۳۸۶ إرشادالقلوب، ج۱، ص۵۶
🔊در مورد دور دوم بدانید... انتخابات🗳
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس ‌‌‌#پارت185 *راحیل* نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر... –اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه. مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد. با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم. شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمی‌خواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفته‌اند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟ نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه. اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد می‌شود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم. اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه‌ نیستم. صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید. –راحیلم. نگاهش کردم. دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود. سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم. پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد. «آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.» انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: –هر چی آقامون بگه... فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت: –ممنونم راحیل... همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همه‌ی فکرهایی که در موردش کردم. چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش. من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم می‌ریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام می‌کوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد. نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت: –راحیل. نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم. شاکی پرسید: – زبون نداری عزیزم؟ با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم: –جانم. روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت: –نگام کن. آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت: –بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد. –من... من...می پرستمت راحیل... بعد آرام از در بیرون رفت. نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت: –چرانمیای پس؟ بلند شدم و گفتم: –امدم. مشکوک نگاهم کردو پرسید: –آرش خان چرا نموند؟ با تعجب پرسیدم: :–رفت؟ –آره، گفت زودتر باید برم سرکار... بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است. ✍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت186 –زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی. بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت: –روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی. عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید. عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم می‌آمد. اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت می‌کرد. فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمی‌گذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم. چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت. با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید. چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست. چشم هایم را باز کردم. گوشی‌اش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت. با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت: –صداش بیدارت کرد؟ –نه، بیدار بودم. کی آمدی؟ –همین الان. بعد گوشی‌اش را جواب داد. –سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم. باشه، باشه. حرفش که تمام شدگفت: –پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان. رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کردوگفت: –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم و گفتم: –نه. دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندیدو گفت: –بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛ –بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت: –فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن. از حرفش خنده ام گرفت. –آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندیدو گفت: –خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد. –آقا آرش. کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت: –دیگه نشنوم ها... –آخ، چی رو؟ –آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام. خنده ام گرفت. –چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم. –دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد. –عه... یعنی چی؟ –باجدیت گفت: –همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره. –آهان، بین خودمون دوتا نگم؟ –نه، کلا نگو. –خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟ –می‌خوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم. –ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها... –چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن. –چشم. آرش جان. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس. کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت: –باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش. با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم. پقی زد زیر خنده و گفت: –خیلی بامزه شدی. با شیطنت گفتم: –خوبه که، اونوقت فکر می‌کنن خیلی با هم صمیمی هستیم. –نه دیگه، هر چیزی اندازه داره. بعد انگشت سبابه‌اش رو جلوی صورتم نگه داشت. –اندازه نگه دار که اندازه نکوست. با ابروهای بالا رفته. نگاهش ‌کردم. آرش هم با بد جنسی خنده‌اش را کنترل می‌کرد. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت187 تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت: –دیدی گفتم یکی رو داره. –برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم: –نامزدشه. –چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. –بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم. خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم. حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی. اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم. حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ با لبخند گفتم: –چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه. آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –خب مگه دروغ می گم. به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم: –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه، فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل. –هوم. قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت و گفت: –یه چیزی بگم، نخندیا. دوباره خنده ام گرفت و گفتم: –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من. –چشم، بفرمایید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم. فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود. رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهنده‌ی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجایی؟ بگو چیکار کنم؟ لبخند زدم و گفتم‌ –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن. با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنی‌اش را تمام کرده بود و به صندلی‌اش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد. گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لب زد: –مژگانه. –بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد. خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد. نمی‌شنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شده‌ی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمی‌گوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد. مژگان لحظه ایی مردد ایستاد.