🌟پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
@matataranavanarakh
lll_1556725094_Karimi-BaRoyeSiah5B1285D(1).mp3
5.88M
✨بارویِ سیاه.. باگریه و آه..
از راه اومدم..من خیلی بدم..من دیراومدم..
[دستمو بگیر،،من نابلدم..]
#محمودکریمی💚
#خیلیویژه👌
سلام خدمت همه ی عزیزان عیدتون مبارک فردا بعد از نماز حتما برای فرج آقا دعا کنید یا علی ...