🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت17
رسیدیم خونه
مامان گفت فردا قراره حامد و خانوادش بیان خونمون و من نقشه ای داشتم برای اینکه نبینمشون
+مامان جان اونا بیان من خونه نمیمونم گفتم که در جریان باشین
_رویاااااا چرادلوس بازی در میاری؟
حامد به این خوشگلی!
ماشین زیر پاشو نگاه
در حد خانواده ما هست حداقل
تو جز حامد کسیو داری از نظر مالی و تیپی به خانواده ما بخوره؟
بددد جووور عصابم خورد شدددد
+مامان چیمیگی؟
مگه همه چی به پول و خوشگلیه
من قیافه حامدو یادم نمیاد حتی
مامان جانم من یکبار بهتون گفتم عقیده های شما سر جاش
خواسته های شما سرجاش
من فردا شب خونه نیستم:))
با صدای داد مامانم، بابا اومد داخل اشپز خونه تا ببینه چیشده
_رویاااااااا توباید با حامد حرف بزنی
بایدددددد
تو و اون بابات چی تو سرتونه؟؟؟
پسر به این خوشگلی و پولداری!
کجا پیدا میکنی ؟؟؟
من ادم به شدت لجبازی بودم
+همینکه گفتم
گوشامو با دستم گرفتم مامان فقط داد میزد
بابا صادق: چرا داد میزنیددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+بابا مامان میگه چون حامد خوشگل و پولداره باید بیاد خاستگاری😂
_نه دخترم اینجا من تصمیم میگیرم که کی بیاد و کی بره
تو برو تو اتاقت استراحت کن رویا جانم
از بچگی عاشق بابام بودم
همه جا هوامو داشت
حتی در برابر مامانم
مامانم خیلی از بچگی با من دعوا میکرد
همیشه پشت کامران در میومد
ولی بابا خیلی عادل بود و واقعا منو دوست داشت
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت18
با بارِ سنگین حرف های مامان، بد جور به هم ریختم...
رفتم بالا تو اتاقم و ساکمو جمع کردم
داشتم تو سایت دنبال بلیط هواپیما میگشتم که بابا با تقه ای به در وارد اتاق شد
_کجا بسلامتی؟
+میرم تهران
_تهران چه خبره مگه قرار نشد تا شنبه مشهد بمونی؟ هنوز که پنجشنبه هست!
+بابا نمیخام وجود من باعث اذیت شدن مامان بشه
نمیخام مامان به خاطر خواسته ها و نخواسته های من اذیت شه
میرم تهران تا سال تحویل هم نمیام بابا
_چیمیگی رویا؟
حق با تو بود منم حلش کردم
کسی قرار نیست بیاد خونمون فقط...
+فقط چی؟
_اقای امیری دوباره زنگ زد
بهم گفت اگه اجازه بدید امشب میخام بیام خاستگاری منم گفتم...
+عهه بابا چی گفتین؟؟؟؟؟؟؟!
_هیچی دیگه گفتم باید از رویا بپرسم
+خب خداروشکر
_رویا بیان یانه؟؟؟
+عه بابا
_باشه پس میگم نیان
+ بابا😐
_دیدی گفتم خودت دوست داری بیان
+باشه خوب
_خب خالا دختر گل بابا نمیخنده؟
+عه بابا چرا بخندم خو؟
_بختد تا بابا ببینه ناراحت نیستی
+چشم😊😊😊😊😊😊
_عا باریکلا
بابا از اتاق خارج شد و من موندمو کلی استرس
وااااای
ینی چییی؟
ینی میخاد بیاد خاستگاری؟؟؟
اخه من چه جوابی باید بدمممم؟؟؟
چادرمو رو سرم مرتب کردم
از اتاق خارج شدم
_کجا میری دخترم؟
+میرم بیرون یکم دور بزنم به ارغوانم یه سر بزنم
_برو دخترم مراقب باش
+ممنونم بابا جون
خداحافظتون
از بابا خداحافظی کردم
دوویدم سمت خونه ارغوان
زنگو به صدا در اوردم
منو ارغوان:
_کیه؟
+سلام اینحا خانومی به نام ارغوان زندگی میکنه؟؟
_شما؟
وااااای رویااا خودتیییی؟؟؟
پریدم بغل ارغوان و بعد از کمی حرف زدن کل ماجرا رو براش تعریف کردم...
_وااای رویا یه چیزی😔
+چیشدددد
_رویا من لباس ندارم چی بپوشم اخهه
+ارغوانننننن خفهههه
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت19
از ارغوان جدا شدم
گوشیم زنگ خورد
شماره ناشناس بود
+سلام بفرمائید؟
_سلام رویا خوبی؟
+ممنون شما؟
_افسانه کوششی هستم
شناختی؟
+اَ...افسانه تویییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
_اره رویا خودمممم شماره مامانت رو به بدبختی گیر اوردم گفت اومدی تهرون
(افسانه یکی از رفیقای صمیمی دوره راهنمایی یا همون دبیرستانم بود که کلاس هشتم ازش جدا شدن و ازون به بعدم دیگه ندیدمش)
+اره برای درس مجبورم چند سالی تهران باشم ولی الان اومدم مشهد چند روزه کجایی بیام ببینمت؟
_رویا منم اومدم تهرون خوابگاه
فک کردم الان تهرونی گفتم باهم بریم بیرون
+وااااای جدی میگیییی؟؟؟؟
_ارهههع
+رشتت چی بود راستی؟
_تجربی
+برای پزشکی میخونی؟
_اره تو چطور
+موفق باشی. من ریاضیم مهندسی کامپیوتر میخونم
_جدیییی؟؟؟
+ارههه
وااای افسانه واقعا خوشحالم کردی
_راستی یه چیزی
+چیییی
_میخواستم برای مراسم نامزدیم دعوتت کنم
+چی؟
نامزدی
هورااااااا🥳🥳🥳
مبارکههههه
کلک
چ زود
_زود؟
چیش زوده بابا تازه مامانم میگه ترشیدی تو خونه
+😂😐جدی؟
بابا هنوز ۱۹_۲۰ سالته هااا
_هعی چ بگویم
+خیلی خوب من ان شاالله یکشنبه میام تهران قرار میزارم همو ببینیم
_حله
مراقب خودت باش
+قربونت خداحافظت
_خداحافظ
◇◇◇
افسانه و ارغوان از رفقای دوره راهنمایی من بودن
و ما سه تا باهم اکیپ بودیم
ارغوانم اگه بفهمه افسانه رو پیدا کردم یا بهتره بگم افسانه پیدام کرده خیلی خوشحال میشه😂
با صدای زنگ گوشیم از افکارم بیرون اومدم
ارغوان بود
این بجه چقدر حلال زادس
+سلام چطوری تو
_سلام رویااااا
من باید ببینمت
+باشه منم باید ببینمت و باهات کلی حرف دارم ولی چرا انقدر عجله اخهههه
ببین من الان با کانران میخام برم بیرون کار دارم بعدش میام ببینیم همو
_رویا زیاد طولش نده یه خبرررر خیلی خوب دارممم ساعت ۱۲ منتطرتمااا
+باشه سعی میکنم بیام ساعت ۱۳ پارک نزدیک دانشگاه میبینمت
_حله خداحافظ
+خداحافظ
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت20
به کامران زنگ زدم:
_سلام خوبی
+سلام قربونت کجایی؟
_من نزدیک حرمم تو کجایی بیام دنبالت؟
+نه خودم میام تا نیم ساعت دیگه پارک کنار حرم میبنیمت
_باشه منتظرم
گوشیو قطع کردم
یه اسنپ گرفتمو خودمو رسوندم به پارک
کامران میخواست خبر مهمی بهم بده و منم به شدت کنجکاو
◇◇◇
+سلام اقا کامران چطوری
_خوبم رویا تو خوبی؟
+ممنون
خب خبر مهمت چی بود؟
_رویا من سربازیم تموم شده
و میخوام درسمو بخونم تا دکترا ادامه بدم
+خب موفق باشی!
_و میخوام بیام تهران برای ادامه تحصیل
هفته پیش هم آزمون ورودی دادم
همهی تلاشمو کردم و نتیجه داد
قبول شدم و میخوام بیام تهران رویا!
+کامران داری جدی میگی؟؟؟؟؟
_ارهههه
خیلی خوشحالم فک نمیکردم تو ازمون به اون سختی قبول شم
+ وایییی کامران عالیه فقط با مامان بابا حرف زدی؟
_نه تو اولین نفری هستی که بهش گفتم
+به نظرت راضی میشن؟
_اره فقط قبلش میخام یه کار انجام بدم
+چیکار؟
_ارغوان...
+ارغوان نه و ارغوان خانم😂😐
بعدشم من امروز دارم میرم باهاش حرف بزنم
_باشه بابا
جدییی؟؟؟
واییی
+اره
توعم برو با مامانم حرف بزن که قرار خاستگاری بزارن
_باشه فقط من نمیتونم تو میگی به مامان؟
+باشع
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت21
از کامران جدا شدم
و خیلی خوشحال بودم که کامران میاد تهران واقعا دلگرمی خیلی خوبی بود
کامران رشتس ریاضیه و رشته دانشگاهیش هم مثل خودم مهندسی کامپیوتر هست
فقط کامران لیسانسشو گرفته و میخواد بیشتر ادامه بده و در حال حاضر هم حسابدار هست
◇◇◇
ارغوانو از دور دیدم
از دور دوید و افتاد تو بغلم
+ارغوان چته؟؟
_رویااااااا یه خبر بگممم میمیری از خوشحالی
+چی بگووو
_یادته وقتی تو میرفتی تهران من گریه میکردم؟
چون خیلی تلاش کردم تو آزمون ورودی بتونم قبول شم اما نشدم
+خببب؟
_هیچی دیگه بعدش بیخیال نشدم و رفتم پیش استاد و چندین بار درخواست آزمون مجدد دادم
و الان قبول شدمممممممممممم😍
+شوخی نکن ارغوان حوصله ندارم
_باور نمیکنی؟ خب زنگ بزن استاد بپرس!
+واااای ارغوان واااای
کامرانم داره میاد تهرااااان
اصن معلوم هس امروز چ خبره؟
ارغوان چرا بهم چیزی نگفتی
_چ...ی؟
کا....کامران؟
+اره چیه مگه
_هی...هیچی
ارغوان یهو رفت تو خودش انگاری خوشحال شد
+ارغوان میخواستم یه چیزی بهت بگم:
_چی؟
+درباره کامرانه
_در.... خ...خب بگ..بگو
+ببین تو کامرانو دوست داری؟؟؟
_چی میگی رویا ولش کن حوصله ندارم تورو خدا ایسگا کردی؟
+نه کاملا جدیم
کامران تورو واقعا دوستت داره و از من خواسته ازت بپرسم نظرت راجبش چیه
_چ...چی
+ارغوان مگه تو منو مثل خواهرت نمیدونی؟
خب پس یک کلام بهم بگو به کامران بگن اره یا نه
_نمیدونم
+پس اره...😜🤣
_عه رویا من هنوز تو شوکم
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت22
_عه رویا من هنوز تو شوکم
+ارغوان میخام به مامانم بگم بیایم خاستگاری پس اماده باش
ب
خداحافظ
_عه رویاااا واستا
+خداحافظظطط
...
بابا صادق امروز هماهنگ کرده بود منو دانیال باهم صحبت کنیم
بابا زیر بار نمیرفت که بیان خاستگاری
میگفت باید تا چند هفته برمو تحقیق کنم بعدش بیان
◇◇◇
بابا منو رسوند سر قرار
پارک خورشید بود
یه جای زیبا که کوه بلندی داشت
_دخترم تا ۴۵ دقیقه دیگه بیا
+چشم بابا
منو دانیال داخل پارک رفتیم کلی خوراکی خریده بود دانیال
بعد از مقداری حرف زدن:
+اقا دانیال من از وارد شدن یه آدم به زندگیم میترسیدم اما الان تصمیم خودمو گرفتم
فقط چند تا شرط دارم
¹ایمانتون رو در هر شرایطی اولویت قرار بدید
²با شاغل بودن و تحصیل من مخالفت نکنید
³من رو محرم اصرارتون بدونید نه اینکه مخفی کاری کنید...
⁴عاشق باشید وادای عاشقی رو در نیارید
_رویا من تعهد کتبی،شفاهی، قلبی میدم
که تا هر وقت تو این دنیا نفس میکشم به چهار تا شرطت عمل کنم
و من عاشقت شدم و چه با تو ازدواج کنم چه نکنم ذره ای حس من نسبت به تو کم نمیشه
پس مطمئن باش این یک هوس نیست!
عشقه!
علاقس!
+امیدوارم 🌿
+در ضمن من با گذشته شما خوب یا بد کار ندارم چون گذشته ها گذشته ولی اگر شما میخواید بدونید بپرسید جواب میدم
_گذشته اصلا برای من مهم نیست
چون تموم شده رفته
چیزی که مهمه حال و ایندس✨
دانیال
من خیلی ازین آدمها ضربه دیدم واسه همین نمیتونستم دیگه به کسی اعتماد کنم
حرف اخرم اینه که:
من به تو میون این همه ادم اعتماد کردم امیدوارم مثل قبل ها پشیمون نشم و ازین همه عشق و علاقه فقط دو خط تجربه برام نمونه:))
_مطمئن باش:))
بعد ازینکه حرفامون تموم شد:
دانیال: رویا خانم به بنده اعتماد میکنید و جوابتون به من مثبته؟
رویا:بله:))
تمام حس و حال خوب رو دیگه فقط در کنار دانیال بودن میدمدم
بعد از کمی صحبت
از دانیال خداحافظی کردمو سمت ماشین بابام رفتم
_چیشد رویا؟
+بابا؟
_جانم دخترم؟
+من تصمیم خودمو گرفتم اگر شما و مامان رضایت داشته باشین،
جوابم مثبته:))
_خیلی خوبه که تصمیمتو گرفتی ان شاالله خوشبخت بشی فقط باید چند هفته به من فرصت بدی برم تحقیقات
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت23
رفتم پیش بابا رضا علیه السلام درد و دل کنم:))
بعد از چن ساعتی برگشتم خونه که راحب با ارغوان و کامران با مامان صحبت کنم؛
کلیدو تو قفل در چرخوندم
تعجب کردم
این کفشا دیگه کفشای کیه
دو جفت کفش زنونه پاشنه بلند
دو جفت کفش مردونه که جفت شده و مرتب کنار پله ها گذاشته شده بود
با تعجب اروم کلیدو انداختم و در داخل ساختنون هم باز کردم
که....
وااااای خدای من اینجا چقدررر تاریکههههه
با چراغ قوه ای که سمت اتاق روشن شد به سمت اتاق هدایت شدم
یهو تمام چراغا روشن شد و من با کمال تعجب برگشتم و با دوتا چشم عسلی
رو به رو شدم
_تولد تولد تولدت مبارک
مبارککک
مبارککک
مبارکککک
بیا شمعارو فوت کن....
من تو شوک بودم
اینجا چه خبره؟
و فقط تنها چیزی که اون لحظه فهمیدم این بود که دانیال مقابلم ایستاده بود
یکم که گذشت تازه فهمیدم تولدمه واااییی خداا
دانیال و خواهر و مادرش اومده بودن خونمون
بابا صادق هم اونجا بود
نمیدونم چجوری بابامو راضی کرده بود اخه من بچه که بودن احد الناسی اجازه نداشت نزدیکم شه بابام خیلی روم حساس بود ولی الان اجازه داده یکی بیاد خاستگاریم
مطمئنم که دانیال مخ بابامم زده😂
کامرانم اینجا بوددد
تازه از شوک در اومدم و داشتم کم کم باور میکردم که کی اینجاس و چ اتفاقی داره میوفته که یکی پرید تو بغلم
_دنیا:وااایییی رویا جونمممم تولدت مبارک عزیز دلم
دنیا خواهر دانیال بود
خیلی مهربون و دوست داشتنی بود
_مرضیه خانم:دختر قشنگم تولدت مبارک چه دختر نازی هستی تووو
مرضیه خانم مادر دانیال بود اونم همینطور خیلی خانم خوب و مهربونی بود..
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت24
+ممنونم دینا جونم واقعا غافلگیرم کردید شمام همینطور مرضیه خانم:))
اقای امیری: دخترم تولدت مبارک امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی؛
+ممنونمممم از شما✨🌿
آقای امیری هم بابای دانیال بود ایشون هم مرد خیلی خوبی بود
دانیال جعبه کوچیکی رو به سمتم هدایت کرد و میخواست بهم بده که:
بابا صادق: دانیال جان یه لحظه...
دخترم
من تحقیقات رو چند هفته پيش انجام داده بودم
و من و دانیال و کامران و تمام تلاشمونو کردیم امشبو برات یه شب خاطره انگیز بسازیم
امیدوارم که انتخاب درستی کرده باشی و خوشبخت بشی دخترم:))
و شما اقا دانیال
ازین لحظه به بعد با کامران برای من هیچ فرقی نمیکنی...
تا لحظاتی پیش من یه پسر داشتم و الان دوتا دارم
کامران:عهههه باباا دست شما درد نکنه😂
_کامران حسودی نکن
همه زدن زیر خنده
دانیال جعبه رو بهم داد
بازش کردم
یک سرویس طلای خیلی قشنگ بود
واااییی
+اقا دانیال خیلی قشنگه ممنونم ازتون🍃
دانیال نگاهی پر از عشق و محبت بهم کرد و گفت به قشنگی شما نمیرسه:))
بابای دانیال: خب اقای مهرادی مراسم بله برون چه زمانی باشه؟
بابا صادق رو به من گفت:چقدر نیاز دارین به صحبت کردن دخترم؟
+من تمام صحبت هامو امروز به اقا دانیال گفتم من حرفی ندارم
اقا دانیال شما چطور؟
دانیال:منم همینطور
بابا:پس فکر کنم بله برون بهتره برای هفتهی دیگه خوبه...
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت25
موقع فوت کردن شمع ارزو کردم این انتخابم مثل بقیه انتخاب هام فقط تجربه نشه.. من گذشته خوبی نداشتم
در گذشته اسیب های زیادی دیده بودم
...
دانیالو دوست داشتم
ارزو کردم در تمام سالهای عمرم کنارش خوشبخت باشم
سه...
دو...
یک...
شمع فکت شد و دانیال که کنارم با فاصله نشسته بود اولین نفر تبریک گفت؛
اونشب رو در دفترچه خاطراتم و در ذهنم یکی از قشنگ ترین شب های عمرم خطاب کردم:))
اونشب مادر یکم ناراضی بود
یکم بی محلی میکرد
رفتن پیش مامانم:
+مامان قشنگم نبینم غمتو چیشده مامانی جونم
_توکه انتخاب خودتو کردی دیگه مگه برات مهمه؟
+وااا مامان ینی شما ناراضی هستین؟؟؟
معلومه که برام مهمههه
_این پسر خوبی نیست رویا ازش بگذر
ببین حامد چقدر پولداره
چقدر دوست داشتنیه
فقط تنها خیری که داره اینه که دانیال شما یکم بر و روی قشنگ تری داره
رویا زندگیتو سیاه نکن پسر خالت میتونه خوشبختت کنه
+از حرفای مامان بد جور حالم بد شد
مامان همه چیو به مادی جات میدید
+حامد پسر خوبیه مامان قشنگم ولی خوب من علاقه ای بهش ندارم
_اگه بگم راضی نیستم تو کنسل میکنی؟
+صددد در صدددد
من موقعیم که میخواستم جواب بدم گفتم اگه پدرو مادرم راضی باشن؛
ولی خب مامان
شما عاشق بابا صادق هستین درسته؟
_خب اره
+حاضر بودید با پسر عمه کوثر تون ازدواج کنید؟؟؟
همونی که گفتین خاستگارتون بودن
به قول خودتون خیلی پولدار بودنو ازین جور حرفا
_نه ولی خوب...
+باشه مامان جونم من نمیخام خودمو باش ما مقایسه کنم ولی خوب فکراتونو بکنین اصن جواب اخرو خودتون به خانواده امیری بدید ولی این چیزی که امشب گفتمو از یاد نبرید
مامان حسابی شوکه شد از حرف من
◇◇◇
گذشت و شنبه رسید...
اقا دانیال هم قرار بود یکشنبه صبح برگرده تهران
کلاسمون باهم بود
و واحد هامون هم مثل هم بود
شنبه آخر شب شد برای فردا بلیط گرفتم و ساکمو بستم
تو افکار خودم بودم که با تقه ای که به در خورد تمام افکارم از هم پاشید
+جانم؟
_سلام دختر قشنگم؟
+عههه سلام مامان جونم
_دخترم به حرفایی که زدی خیلی فکر کردم
و واقعا یک لحظه فهمیدم که تمام افکارم اشتباه بوده
من رضایت کامل دارم
الهی که خوشبخت بشی دختر خوشگلم
اگرم چیزی گفتم برای این گفتم که تو از بچگی حال خوب رو به خودت ندیدی
تا همین چن وقت پیش حال خوب نداشتی
میخواستم با انتخابت خوشبخت ترین دختر دنیا شی
+ممنونم مامانی
پریدم بغل مامان
آغوش مامان باز شد و من دوباره سرم روی پای مادرم دیدم
اشکام بی احتیار میریخت
حق با مامان بود
من روزای خوبی نداشتم
حال خوبی نداشتم
یک دل سیر اشک ریختم
یاد اون روزایی افتادم که یک آدم منو زیر و رو کرد
همونی که ۲ سال تمام تو غم بودم و نذاشتم هیچکس بفهمه حتی مادرم
هر وقت میپرسید چته میگفتم امتحانمو خراب کردم
یاد اونی که اومد و تا الان روزی نشده که اسمش رو به یاد نیارم افتادم
****یادت باشد چه کردی بامن:))
یاد اینا افتادم
و اشکام یهو اوج گرفت
جوری که مامانم نمیتونست بیینه من اینجوری گریه میکنم رفت برام اب بیاره که این جمله توی ذهنم پر رنگ شد و نوشتمتش..:
《تمام توصیف حال من:با کمترین تقصیر، بیشترین تقاص را پس دادیم:))》
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت26
با صدای آلارم گوشی از اون کابوس لعنتی بلند شدم:))
ساعت حدود ۸ صبح بود
پاشدم صبحونه رو اماده کردم
مامان و کامران و بابا رو بیدار کردمو باهم صبحونه خوردیم
ساعت ۱۰ پرواز داشتم...
ساکمو مرتب کردم و لحظه اخر دفترچه خاطراتمم برداشتم.:))
با بابا و کامران به سمت فرودگاه حرکت کردیم
از مامان خداحافظی کردمو مامان منو از زیر قران رد کرد:))
کامران هم به سختی رضایت تهران اومدنش رو از مامان و بابا گرفت
+داداش تو کی میای؟
_من ان شاالله اخر ماه میام
+اوه
_چیه مگه
+اخه دیشب که با ارغوان حرف زدم اونم گفت اخر ماه میاد من تا اون موقع تنها چیکاررر کنممم
_چ..چی؟؟؟
ارغوان؟؟؟
همون...
+اره همون ارغوان دوستم مگه بهت نگفته بودم؟؟؟
_چیمیگی رویاااا
+بابا ارغوان هم آزمون شرکت کرده و قبول شده و اونم میاد
_وااااااییی روویاااا که چقدر تو خوش خبری
+😂
_با مامان حرف زدی؟
+آخ یادم رفت...
_وااییی پس کی حرف میزنی
+شادوماد الان که هر دو دارین میاین تهران پس نگران چی هستین؟؟
_نمیدونمممم ولی کاش قبل از رفتنمون میرفتیم خاستگاری
+هول نباش بابا بزار یکم باهم اشنا شین اول
_خیلی خوب
سمت فرودگاه حرکت کردیم
_دخترم خیلی مراقب خودت باشیااا سعی کن بازم بیای هاا
+چشم بابا. ان شاالله
به فرودگاه رسیدیم
بابا و کامران منتظر بودن تا من برم داخل هواپیما و بعدش برن هر چی هم اصرار کردم فایده ای نداشت
◇◇◇
با صدای مهماندار به خودم اومدم
خانم؟
خانم؟
+بله؟
_حالتون خوبه؟
+بله چطور؟
_هیچی اخه دیدم گریع میکنید با خودم گفتم شاید حالتون بد باشه به هر حال اگر چیزی لازم داشتید درخدمتم
+گریه؟ اها چشم باشه
آینهی کوچکم رو از توی کیفم در اوردم
واااییی چرا من انقدر گریه کردم
واقعا باورم نمیشه...
فک نمیکردم که با چند افکار پوچ انقدر اشکام به خاطر اون لعنتی حیف بشن...
دفترچه خاطراتم رو در اوردم
و شروع کردم به شرح دادن :
《وجودم سوخت!
گفتی حلالم کن...
دلم شکست!
گفتی حلالم کن...
نوجوانیم هدر رفت!
گفتی حلالم کن...
آخه لعنتی این افکاری که هنوز ۶ ساله منو رها نمیکنه رو چیکار کنم؟؟؟
افکاری که حتی شب تو خوابمم رهام نمیکنه رو چیکار کنم؟؟؟
اینم حلال کنم؟؟؟
هه
****هر کجا هستی...
بدون که• زمین گرده و کارما کار بلد!•》
امضا...
تاریخ...
حالم با نوشتن افکار اشتباهم بهتر شد
دفترچه رو داخل کیفم گذاشتم...
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت27
از نچجره هواپیما به ابرهایی که انگار منو درآغوش گرفته بودن، خیره شدم:))🙂
هعی
میدونی اصن چیه
زمینو نگاه...
از بالا چقدر قشنگه!
چقدر دیدنیه!
اما هر جی بیشتر هواپیما به زمین نزدیک میشد بیشتر بدم میومد از زمین و آدماش
دفترچمو دو مرتبه باز کردم
《همه چیز از دور قشنگه حتی زمین:))
امروز یاد گرفتم مثل هواپیما در ابر های افکارم راه برم...و برای نزدیک شدن به چیزای قشنگ، هیچوقت کنجکاوی نکنم:))》
از پله های هواپیما پایین اومدم
سلام تهران!
ضعف کردم...
از بوفه کیک و شر کاکائو گرفتم
روی صندلی های سالن فرودگاه نشستم و کیک و شیرم رو خوردم...
در سکوت شب خانه زد....
صدای زنگ گوشیم بود.:))
دانیاله
+سلام خوبید؟
_سلام ممنونم شما خوبین؟
+شکر..
کاری داشتین؟
_اره خواستم بگم قصد ندارید به سمت خوابگاه حرکت کنید؟
+وا خب چطور مگه چیزی شده؟
دیدن صدا داره نزدیک میشه...
اروم...
اروم..
برگشتم
وااای خدا دانیال اینجا چیکار میکنه
_سلام رویا خانم
+عه ش...شما؟ اینجا؟
_بله چیه مگه؟
+هیچی فقط یکم تعجب کردم
_تعجب کردن نداره که من گفتم که یکشنبه صبح باید تهران باشم
راستی شما واحدتون رو با خانم ساقی عوض کردید یا نه؟
+نه قرار شد با یکی دیگه عوض کنه منم گفتم همون تایم و همون موضوع کلاسام خودبه نمیخودد تغییر بدم
_خب خدا خیرتون بده دیگه پس کلاسامونم با همه
+عه😐
_بله👀
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
♬بـامـداد ؏اشِـقــے♬
فَـصـلِ دُوُم✧
#پارت28
۲۳ روز بعد...وضعیت:تهران/۲۹ آبان ماه/ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح
با صدای آلارم گوشی تایم استراحتم رو فعال کردم..
گوشیو انلاین کردم سه تا تماس بی پاسخ از طرف اقای امیری😐
به روی شماره کلیک کردم..
بوق...
بوق...
بوق...
_هه واقعا که رویا از تو انتظار نداشتم..
+اولا که سلام
دوما چیشده
_هه
+اقا دانیال گفنم بگو چیشدهههه نردم از نگرانی
_مهمه برات؟
+عه ینی مهم نیست برام؟
خب اره راس میگی مهم نیس دیگ خدافز
_ا...الوووو شوخی کردممم رویاااا الوووو
دیگه جواب ندادم ولی اخه چیشده خببب ذهن کنجکاوم هر لحظه بیشتر اماده شنیدن هر خبری میشد
نزدیک ۱۲ بار تماس گرفت رد دادم..
یک پیام اومد برام
اومدم پیامو پاک کنم که محتوای پیام نظرمو جلب کرد
《رویایِ دیوانهی من
خیر سرمان
فردا باید بریم مشهد
مثلا قراره یا هم محرم شیم
حالا باز هم میخواهی رویت را از من برگردانی؟ خب برگردان ولی دعا کن پا نشم بیاماااا》
عهههههههه راااسسسست میگههههههههههه
چادرمو روی سرم مرتب کردم
پریدم پایین وم خوابگاه اقایون
#بهقلمیامهدی✍️
#کپیحرااااام