eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
715 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت210 –خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم. روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید: –چیکار می کنی؟ –می خوام مجازاتم رو انجام بدم. گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت: –وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟ خودم را به آن راه زدم. –چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم: –شب بخیر. نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت: –تانگی که من نمی خوابم. می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند. چشم هایم را کمی باز کردم. –پس مجازات عوض کردنم داریم؟ اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره. –فکر نمی کنی داری زور میگی؟ قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت: –اصلا. چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم: خیلی خوب، دراز بکش میگم. –باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا. اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم: –راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو. –عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟ در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم: –اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم. زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت: –خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی... خنده ایی کردم. –آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی. چشم غره‌ی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم: –دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان می‌خورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: –اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم. شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: –می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات... بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد: –فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر. سرم را کمی عقب‌ کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم: –شب بخیر. صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوه‌ی گوشی‌ام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم. هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشی‌ام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد. لبه‌ی تخت نشستم و تکه‌ایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت: –اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانه‌ایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم. از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت. –اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی. دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت: –کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی... –ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه... –واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم... بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد: –اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟ صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم. –بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن. آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم. «لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.» –بده ببافمشون توی راه اذیت نشی. همانطور که موهایم را می بافت گفت: –راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت211 ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زو
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که می‌گفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟ –نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد خمیازه ایی کشیدم. پرسید: –خوابت میاد؟ –یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم. بالشتی برداشت. –الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطرش را با تمام وجود به ریه هایم فرستادم. او هم محکم بغلم کرد و زیرگوشم گفت: –چقدر این غافلگیریات رو دوست دارم. صدای آیفن باعث شد از هم جدا بشیم. آرش با لبخند گفت: –خیلی دوستت دارم راحیل. صدای مادر آرش مارا از روی ابرها پایین کشید. –آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه. آرش فوری گفت: –تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا. وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه: جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه... مژگان رو به من کردو پرسید: –آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه. نگاهی به آرش انداختم و نمی‌دانستم چه بگویم که آرش گفت: –اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد: – بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه. مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت. مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلونشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم. آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و بالبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد. تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت: –آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد. –مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره. مامان آرش دیگر حرفی نزد. نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم. شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند... بالاخره مادر است...مادرها با آدم های دیگر فرق دارند... با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم. کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم. وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت: –میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره. –نه، اشکالی نداره، می خورم. همگی دور میز نشستیم وآقایی برای سفارش گرفتن آمد. کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغزسفارش داد. آرش گفت: داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه... وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم. مژگان نگاهی به کاسه‌ی مشترک ما انداخت و گفت: –چه رومانتیک! آرش گفت: –واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین... پریدم وسط حرف آرش و گفتم: –نه، می خورم. آرش نگاهی به من کردوگفت: –می خوری ولی زوری... دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم: –آرش... کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد. بقیه هم که انگار نشنیده بودند. کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید. هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت: – خوردنش برات راحت تره. بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت. من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلی‌ان رو بروی پیشخوان بود. کیارش را راحت میدیدم. مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید: –کجارفت؟ مادر آرش گفت: –شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره. –مژگان متفکر گفت: –فکر نکنم. بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت: –این چرانیومد الان غذاش سرد میشه. –خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت. –گوشیم مونده توی ماشین. آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشی‌اش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد. سینی را کنار آرش گذاشت ودرگوشش پچ وپچی کرد. آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت: –شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش. از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود! باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد. فقط با تعجب نگاهش می کردم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت212 بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، او
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمی‌دانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت: – بخوردیگه، روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد. زیرگوش آرش گفتم: –میری یه کاسه خالی بگیری؟ باتعجب نگاهم کرد. دوباره آرام گفتم: –واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد... آرش رفت کاسه‌ایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد. بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد. آرش گفت: –داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن. باهمان صدای بمش گفت: –نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانی‌اش بود ترسیدم. کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم. مژگان باطعنه گفت: –خداشانس بده... انگار بعضیها مهره‌ی مار دارن. آرش باخنده گفت: – اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند. –تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه... آرش حرفش را برید و گفت: –مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه... –همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه... آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت: –مسئله این است بودن یانبودن... حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود. آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنه‌های گاه به گاه مژگان را جدی نمی‌گرفتم. بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت: –از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش. –آره می دونم. آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم. دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد. وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم. همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد: –خوبی؟ باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم: –خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید. از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم. دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم" من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم. چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود. بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است. آرام از آرش پرسیدم: –میوه می خوری برات پوست بکنم. بالبخند گفت: –اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل. لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینی‌ام گذاشتم. آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد: – خوابه. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت213 مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت220 آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سف
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم. ✍ ..
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت221 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نال
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 222 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند امدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بودامانه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم... ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت 222 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران ب
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید. –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت224 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دونفرمان بودیم که
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 # پارت225 «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا... میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت: –خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟ ... –منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه... ... –آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر می‌کنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ما رو به خیرو تو رو به سلامت... حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید: –اون چی گفت؟ –گفت به خاطر بچم دارم زندگی می‌کنم اگه این کار رو کنی خودم رو می‌کشم. کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد. آرش هم کنارش نشست و باز با هم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه می‌گویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند. کیارش رو به من گفت: –ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده... «فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانواده‌ی مژگانه» آرام گفتم: –نه، مشکلی نیست. من راحتم. آرش رو به برادرش گفت: –شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم. منم فوری دنباله‌ی حرفش را گرفتم. –بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره... نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همه‌ی خریدها را انجام داد. وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازمن خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: – خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده. متوجه‌ی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد. بالاخره مهمانهای ناخوانده وارد شدند. تیپی که برادر مژگان زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خنده‌ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش با آن اخلاق خشن و مردانه‌اش چطور با این تیپ آدم جیک تو جیک بوده است، اصلا به هم نمی‌خورند. البته بر عکس تیپش رفتارش معقول‌تر و قابل تحمل‌تر بود. من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند. من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش را کشید، می‌دانستم پیش من ملاحظه می کند. بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست داد و خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلو آورد برای دست دادن. نگاه خیره‌ای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی... ”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره." کیارش که همان جا کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده. "آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی." عزیزم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت226 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را د
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که همه حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شما اصلا با سلیقه‌ی آرش و خانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم می‌کرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه. بلندشدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور می‌توانست اینقدر بی‌ادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان می‌رفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم: –اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یادنگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنن. اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و به‌به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنن اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم می‌لرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پا تند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم. به اتاق که رسیدم چادر و روسری ام را درآوردم و روی تخت نشستم. با خودم فکر کردم چرا من باید داخل چنین خانواده‌ایی باشم. با این طرز فکر. چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالب‌تر این که می‌گوید اعصابم خرد می‌شود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم با تامل نگاه می کرد. بعد کم‌کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ‌ریختن. با صدای اذان گوشی‌ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، باصدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت228 می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش خیاری پوست کند. بعد با چشم‌هایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شد رفت که از آشپزخانه بیاورد. کیارش رو به من گفت: –راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم. با دهان باز فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود. نمی دانم چرا آن لحظه یاد سوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه باید بگویم. آخر چطور نظرش عوض شد. –ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن. نگاهی به مادرش انداخت و گفت: –اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت می‌کنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد. مادر آرش با لبخند گفت: – راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده... همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم: –میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟ کیارش از جایش بلند شد و گفت: –هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت تو با بقیه فرق داری. به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید: –کجا داداش؟ –میرم پیش مژگان تنها نباشه. آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد. جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت: –برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟ با چشمان از حدقه بیرون زده‌ام مادر شوهرم را بدرقه کردم. "حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟" علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود. –آرش، به نظرت چی شده که نظر کیارش تغییرکرده؟ قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هوا چرخاند و گفت: –ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند. حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه. دستش را دردستم گرفتم. –آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم. لبخندی زد. تکه‌ایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت: –خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کرد و گفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم. بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان و برادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم. پقی زدم زیر خنده و لبم را گاز گرفتم وگفتم: –هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش... او هم خندید. –البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛ –دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملا از روی عقل بود... ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت233 کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش ر
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می‌گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه. آرش رو به مادرش کرد که در آشپزخانه بود گفت: –مامان کیارش داره غذا می گیره‌ها چیزی آماده نکنی. –خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد. می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی را که می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش می‌شود. بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دور میز جمع شدیم، جز مژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت. –این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیاد بخوره. بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه دراز کشیده بود گفت گرسنه نیستم و نیامد. "اَه اینقدر بدم میاد، پاشو بیا بزار ما هم غذامون رو بخوریم دیگه." من نتوانستم دست به غذا ببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد و گفت: –مژگان بیا بزار ما هم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه... –مژگان بلندشدراه افتاد طرف اتاق. –اصلا من میرم توی اتاق شما راحت باشید. آرش بلند شد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میز گفت: –توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هر چی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم. بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگار فقط حرف آرش را قبول داشت. در سکوت غذا خوردیم و صدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست. همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری کرد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت. مژگان به آرش نگاه کرد. –می بینی، جدیدا همینجوریه ها... صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شد مژگان دیگر ادامه ندهد. همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی می‌گوید. –من رو تهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم... کم‌‌کم صدایش ضعیف‌تر شد، احتمالا وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود. ولی باز هم صدایش می‌آمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند. مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت. –مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش می‌کرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار می‌لنگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت: –اصلا اگه اون به گفته‌ی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟ آرش نوچی کرد و بلند شد و به طرف اتاق رفت. نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتر بیاید و من را به خانه‌مان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر می‌آیند. مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به‌ آنها انداخت وپرسید؟ –چیزی شده؟ –کیارش لبخند زورکی زد. –هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟ مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد: –آشتی کردید؟ –ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود. "من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامه‌ی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم." بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانه‌مان ببرد.در مسیری که می‌رفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم. ✍
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت237 –آره راحیل جان تنهایی نری بهتره. نترس چیزی نیست.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 همین که گفتم الو، صدای گریه‌ی‌ آرش در گوشم پیچید و بعد تند تند حرفهایی زد که شوکه شدم. حرفهایش را نمی‌توانستم باور کنم، گریه هایش خون به دلم کرد، انگار قلبم بیرون ازسینه ام می تپید، چطورممکن است. یعنی کیارش بدون این که بچه اش را ببیند رفت؟ پاهایم سست شد. ازدیوارگرفتم. اسرا کمکم کرد تا روی مبل بنشینم، مادر هم کنارم ایستاده بود و هراسان نگاهم می کرد. به خواست آرش گوشی را به مادر دادم. –الو...پسرم، چی شده؟ –یافاطمه الزهرا... مادر سعی می کرد با حرفهایش آرش را آرام کند. نمی دانم آرش چه می گفت که مادر جواب داد: –منم الان باهاش میرم، باشه، باشه... خداحافظ... مادر زیرلب می گفت، خدایاخودت بهشون صبربده و کمکشون کن... بعد شماره‌ایی را گرفت و شروع به صحبت کرد، فکر کنم سعیده بود. اشکهایم برای بیرون ریختن از هم سبقت می گرفتند. اسرا با بغض برایم آب اورد. بعداز چند دقیقه مادر امد کمکم کرد تا لباس بپوشم. –آرش گفت بریم خونشون وآروم آروم به مامانش بگیم... – مامان من نمی تونم، اون کیارش روخیلی دوست داشت...آرش همیشه می گفت چون کیارش بچه ی اول مامانمه، بیشتر دوستش داره. مادر اشکی را که روی صورتش بود راپاک کرد و گفت: –الهی من قربونت برم، دنیا همینه دیگه. اگه بخوای جلوی مادرشوهرت اینجوری کنی که اون همون اول بادیدن قیافه‌ی تو، پس میوفته... به سعیده گفتم بیاد ما رو ببره، سعی کن تااون موقع یه کم آرومتر باشی. می خواستم لباس مشگی بپوشم که مادر به خاطر مادر آرش نگذاشت. به اسراگفت: –مانتوی قهوه‌ایی رنگش رو بیار. سعیده با دیدنم بغلم کرد و گریه کردیم. بعد از کمی که آرام شدیم، سعیده رو به مادر گفت: –اینجوری میخواد بره اونجا؟ –راحیل، میخوای نریم؟ به آرش زنگ بزنم بگم نمی تونی؟ باشنیدن اسم آرش مصمم شدم، باید کاری که از من خواسته بود را انجام می‌دادم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –نه مامان، می‌تونم. –بیا بشین توی ماشین تا اونجا تمرینهای کنترل ذهن روانجام بده. نشستم صندلی عقب، مادر به سعیده اشاره کردشیشه‌اش را بالا بدهد. بعد یک شال مشگی که می دانم به خاطر من آورده بود را چند لا کرد و گفت: –ببند روی چشمهات و سعی کن دراز بکشی. این تمرینات را بارها انجام داده بودم و خوب بلد بودم. باید نام یکی از صفات خدا را جلوی چشم هایم می‌آوردم و فقط به آن فکر می کردم، دراز کشیدم و این کار را انجام دادم. –مامان صدای ماشینها زیاده نمی تونم تمرکز بگیرم. مادر یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد. –گوله کن بزارتوی گوشت و چندتانفس عمیق بکش. موقع نفس کشیدن قانونش رو یادت نره رعایت کنی. سعیده آرام گفت: –آدم یاد فیلمای جاسوسی میوفته، خاله حالا قانونش چیه؟ مادر هیسی گفت و آرام ترجواب داد: قفسه ی سینه اش نباید بالاپایین بره، شکمش روباید بالا پایین کنه. کاری که مادر گفته بود را انجام دادم ودوباره سعی کردم از نو شروع کنم. صداها خیلی کمترشد، این بارافکار منفی دست ازسرم برنمی داشتند، مدام پسشان میزدم ولی آنها سمج بودند، نفس عمیقی کشیدم. انگار مادر متوجه شد. –دخترم دوباره سعی کن، نبایدخسته بشی ها. دوباره سعی کردم، دوباره وَدوباره... احساس گرمای دستی باعث شد شال را از روی چشمهایم بردارم. مادر بود. –عزیزم رسیدیم. حالم بهتربود. متوجه‌ی ترمز ماشین نشده بودم. مادر به سعیده گفت: –خاله جان تو بشین توی ماشین هروقت زنگ زدم بیا بالا. زنگ آیفن را زدم. در باز شد و وارد شدیم. همین که مادرشوهرم جلوی در واحد امد بادیدن رنگ پریده اش جا خوردم. –سلام مامان جان، حالتون خوب نیست؟ مادرشوهرم جوابم را داد. با دیدن مادرم تعجب نکرد وگفت: –سلام خانم، چه عجب ازاین ورا؟ بفرمایید. بعداز سلام واحوالپرسی مادر هم سوال مرا تکرار کرد. مادر آرش گفت: –نه خوبم. فقط نمیدونم چرا یکی دوساعته خود به خود اضطراب گرفتم. با خودم گفتم حتما از خستگیه برم یه کم استراحت کنم، حالا رفتم دراز کشیدم، مگه خوابم میبره، دلم مثل سیروسرکه می جوشه، دیگه پاشدم باگلاب دست وصورتم روشستم و یکم خودم رو با کارخونه مشغول کردم تایکم بهترشدم. اتفاقا آرش زنگ زد گفت میایید. گفت میخواهید در مورد مراسم عقد مشورت کنید. با حرفهایش دلم برایش کباب شد و دوباره فکرکیارش به ذهنم حمله ور شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم وگفتم: –ازخستگی مامان جان، شما خیلی کار می‌کنید. –نه بابا، من به کارعادت دارم، فکرم مشغول این مژگان وکیارشه، بیشترم نگران کیارشم، بچم دیشب اعصابش دوباره خرد بود. جلوی من هی میخواد آروم باشه، ولی من می‌فهمم. انگار کارش زیاده و کلا خیلی درگیره. بعد روکردبه مادر وگفت: –راستی حاج خانم واسه اعصاب چی خوبه؟ این پسرمن همش عصبیه، روزبه روزم بدترمیشه، بازنشم خوب تانمیکنه... ✍