eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
353 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم کـه من یک شاعر درباری ام مـداح سلطانم.... ✍شاعر: حمیدرضا برقعی @matataranavanarakh
؛ گناهی که شیطان هم از آن بیزار است📛 💢 امام جعفر صادق (علیه السلام ) در این زمینه مى فرماید: ⚠️ اگر کسى سخنى را بر ضد مؤمنى نقل کند و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او و ازبین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد، خداوند او را از محور دوستى خود خارج مى کند و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛ (ولى) شیطان هم او را نمى پذیرد. @matataranavanarakh
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مداحی_زیبا 🎤 #سید_رضا_نریمانی 📣گنجینه صوتی سیدرضانریمانی 🆔 @rezanarimany
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیای من نبود [تو] را جار میزند .. + اِلی مَتی اَحارُ فیکَ یا مولای؟ 🍃🌺🍃🌺✨🍃🌺🍃🌺 @matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! بـدون تو همچون گشته بیـا به دست حرامی گشتـه بیـا _🍃🌼🍃_____ @matataranavanarakh
بچه‌ها به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه کوفتِتون بشه لذَّتِ گناه کردن! [ #حاج_حسین_یکتا ]
حشره ای که هیچگاه آن را نمیتوانید ببینید نوعی حشره بید به نام "بید سر چوبی"به طرز فوق العاده ای خود را در طبیعت استتار می کند و درچشم دیگر حیوانات با درخت اشتباه گرفته میشود @matataranavanarakh
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم، صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف مي‌كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت، كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد.جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا مي‌كرد و يكي‌يكي آنها را مي‌آورد و مي‌گفت: " ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..."  ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد مي‌كرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه. جعفر هم پشت سرشان آروم و بي‌صدا مي‌خنديد.  وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي رو مي‌آورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون ، نوبت ما هم مي‌رسه!"  شب وقتي مي‌خواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي  من ايستادم. ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا"، يكي از جوان‌هاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد: "دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه‌هاي سپاه هستن. يه موتور دنبال ما داره مياد كه..."، بعد كمي مكث كرد و گفت:" من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين. فكر كنم مسلحه" و بعد هم گفت: "بااجازه" و حركت كرديم. حدود صد متر جلوتر رفتم توي پياده‌رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي‌خنديديم كه موتور جعفر رسيد، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي مي‌گفت كسي اهميت نمي‌داد و...  تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت‌ خواهي كرد و به بچه‌هاي گروهش گفت:"ايشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن". بچه‌هاي اون گروه، با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود. بدون اينكه حرفي بزنه اسلحه‌اش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.  كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنده. تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهيم جلو اومد ،جعفر رو بغل كرد و بوسيد. اخماي جعفر بازشد و او هم خنده‌اش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد