دردۍ کھ به استخونت رسید دیگهـ مهم
نیست چی میشه، دیگه از گریہ هم خبری
نیست، یھ سکوت عجیبو یه بغض میشه
همدمت .
ء
شبِ ستاره باران است و او با من نیست.
همینُ بس، جانم بہ از دست دادنش راضی
نیست، گویـے برای نزدیك کردنش نگاهم
بھ جستجويِ اوست، دلم او را میجوید
ولـے او با من نیست، عشق بس کوتاهاست
و فراموشۍ طولانی.
میدانی، حتی اگر کنارم نشسته باشۍ، بازهم
دلتنگ توام، حالا ببین نبودنت با این دل چھ
ميکند .
ـ ــــــــــــــــــ
تو زیباترین حزنِ من بودۍ، عزیزترین زخمم
بودی و دلخواهترین رنجم، و این کہ با افعال
گذشتهـ از تو یاد میکنم غمانگیزترین شکل
انقراض است کھ برگزیدھام !
در دورترین سرزمینِ آوازها، او سکوتۍ
بود کھ از وجود خود خستہ بود، باد آمد
ک به دادش رسید و همراه او شد، او را
برد بهـ جایي که صداها را میشکستند.
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
در دورترین سرزمینِ آوازها، او سکوتۍ بود کھ از وجود خود خستہ بود، باد آمد ک به دادش رسید و همراه او ش
ء
باد بہ سکوت گفت: این جا مکانۍ است
کهـ حرفها را سلاخۍ میکنند، تماشا
کن که چگونھ بغضها در این کنج تلنبار
شدهاند، تو سکوت بیتثصیر این اتفاقاتی
که در گوشهاۍ بیخبر درد میکشیدی .
-
من بہ جایی رسیدھام کهـ دیگر اشكهایم
جوابگوی غم هایم نیستند، آری، آنها خیلۍ
وقت است کھ چشمانم را ترک گفتند، حالا
زین پس خاموشـے آتش وحشیِ خاطراتت
را، خون برعهده دارد ..
رو بہ رویِ آینه میایستم؛ و آینه سعۍ
میکند، سعی میکند از این همه خرابھ
چھره بسازد.