دستِ من نبود ، آن حرف پایم را شکست؛ دیگر نمی‌توانستم پا بہ پایِ او همراه باشم، در میانه‌ی راه افتادم.

گفت چشم‌هایت را ببند؛ و به من فکر کن ! گفتم چشمانم را ببندم نمی‌توانم ببینمت، گفت: بهتر؛ دیدن ندارد رفتنِ آدم‌ها، گفتم هر چي تو بگی، رفت و چشمانِ من بسته ماند ...

دیگه میدونم درد ینی چی، درد به معنای کتک خودن تا حدِ بیهوش شدن نیست ؛ بریدن دستت با یه تیکه شیشه و بخیه زدن تو داروخانہ‌نیست‌، درد یعنی‌چیزی که وجودت رو در هم بشکنه، و انسان مجبوراً باید باهاش بمیره؛ بدونِ اینکه حتی بتونه اون رو بہ کسۍ بگه .

. دیگه دستاتو ندارم چہ حیف (: - تا آخر گوش کن .

میدونی از یه جایی به بعد دیگه بی‌حس میشی، تنت خالی میشه، سکوت میشی پرِ زخم و ضربه میشی، شاید وقتی اینو گفتم فکر کنی دشمنا این بلارو سرِ آدم بیارن، نه عزیزِ من؛ بهترین رفیقات جاهای زخمتو میدونن، و از همونجا یه ضربه میزنن که دیگه سال‌ها به خودت نیایی .

اسنودراپ قشنگم :))) - سوهو، پس کی از تو مراقبت میکنه؟ - سوهو : نگران نباش، تو که میدونی من سوپر‌منم ..

وقتي شکستۍ تنها می‌مانی ! با مشتی برهوت و تکله‌ای از قلبت .

تو برام چه معنایی داری ؟ تو، درونِ منۍ که مثل یك یخ سرد بودم، مثلِ گل شکوفه کردی.

آزرده از هیچ آزرده از همہ چیز، زخم‌هایی بر صورت داشت، که گویی لبخند می‌زد؛ ولی در گریبانِ خود می‌گریست وَ بر لبخند خود می‌گریست .

یادش بخیر، هزار بارم پخش شه بازم میرم ببینمش :))) بهترینِ سریالِ عمرم .. [ خورشید و ماھ ]

آنگونه در هم تنیده‌ایم کہ وقتی تو چشمانت را میبندی من به خواب می‌روم .

بالخره یه شبی نوتیف اونی که الان منتظر پیامشی میاد؛ ولۍ تو دیگه رمقی برات باقی نمونده که حتی بخوایی پیامشو سین کنی .