دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🪴| پانزدهمین کتاب ۱۴۰۳ 📖| و کسی نمیداند در کدام زمین میمیر
══•✼🌸📖🌸✼•══
برشی از کتاب:
((باید همه را بنویسم. اگر ننویسم فرو میپاشم. اگر نگویم خفه میشوم. طوری تایپ میکنم که انگار زندگیام به آن وابسته است. باید دوباره بدنم را پس بگیرم باید از درک هستیِ آلودهی زمین بگویم و ناتوانی دستهای سیمانیام. باید داستانِ مرکبماهی را تعریف کنم. دیگر نمیتوانم خودم به تنهایی تحملش کنم.))
____
این کتاب هم سفرنامه هست هم نیست.
از آن جهت نیست که مخاطب را با خاکِ کشورهای دیگر آشنا نمیکند. و از آن جهت هست که خواننده را به سفریِ دردناک در خودش میبرد.
من در ۱۵۰ صفحهی این کتاب کنار الیاسی، فکر کردم و فکر کردم.
به حرفهایش، به نوع نگاهش، به رنجهایش و به خود مهزاد. یک جاهایی کنارش ایستادم و یک جاهایی خط خودم را ازش جدا کردم.
من از الیاسی ممنونم!
ممنونم از اینکه با خودافشاییهایش من را مجبور کرد فکر کنم.
فهمیدن منطق ذهن و مدل فکر کردن آدمها همیشه برایم جذاب بوده است. اما اینکه منطق ذهنی کسی مجبورت کند ذهنت را دوباره گردگیری کنی نور علی نور است.
این کتاب را پیشنهاد میدهم!؟
اگر سفرنامه میخواهید بخوانید، این کتاب گزینه خوبی نیست اما اگر میخواهید با آدمهایی با تجربهزیسته های عجیب آشنا شوید، در کنار یک نثر تمیز، از این کتاب لذت خواهید برد.انشالله!
══•✼🌸📖🌸✼•══
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
__ من از نیمه تاریک وجودم که زیر هزارتا کار خوبِ پوشالی قایمش کردهام، میترسم!
┄┅┅✿❁✿❁✿❁✿┅┅┄
تا کمر توی سطل زباله خم شده بود. سرش را بالا آورد. من را تا دید شروع کرد به حرف زدن. راستش بین آن همه حرف زدن گنگش فقط چند کلمه "آشغال...اسراف...اینجا.." را شنیدم. خب من آنجا فقط رهگذر بودم. برایم مهم نبود در سطل زبالههایش چه خبر است.شانهام را بالا دادم و کمی ازش دور شدم. سکوت کرد یا شاید هم چیزی گفت که بازهم نفهمیدم. آلاله و شوهرش رسیدند. جلو آمد و با صدای خشدارش به شوهر آلاله سلام کرد. کسی صدای سلامش را نشنید جز من.بقیه مشغول حرف زدن بودند. وقتی جوابی نگرفت سرش را پایین انداخت و رفت. گوشم با آلاله بود و چشمم با او. از آنها جدا شدم تا سوار ماشین بشوم. هنوز آنجا بود. نزدیک ماشین که شدم، دیدم روی کیسه زبالهی سیاهی خم شده و پایش را روی شیرابه گذاشته بود. با صدایی که به من میرسید، گفت:
((چرا شماها جواب منو نمیدید...چرا...چون لباسهام پارهس؟...چون بو میدم...))
خیره نگاهش میکردم. رعشهای به بدنم افتاد.انتظارش را نداشتم.
((چون کارتن خوابم؟؟؟چون سیگار میکشم؟؟؟..ببین فرق من و تو فقط یه خواست خداست...))
نفهمیدم میدانست پشتش، کنار ماشین ایستادهام یا فقط واگویههایش را بلند میگفت.
سیگارش را پرت کرد کنار ماشين.
((بیا اصلا سیگارم نمیکشم...چرا هیشکی جواب منو نمیده...))
در ماشین را باز کردم و روی صندلی خودم را چپاندم.دوست داشتم توی صندلی فرو بروم.صدای قلبمرا میشنیدم که تالاپ تالاپ میزد.حتی تکان خوردن قفسه سینهام را از روی روسری حس میکردم.
از آن شب یک سوال مثل خره افتاده به جانم. واقعا چرا جوابش را ندادم؟!
آنشب قبل خواب با خودم گفتم "چون از آدمهای آن مدلی میترسم حق داشتم بهش محل ندهم." و راحت خوابیدم.
ولی چند شبی هست که احساس میکنم به خودم دروغ گفتم. من از آنها نمیترسیدم. بلکه آنآدمها را گوشه ذهنم انسانِ محترم نمیدیدم.
راستش چند شبی هست که دیگر راحت نمیخوابم. دیگر از خودم میترسم.
من از نیمه تاریک وجودم که زیر هزارتا کار خوبِ پوشالی قایمش کردهام، میترسم!
┄┅┅✿❁✿❁✿❁✿┅┅┄