هدایت شده از آخـرشکہچۍ؟!
من فقط ظاهرا قویام ، واگرنه اگه بغلم کنی گریه ام میگیره.
بهم بگی خوبی؟ گریه ام میگیره.
چاییم یخ میکنه گریه ام میگیره.
آهنگ گوش میدم گریه ام میگیره.
انگار حجم قوی بودنم دیگه تموم شده.
تو آینه که به خودم نگاه میکنم، یه آدم خسته میبینم. یه آدم بی کس. یه آدم تنها. کسی که برای هیچکس مهم نیست. کسی که هیشکی فکر نمیکنه بهش چی میگذره.
این روزا فقط دلم میخواد توی یه خیابون طولانی راه برم و هرجا نیاز داشتم بشینم یه گوشه و با صدای بلند ضجه بزنم.
نمیدونم ، هیچوقت تا حالا اینجوری نبودم.
احساس خستگی دارم. خیلی خیلی زیاد
انگار همه ی آوارهای دنیا یه جا روی سر منه
"ببخشید اگه این متن باعث شد حال شماهم بد بشه"
همیشه حتما نیازی نیست که ابراز علاقه با "دوستت دارم" باشه. گاهی وقتا یه جمله ی عمیق مثل "بهت عادت کردم" یا "دیگه بدون تو خوابم نمیبره" کار ساعت ها تراپیو میکنه و بهت جون دوباره میده برای ادامه زندگی!
هیکلم که زشته، تو رشته ی تحصیلیم که ریدم، هیچ کاریو درست نمیتونم انجام بدم، بدرد نخور ترین آدم دنیام ، نه در آمدی دارم و نه سودی ، خدایا به جای من گاو می آفریدی.. سودش خیلی بیشتر بودا
اون روزی که اسم اینجارو گذاشتم، همینطوری فی البداهه به ذهنم اومد.
ولی این روزا دقیقا زندگیم یا بهتره بگم کل کشور روی دارکموده.
تاریک ، خسته و غمزده!
کارای کارآموزیم به مشکل خورد، گریه نکردم، جلو چشمام کلی پارتی بازی میکردن واسه دانشجوهای پولدار، گریه نکردم. جنگ شد گریه نکردم، بحث و دعوا داشتم با عزیزترین کسم ولی گریه نکردم ، همسرمو از کلانتری خواستن، گریه نکردم ، کلی کار نا تموم و امتحان رو سرم ریخته بود گریه نکردم. ولی عوضش وقتی سرم خورد به کابینت نشستم های های اشک ریختم..