دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀° °🌼°❀°°🌼°❀° °❀°°❀° 🌼 🪴 |چهارمین کتاب۰۴ 📖| دکتر نون زنش را
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
یک کتاب سیاسی_عاشقانه به سبک سیال ذهن!
با اینکه معمولاً خوانش کتابهای سیال ذهن کمی دشوار است، اما رحیمیان ساده و روان داستان را جلو بردهاست که خواندنش را برای مخاطب راحت میکند.
داستان دربارهی مردیست که بین عشق و ایدئولوژیاش باید یکی را انتخاب کند و پای عواقب انتخابش تا آخر عمر بایستد!
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀° °🌼°❀°°🌼°❀° °❀°°❀° 🌼 🪴 |پنجمین کتاب۰۴ 📖| غیرقابل چاپ
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
آخرین کتابهایی که از سیدمهدی شجاعی خواندم به دوران نوجوانی برمیگردد. با اینکه فضای ادبی بعضی از کتابهایش را زیاد دوست نداشتم ولی بازهم نمیتوانستم چشم از همه کتابهایش بپوشم.
غیرقابل چاپ؛ مجموعه چند داستان کوتاهِ قدیمی از شجاعیست که من از هیچکدامش خوشم نیامد😁. بنظرم کتاب برای همان دهه ۵۰-۶۰ است و انگار مخاطب امروزی دیگر این مدل داستانهارا نمیپسندد.
شاید باید بگذارم شجاعی و خاطرات خوشش در همان صندوقچه نوجوانیام بمانند.🚶♂
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀° °🌼°❀°°🌼°❀° °❀°°❀° 🌼 🪴 |شش تا نهمین کتاب۰۴ 📖| کلیدر(جلد ۷ت
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
کلیدر جز معدود کتابهایی بود که من را تا آخرین جلد، پای خودش نشاند.
هیچ فرصتی را برای خواندنش از دست نمیدادم!
شخصیتپردازیها بینظیر،
فضاسازی عالی،
داستانپردازی فوقالعاده!
همه چیز در بهترین حالت خودش بود.
و الحق که دسترنجِ ۱۵ساله دولتآبادی به یک شاهکار ادبیِ ایرانی تبدیل شدهاست.
گرچه متاسفانه کتاب دارای ایرادات محتوایی و اخلاقی زیادی است!
┄┅┅✿❁✿🌼📒✿❁✿┅┅┄
هدایت شده از استاد فیاض بخش
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| تنها فرصت بعد از ماه مبارک رمضان، اربعین موسوی است...
استاد محمدتقی فیاض بخش
@jelvehnooralavi
┄┅┅✿❁✿❁✿❁✿┅┅┄
﷽
اتفاقی کنار هم توی یک صف نشستیم. جهت خالی نبودن عریضه، سلام و علیکی رد و بدل کردیم و خیلی سریع به سکوت قبلش برگشتیم.
چند لحظه بعد، یکهو و بیمقدمه گفت:( این روزا لابد خیلی کمردرد داری.) و گره انگشتانش را محکمتر کرد.
میخواستم سریع تاییدش کنم
میخواستم بگویم آره و از تمام سختی این ماهها بگویم.
میخواستم....
لپم را گاز گرفتم.میدانستم همین تازگیها جنین چهارماههاش را غیرعمدی به تیغ کورتاژ سپرده بود. بین این همه خواستن، نمیخواستم پز دردی را بدهم که او در به در دنبالش بود.
برای اینکه زودتر نگاهش را از نگاهم بگیرد،گفتم:(کمردرد دیگه توی این ماهها معمولی و طبیعیه.)
و خندیدم
طبیعی؟معمولی؟ این چه کلماتی بود که استفاده کردم! انگار با زبانِ بی زبانی داشتم بهش میفهماندم کار معمولی و طبیعیای که تو نتوانستی انجام بدهی را من دارم به راحتی _یا حتی سختی_انجام میدهم.
راستش از دردها گفتن چیز عجیبیست.
گاهی گفتن از سختیها، نوعی فخرفروشیِ داشتنِ درد، در برابر آنهاییست که لمس آن رنج، آرزویشان است.
مثل زندهای که بخواهد رنج نفس کشیدن را به مردهای که تنها آرزویش یک دم و بازدم دیگر است، بگوید.
گویی گفتن و شنفتن این چیزها، تنها همان مفهوم ظاهری را انتقال نمیدهد بلکه در لایههای عمیقتر -و کارسازتر- نوعی پیام آزاردهندهتر دیگری مثل حس ناکافی بودن یا بی ارزش بودن یا خیلی چیزهای ناخودآگاه دیگری را به جان مینشاند. مخصوصا اگر گیرنده پیام، تشنهی آن درد باشد. آنوقت است که صدایی بالاتر از صدای کلماتِ ما به گوشش میرسد و او فیالواقع میشنود: «هی ببین! من قهرمانِ خستهی اون راهیم که تو حتی نتونستی واردش بشی!»
«جـانظـری»
____
....حضرت علی(ع) بعد از کشته شدن مرحب بر یهودیان حمله کرد. آنها به قلعه فرار کردند، حضرت نزدیک در قلعه شد و حلقه آن را گرفت. در را تکان داد که در لرزید تا آنجا که گمان کردند زلزله شده است. سپس بار دیگر در قلعه را تکان داد و آن را از جا برکند و به اندازه چهل ذراع به طرف آسمان پرتاب کرد.
در جواب مردی که از حضرت سؤال کرد: آیا سنگینی آنرا احساس نمودی؟ فرمودند: به همان اندازه سنگینی که از سپر خود احساس میکردم.
و در پاسخ شخصی نیز فرمود«من هرگز آن در را با نیروی بشری از جای نکندم، بلکه در پرتو نیروی خداوندی و با قلبی مطمئن به روز قیامت و راضی از آن، انجام دادم».
و این چنین بود که قلعهای که دهروز لشکر اسلام را معطل کرده بود، در لحظاتی نه چندان طولانی به دست امیر مؤمنان علی(ع) گشوده شد و لشکر اسلام به پیروزی قطعی رسید.
دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
╚💠╝╔╗╚💠╝╚╝╚💠╝╔╗╚💠╝ ﷽ من به آنزنی فکر میکنم که آفتابِ مکه سرش را سوزاندهاست. دستهای حنابستهاش
.
من هنوز هم به آن زن فکر میکنم...