تو منو دقیقا وقتي از دست دادي كِ
میدونستی داشتم به خاطرت گریه
میکردم ولي خب، گرفتي خوابیدی .
گفتم چند وقت بگذره خوب میشم ،
اشکام خشك میشن و دیگه نبودنت زیاد
اذیت نمیکنه و تبدیل به دردی میشه
ك زود بھش عادت کردم .
گفتم میگذره وَ تو میایي؛ میگفتم نمیتونه
بیمن بمونه اون تمام سلولهاي بدنش
به من محتاجِ .
چه میدونستم ؟ ك دیگه قرار نیست
ببینمت، همینجا دست نگه داشتم، خشکم
زد، به این نتیجه رسیدهبودم كِ نه انگار
قضیه جدیه؛ تو جدي جدي رفتی و من
اینجا رفتنت رو به شوخي گرفتم ؛
شوخيِ خوبی نبود اخه، میدونی .. من
چطور حالا به قلبِ نفهمم بگم شوخي
نبوده ؟
بارها خواستم ك برم به همه بگم آره
فراموشت کردمُ دیگه برام مهم نیستي ؛
ولی همون بارها فکرت یه سیليِ محکم
زده به صورتم و گفته خفهشو وَ بشین
سرِجات .