اون روزی که اسم اینجارو گذاشتم، همینطوری فی البداهه به ذهنم اومد.
ولی این روزا دقیقا زندگیم یا بهتره بگم کل کشور روی دارکموده.
تاریک ، خسته و غمزده!
کارای کارآموزیم به مشکل خورد، گریه نکردم، جلو چشمام کلی پارتی بازی میکردن واسه دانشجوهای پولدار، گریه نکردم. جنگ شد گریه نکردم، بحث و دعوا داشتم با عزیزترین کسم ولی گریه نکردم ، همسرمو از کلانتری خواستن، گریه نکردم ، کلی کار نا تموم و امتحان رو سرم ریخته بود گریه نکردم. ولی عوضش وقتی سرم خورد به کابینت نشستم های های اشک ریختم..
یه وقتی، تو یکی ازین شبا میام میگم که خوشحال ترین آدم روی زمینم و به هرچی میخواستم رسیدم. حالا ببین !
در کل زندگیم هرگز تو هیچ کاری خوب نبودم، به جز یه کار؛
ایجاد توقع بیش از حد از خودم واسه بقیه:)