eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
368 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
آمدنت را برای کدام روز مبادا کنار گذاشته ای... دلها @matataranavanarakh
💠 پرسید: زمانه ی زعامت امام زمان عج چگونه دورانی است؟ گفتم: همینقدر بگویم که «عالَم» به «تنظیمات کارخانه» بر می گردد. «دنیای بعد از ظهور» ، چیزی شبیه «بهشت پیش از هبوط» است. ✅ @matataranavanarakh
جان بر لب است عاشق چشم انتظار را... 🍃 @matataranavanarakh
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قدرت و شکوه زن 👈🏻 قدرت‌ها و ویژگی‌هایی که برخی از بانوان از آن بی‌خبرند ... ➕پیشنهاد علیرضا پناهیان برای مطالعه یک کتاب @matataranavanarakh
بسم رب الشهداء شهادت یعنی... ڪوچه‌ ے خلوتے را میخواهم بی‌ انتها، براے رفتن بے واژه، براے سرودن و آسمانے براے پـرواز ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن و رها شدن... ❤️ @matataranavanarakh
🌺شهید احمدی روشن: ظهور اتفاق می افتد مهم این است ما کجای ظهور ایستاده ایم؟😍 ➖➖➖➖➖ @matataranavanarakh
🌹ماجرای جالب گفت‌وگوی شهید با تکفیری‌ها یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. 🌹عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! 🌹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ 🌹گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... ..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.. 💗بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» کتاب «عمار حلب»، زندگی‌نامه‌ی 🌹 ❤️ ❤️ @matataranavanarakh
وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ ... برای راه رضایت باید دست یا داد ... إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا ... @matataranavanarakh
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! مراقب باشید، به شهدا تمسک کنید، بصیرتتون رو بالا ببرید که ترکش نخورید! رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید؛ با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان اونها باشید. @matataranavanarakh
انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند دانشمندا کار داشتن خودم کشف کردم 😊😂😂😂 @matataranavanarakh
❖ روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت. شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم @matataranavanarakh •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
#خاطرات طنز جبهه 😄 دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» 😖 دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! 😩 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم 😆😁 شادی روح شهدا صلوات