داره بارون میبارھ، خیلی آروم و آروم، دارم
قدم میزنم تو کوچهپس کوچههایي ك با هم
قدم میزدیم زیرِ بارون؛ با یه هندزفري تو
گوشم دارم چهرت رو تو مغزم تجسم میکنم،
خندت رو دارم تو ذهنم تصور میکنم .
دستات رو دارم میگیرمُ اغوش گرمت رو به
بغلم میسپارم؛ کجا رفتي ك به جای اینك
روبروم باشی دارم تو ذهنم باهات حرف میزنم.
من بیتو خیلي تنھا شدم، میشه برگردی ؟
دارم گریه میکنم برات =))).
دلم میخواست یه جایي باشه ك آدم بره هر
چی غمُ غصه داررو داد بزنه تا بلکه آروم شه.
و غصه نخوره، یه جایي باشه ك آدم بره و تا
هر چی دلش بخواد فقط بلند بلند از آدمای
بیوفاي دورش هست گریه کنه و شکایت کنه
وگرنه کي تو این اینطور دووم میاره ؟
کی میتونه تا آخرین عمرش هی بغضاشو
قورت بده و شروع کنه به شمردن اینك اونروز
چقدر اذیتش کردن، تا کي باید به هندزفری و
به آهنگاش برایِ تسکین درداش پناھ ببره ؟
هر آدمی نیازمند یه کوه بزرگِ ، کوهي ك فقط
برا کسایي باشه ك از زندگی خستهن و نیاز
دارن جایی درداشونو داد بزنن .
اینطور شاید بشه گفت زندگی قابل تحملتر
میشه .