گفتم چند وقت بگذره خوب میشم ،
اشکام خشك میشن و دیگه نبودنت زیاد
اذیت نمیکنه و تبدیل به دردی میشه
ك زود بھش عادت کردم .
گفتم میگذره وَ تو میایي؛ میگفتم نمیتونه
بیمن بمونه اون تمام سلولهاي بدنش
به من محتاجِ .
چه میدونستم ؟ ك دیگه قرار نیست
ببینمت، همینجا دست نگه داشتم، خشکم
زد، به این نتیجه رسیدهبودم كِ نه انگار
قضیه جدیه؛ تو جدي جدي رفتی و من
اینجا رفتنت رو به شوخي گرفتم ؛
شوخيِ خوبی نبود اخه، میدونی .. من
چطور حالا به قلبِ نفهمم بگم شوخي
نبوده ؟
بارها خواستم ك برم به همه بگم آره
فراموشت کردمُ دیگه برام مهم نیستي ؛
ولی همون بارها فکرت یه سیليِ محکم
زده به صورتم و گفته خفهشو وَ بشین
سرِجات .
من تنها نیستم ؛ من هر روز با فکرت باهم
دیگه میشینیم چایي میخوریمُ فیلم میبینیم .
براش کتاب میخونمُ یه دورم براش میخونم .
همه فکر میکنن تنهام فکر میکنن کسیو ندارم ،
من تنها نیستم با اینكِ تو رو ندارم ولی
فکرت رو دارم، قلبت رو دارم، چشمات رو
دارم، صدات رو دارم ..
شاید تو رفته باشي ولي تو؛ تو گوشهی قلبِ
من هنوز داری نفس میکشی و زندگیت رو
میکنی =)).