eitaa logo
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
145 دنبال‌کننده
253 عکس
12 ویدیو
1 فایل
پسرِ علی(ع)؛ ما روی مرمت کردنت حساب وا کردیم! می‌گن چیزی که شما مرمتش کنی دیگه خراب نمیشه.. @apgh_50
مشاهده در ایتا
دانلود
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝ ظرفِ رب‌گوجه یکهو از دستم سُر می‌خورد و کف آشپزخانه می‌شکند. قالیچه‌های آشپزخانه را جمع می‌کنم.به امیر می‌سپارم که محمد را از آشپزخانه دور کند. شیشه‌خرده‌های بزرگ را کف دستم می‌گذارم.زیر چشمی نگاهم به محمد است که یکهو نپرد توی آشپزخانه. خرده‌شیشه‌های کوچک‌ را با جارو جمع می‌کنم. __ محمد روی بالشتِ نرمی لمیده و چرت می‌زند. از صدای خروپفش خنده‌ام می‌گیرد. جغله بچه! می‌روم‌ظرف‌های شام را بشورم.اطراف آشپزخانه بازهم شیشه‌خرده پیدا می‌کنم؛ هووفی می‌کشم و به این فکر می‌کنم اگه پای محمد روی یکی از این‌ها می‌رفت چه‌میشد!؟ گردنم تیر می‌کشد و سرم نبض می‌گیرد. امان از دل زینب‌(س)... ╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| یازدهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| هفت‌بند 🖋| راضیه تجار 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪••▪┄┅┄🥀🍃┄┅┄▪••▪ جیغی ممتد در مغزم می‌پیچد. میخواهم صدایشان‌بزنم،نمی‌توانم.دندان‌هایم روی هم قفل شده.تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم."یا حسین‌؛ یا حسین" خونِ دلمه بسته روی دستم ترک بر‌می‌دارد.خون شتک می‌شود. باید بلند شوم. شاید هنوز زنده باشند. آجرها را هل می‌دهم به کناری .شیشه‌‌یِ لوستر خرد شده در پایم می‌رود و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.باید بلند شوم. شیر هنوز از گلوی پسرم پایین نرفته بود که همه چیز سیاه شد.انگار تمام‌لامپ‌های دنیا را خاموش کرده باشند. دست کوچکش را از زیر خرابه‌ها می‌بینم. نمی‌خواهم باور کنم. جیغی ممتد در سرم می‌پیچد. چشم‌هایم را باز می‌کنم! بالشت خیس است. نفسم بزور بالا می‌آید. نگاهی به اطرافم میکنم. همسر با ریتم همیشگی‌اش خروپف می‌کند و پسرم روی دست پدرش دَمَر خوابیده‌است. پ.ن: شروع نوشتنِ متن حالم خوب بود و پایانش سردرد، نبض گرفته بود و اشک‌هایم نگذاشت درست ادامه‌اش دهم. اگر تصورش اینقدر سخت است، تجربه‌اش با آدم چه می‌کند...... ▪••▪┄┅┄🥀🍃┄┅┄▪••▪
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| دوازدهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| انتخاب 🖋| سیمین دانشور 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
๑ ๑ ๑ 🕊 🥀 🕊 ๑ ๑ ๑ به آن خبر دادند که پسرش را اشقیا سر بریدند و سرش را فرستادند. به این خبر دادند که سه پسر و نوه‌هایش را حرام‌زادگان به شهادت رسانده‌اند. آن اخمی کرد و چادر به کمر بست. این لبخندی زد و خداراشکر کرد. آن، حسین(ع)،جلوه‌ی عیسی(ع) و محمد(ص) را جلویش می‌دید. این، ندیده عاشق بود. آن موهای پسرش را گرفت و سر را به طرف خناس‌ها پرت کرد و فریاد کشید: ما چیزی را که در راه خدا داده‌ایم باز‌پس نمیگیریم. این انگشتانش را به نشان پیروزی جلوی دوربین گرفت و خندید. همان انگشتانی که مشت شد و در صورت خناس‌ها جاگرفت. و چه ساده‌لوح‌اند کسانی که می‌گویند تاریخ تکرار نمی‌شود. و چه احمقند آن‌هایی که زن را موجودی ضعیف می‌خوانند. ๑ ๑ ๑ 🕊 🥀 🕊 ๑ ๑ ๑
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| سیزدهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| اتفاق 🖋| گلی ترقی 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
••●❥🌃🌙🌃❥●•• پرسیدم "چرا باید بنویسیم؟" استاد‌ گفت "چون محکوم میشی به نوشتن. جز این راه دیگه راهی برات نمی‌مونه! اون‌وقته که قلم رو برمی‌داری" خب آن زمان لب‌هایم را کج کردم که این‌حرفها یعنی چه!مگر می‌شود آدم تنها راهش نوشتن شود و بخاطرش یک سوهان بردارد و خش‌خش به روحش بکشد. باور نکردم.در دلم ریشخندی زدم و گفتم طفلکی. چند ماهی از آن‌روز می‌گذرد. شب‌ها، چشم‌هایم می‌سوزد. وقتی روی هم میگذارمشان، سوزششان بیشتر می‌شود. اما فکری نمی‌گذارد بخوابم. باید بنویسم!! از کی و چی دردِ بعدی‌ست. انگار زخمِ نوشتن و درد سوهانش خودش مرهم شده. حال این روزهایم را خودم هم نمی‌فهمم فقط می‌دانم در طفلکی‌ترین حالت ممکن، محکوم شدم! و بدی ماجرا اینجاست که محکوم به حکمی شدم که بلدش نیستم. مثل اینکه به کوری بگویند بخوان! یا به فلجی بگویند بدو! به من هم‌ گفتند بنویس! ••●❥🌃🌙🌃❥●••
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝ دخترِ کاشانی‌پور چند ساعتی هست که بیرون از رحم مادرش نفس می‌کشد و پدر شعبانی چند دقیقه‌‌ست که دیگر قفسه‌ی سینه‌یشان بالا و پایین نمی‌رود. این دو خبر در فاصله کوتاهی در گروهِ ایتایمان پخش شد. جوری که پیام های تسلیت و تبریک در هم قاطی شده بود. یکی تسلیت می‌گفت و یکی تبریک. توی گروه نوشتم: این دراماتیک‌ترین اتفاق جهانه! تولد و مرگ! ولی ننوشتم: مُردن، بهترین و دقیق‌ترین معنیِ تولده! چه بسا زیباترین‌ش... ╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| چهاردهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| استامبولی 🖋| منصور ضابطیان 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| چهاردهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| استامبولی 🖋| منصور ضابط
══•✼🌸📖🌸✼•══ "سفر" از قدیم همیشه جای خاص خودش را گوشه قلبم داشت. از همان اول عاشق این بودم که روزی دور دنیا را بگردم و با آدم‌های مختلف معاشرت کنم. سفرنامه مصداق بارز همان "نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم" است. با سفرنامه‌ها به شهر‌ها و کشورهایی می‌رویم که شاید در فرصت دو روزه زندگیمان، قرعه سفر به آنجا نیفتند. حالا این مزیت سفرنامه را بگذارید در کنار یک نویسنده و سفربُروی قهار مثل "منصور ضابطیان" که بلد است چطوری دست مارا بگیرد و ببرد نافِ استانبول و سوغاتِ سفرش را با ما تقسیم کند. این کتاب دوست‌داشتنی را از خانم رحماندوست عزیزم در ماراتن کتاب هدیه گرفتم. توصیه میکنم به خواندنش؟ بله حتما! مخصوصا اگر عاشق سفر و استانبول هستید؛ شک نکنید کیف میکنید😎 ══•✼🌸📖🌸✼•══