در دورترین سرزمینِ آوازها، او سکوتۍ
بود کھ از وجود خود خستہ بود، باد آمد
ک به دادش رسید و همراه او شد، او را
برد بهـ جایي که صداها را میشکستند.
𝗹𝘂𝗺𝗶𝗻𝗼𝘂𝘀.
در دورترین سرزمینِ آوازها، او سکوتۍ بود کھ از وجود خود خستہ بود، باد آمد ک به دادش رسید و همراه او ش
ء
باد بہ سکوت گفت: این جا مکانۍ است
کهـ حرفها را سلاخۍ میکنند، تماشا
کن که چگونھ بغضها در این کنج تلنبار
شدهاند، تو سکوت بیتثصیر این اتفاقاتی
که در گوشهاۍ بیخبر درد میکشیدی .
-
من بہ جایی رسیدھام کهـ دیگر اشكهایم
جوابگوی غم هایم نیستند، آری، آنها خیلۍ
وقت است کھ چشمانم را ترک گفتند، حالا
زین پس خاموشـے آتش وحشیِ خاطراتت
را، خون برعهده دارد ..
رو بہ رویِ آینه میایستم؛ و آینه سعۍ
میکند، سعی میکند از این همه خرابھ
چھره بسازد.
بھم گفتہ بودي نمیخوایی بمیرم، چون
انگار نیمۍ از وجودتو از دست میدی،
اما برای من فرق داره، فقط نیمی از
وجودم نیست بلکھ همهی وجودم میره
چون همہیِ زندگیمو دنبال پیدا کردن
تو بودم.
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پستـےکہچندروزپیشگذاشتماینستاگذاشتم.
↜اینزوجولیبایدبہهممیرسیدن💔↝
انسان موجودیست کہ گاهـے سیگار،
گاهی درد میکشد، انسان موجودیست
کهـ گاهي سیگار را با درد میکشد.
هنوزِ دیر نیست، هنوز صبرِ من بھ قامتِ
بلند آرزوست، عزیز هموطن تو در کدام
کھکشان نشستهاۍ ؟
خستهام، از هیاهویۍ غمانگیز کہ در ذهنم دارم
از بیقرارۍ کھ از رفتنت دارم، از تپیدن قلبـے
کهـ بیجھت خـودش را برای زنده مانـدنِ من
خستہ میکـند، آسـمان تاریك است، ستارھها
خاموش شدند، باران میبارد ،چتر ندارم و باران
قطرههایش را همانطور بر روی صورتم میریزد،
هوا سرد است، کوچھ خالیست، تو کجایۍ؟
من اینجا غریب و تنها ماندهام، به دادم برس؛
من را از این مرگ نجات بده، ای نجاتدهندهیِ
زیبايِ من . .