روزی فرا میرسد کھ انسان دوستداشتنی
تربن خاطراتش را نیز فراموش میکند ،
لااقل تو هر شب وقتـے که ساعت با صدایِ
خستهاش دوازده را مینوازد من را فراموش
نکن . .
________________
أحبك، و لا تسألني ما الدليل، هل سمعت
رصاصة تسأل القتيل .
من دوستت دارم و نپرس چرا مگر شنیدهای
که گلولهای از مقتول سوالے بپرسد ؟
دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشھ
حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم
تو را با تمام غمم ببوسم، بیشتر از هر چیز
دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را
در چشمانم بگذارم و تا ابد هنگام مرگم، بھ
تو نگاه کنمـ :) .
میخواهم ببینمت ! و در پس روزهایِ
سخت دوری تو را در آغوش بگیرم ؛
کھ هیچجا خانهی خود آدم نمیشود .
من هنوز، گاهـے یواشکی خواب تو را
میبینم، یواشکے نگاهت میکنم، صدایت
میکنم. بینِ خودمان باشد اما من . .
هنوز یواشکی تو را دوست دارم :)
فقط خدا میداند کھ چه دوستت دارمهایی
چھ دلم برات تنگ شدههایی و چه شببخیر
هایی زیرِ آوارِ غرورِ لعنتیمان دفن شدهاند !