eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ سـلام بہ عـزیزانے ڪه تا الان هـمراه ما بودنـ❤️🍃 إِن‌شاءلله از امشب خـتـم رو شروع میڪنیم❣ خـتـم امشب براے 😍❤️🍃 هسـتش مـقـدار ڪه میخواید نذر ڪنید رو ارسال ڪنید👇 @Khadem_l_shohada گـزارش صلـوات‌هاے نـذر شده در ڪانال زیر👇🌹 (ڪانال مربوط به همین ڪاناله عزیزان) @Khatm_salavat
خـتـم امـشب نـثار روح معظّم شـهید ❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇 @Khadem_l_shohada ڪانال خـتم 👇 http://eitaa.com/joinchat/1121255435C7c096b0f27
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #ابـراهیم‌هـادےپـور❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃 خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۲۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار ♥️🕊 به پـایان رسیـد🌹 در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞 بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣ 🌸 انـتقادات:👇🌹 @Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌هـفتـم7⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 توی راه از اینکه لیلا با من می آید نگران بودم چون دختر عاطفی و احساسی بود میترسیدم نتواند آن صحنه‌ها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد خیلی زود به جنت آباد رسیدیم. چون اول صبح بود ، چندان شلوغ نبود ، غسّالها در حال لباس عوض کردن بودند ، ایستادیم ، وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد ، سلام کردیم زینب با خنده جواب داد و گفت؛(نیروی کمکی آوردی؟!) گفتم:(آره این لیلا خواهرمه) زینب گفت:(الهی سفید بخت بشید خدا خیرتون بده با سن و ساله کم اومدید کمک کنید) رو به لیلا کرد و ادامه داد:(دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد ، خیلی خسته شد) بعد به اتفاق هم رفتیم طرف غسّالخانه ، پشت در غسالخانه تعدادی شهید خوابانده بودند ، زینب گفت:(اینارو از بیمارستان اوردن) من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد چشم هایش مات شده بود ، با بُهت و نگرانی آنها را نگاه میکرد ، انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده. با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید باورش نشد چه می‌گویم ، تازه عمق فاجعه را میفهمید بدون اینکه حرکت کند و عکس العمل نشان بدهد به آنها خیره مانده بود. به من نگاه میکرد انگار با نگاهش می گفت:(این که من میبینم چیزی نیست که تو میگفتی) برای این که او را از این فضا بیرون بیاورم و مسئله را عادی جلوه بدهم گفتم:(بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری) با اینکه رفت و برگشتمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسّالخانه که رسیدیم خیلی شلوغ شده بود ، برخلاف دیروز که پشت در را انداخته بودند ، راحت رفتیم تو ، باز لیلا با بُهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه میکرد. خشکش زده بود ، ناگهان زینب رودباری صدایم کرد و گفت:(دختر سید بیا) به خودم آمدم گفتم:(بله) گفت:(بیا دو لبه این زخم رو بگیر به هم خونش بند بیاد) وقتی دیدم به پهلوی شکافته و خونین زنی افتاد وحشت کردم و گفتم:(نه من نمیتونم ، هر کار دیگه‌ای بگی انجام میدم غیر از این کار ، به خدا دل این کار رو ندارم ،شرمنده ام) زینب چند تیکه پنبه را تا کرد و روی جراحت گذاشت و گفت:(دیگه باید عادت کنی ، شاید از این به بعد بدتر از اینها هم ببینی و مجبور بشی انجام بدی ، حالا بیا بگیر فشار بده شاید خونش بند بیاد) رفتم جلو و در حالی که بدنم مور مور می شد دستم را روی پنبه گذاشتم ، یک لحظه احساس کردم سرد شدم و در حال جمع شدن و یخ زدن هستم ، رطوبت خون از لایه‌های پنبه می گذشت و به دستم می خورد و دلم را به هم میزد ، از ترس اینکه جلوی لیلا از غسّالخانه بیرونم نکنند سعی میکردم عکس العملی نشان ندهم ، فقط توی دلم می گفتم:(چرا اومدم اینجا ، این همه کار چرا این جا ، چرا اینجا) سرم را برگرداندم تا متوجه حس و حالم نشوند ، از بخت بدم چشمم به جنازه چند دختر بچه افتاد که تازه توی غسالخانه آورده بودند ، صورت هایشان خیلی قشنگ بود یقین داشتم شیرین زبان هم بودند ، وقتی فکر کردم بدن این بچه ها که مثل برگ گل لطیف و معصوم است می خواهد زیر خاک برود از خودم بدم می‌آمد. زیر چشمی به لیلا نگاه کردم دختر تپول و لوسی که همیشه حرف حرفِ خودش بود تسلیم شرایط شده بود و کارها را بدون چون و چرا انجام می‌داد. مدتی گذشت ناگهان صدای غرش هواپیماها که با پرواز در ارتفاع پایین دیوار صوتی را شکستند قلبم را تکان داد ، همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا می‌خواندند ، نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب ، سعید و حسن افتادم ، دلم بدجور هوایشان را کرد ، نگرانشان شدم ، توی دلم به خدا التماس کردم:(خودت بچه ها را حفظ کن خودت نگه دار خانواده ام باش) صدای انفجارها که آمد همه گفتند:(خدا کنه پل رو نزده باشند ، چون پول تنها راه رسیدن ما به آبادان بود ، عراقی ها می خواستند ارتباط ما با آن جا قطع شود. زنی که جلوی در ایستاده بود ، توی این اوضاع و فریاد پرسید:(کار بچه تمام نشد ، باباش ایستاده سراغش رو میگیره) کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم حمله هوایی که تموم شد به پیش بابا بروم. بابا خودش گفته بود ازشان خواسته اند قبر بکنند ، پس حتما جنت آباد بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#شـهید‌شناسے❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 تولّد:دے مـاه سال ۱۳۳۴ در بالاشیرود تنکابن مازندران🌹 شـهادت: ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در عملیات بازی‌دراز (دشت ذهاب)💔 آرامـگاه:روستاه شـیرود تـنڪابن(مازندران) 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 #سرلشڪرخلبان💞 #شـهیـد‌علیـےاڪبرقـربان‌شیـرودے♥️🕊 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
🌸🍃 براے امــروز و فـــردا نکـن‼️ ☝️از ڪجا معلـــوم این نَفَسـے ڪه الان میکشــے جزو نَفَســهاےِ آخر نباشه ⁉️ خیلیا بےخیال بودن و یهو غافلگیــر شدن 😔... 😞💔 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#خـاطرات‌شـهـدایـے❤️☝️ 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️ #دعاے_روز_یـازدهـم 🍁خدایا دوست گردان با من در ایت روز نیڪے را و ........❤️🍃 #اللّهمَ‌رَبِّ‌شَـهرِ‌الـرَمَـضانـ💔😞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #عـلےاڪبرشـیرودے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇 @Khadem_l_shohada #یـادشـهـدارازنـده‌نگـه‌داریـمـ💔🍃 ❤️🍃 @Beit_l_shohada
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #عـلےاڪبرشـیرودے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇 @Khadem_l_shohada #یـادشـهـدارازنـده‌نگـه‌داریـمـ💔🍃 ❤️🍃 @Beit_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌هـشـتـم8⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نزدیکی های ظهر از غسالخانه بیرون زدم ، از قبرها جلو رفتم می‌دانستم کدام قسمت قبر جدید می کنند ، از دور که چشمم بهش افتاد دلم قَنج میرفت ، از دیروز ظهر او را ندیده بودم ، با چند نفر مشغول بود ، کلنگ می‌زدند و با بیل سنگ ها و خاک ها را بیرون می ریختند. خواستم به طرفش بِدُوَم ولی می‌دانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید ، قدم هایم را بلند تر برداشتم چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:(سلام بابا) سر بلند کرد و به عقب برگشت و با لحن شادی گفت:(سلام مامانم خوبی ، کجایی؟!) گفتم:(تو غسّالخونه ام) کار را رها کرد و از گودال بالا آمد ، آویزان گردنش شدم و او را بوسیدم ، او هم مرا بوسید و بعد پرسید:(چیکار می کنی اون جا؟) گفتم:(تعداد شهدا خیلی زیاده) باز پرسید:(نمیترسی؟!) گفتم:(اولش می ترسیدم ولی حالا دیگه ترسم ریخته با این حال یه وقتایی یه حالی میشم بهم میریزم) گفت:(اینا هم مثل ما انسانن ، ترس نداره اینا هم زنده بودم مثل ما ، ولی الان مردن) پرسیدم:(بابا چرا اینقدر گرفته ای ، چرا ناراحتی؟!) گفت:(چرا ناراحت نباشم وقتی جوونامون دارن تلف میشن و زن و بچه های مردم دارن قتل عام می شن ، ما به جای این که بریم بجنگیم اینجا داریم قبر می کنیم) برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:(بابا کار با کار چه فرقی میکنه ، خدمت خدمته) گفت:(نه فرق میکنه منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم ، با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم ، من وظیفه دارم برم با بعثی‌های کفار بجنگم) این حرف‌ها را که زد دیگر نتوانستم جوابی بدهم ، ناامید از دلداری دادن به بابا دستهایش را رها کردم و گفتم:(بابا اگه اجازه بدید من برم کار زیاده) گفت:(برو بابا به امان خدا) گفتم:(بابا اینجا کار زیاده من باید هر روز بیام یه وقتایی هم ممکنه کار طول بکشه و لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارا تموم بشه از نظر شما ایرادی نداره؟!) گفت:(نه ، الان وقت کارکردنه همه باید سعی کنن ، فقط سعی کن خیلی دیر نشه ، خیابونا خیلی خلوت نشده باشه) گفتم:(این روزا دا دست تنهاست ، لیلا هم با من میاد ، ممکنه دا اذیت بشه) گفت:(یه جوری برید که اذیت نشه ، دست تنها نمونه) خیالم راحت شد دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم. وقتی برگشتم ، پنبه و کافور تمام شده بود ، زینب خانوم گفت:(برو از دفتر بگیر ، یه آقایی به اسم پرویزپور اونجاست) رفتم بیرون به دفتر جنت آباد رسیدم مرد قد بلند و لاغر اندامی که حدود سی و چند سال داشت را پشت میز دیدم پوست روشنی داشت و عینک زده بود ، دفتر بزرگی جلوش باز بود چند بار او را دیده بودم ، با این تفاوت که توی روشنایی بیرون اتاق عینکش شیشه ای بود ، به نظرم آمد آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژاکتی که پوشیده باید فرهنگی باشد ، تا مسئول قبرستان. سلام کردم و گفتم:(من را از توی غسّالخانه فرستادند ، خانم رودباری پنبه و کافور خواسته) آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی را که خواستم برایم آورد ، از آن به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند به آنجا. آقای پرویز پور که پدرم را می شناخت وقتی فهمید دختر سید هستم خیلی تهویلم گرفت ، با اینکه مرد جدی و خشکی بود ، با احترام کارم را راه مینداخت ، بار دوم سومی که به اتاقش رفتم از من خواهش کرد در ثبت آمار و مشخصات شهدای زن گمنام به او کمک کنم. چند ساعت بعد دوباره هواپیماها آمدند ، شیشه پنجره ها می لرزید ، درهای قدیمی و چوبی غسّالخانه چنان می لرزید که انگار کسی می‌خواهد با فشار آنها را باز کند ، مریم خانم و آن دو زن دیگر همانطور که خم شده بودند خشکشان زده بود و با نگاه‌های پرسشگرانه به من زُل زده بودند. از بیرون غسّالخانه سر و صدای مردم می آمد ، زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند رفتم جلوی در ، جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند همه پراکنده شده بودند و به هر طرف می‌دویدند ، زن و بچه ها جیغ می‌کشیدند ، ولوله عجیبی بود ، کمی که گذشت صدا قطع شد احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم ، مردم این بار کمتر وحشت‌زده شدند. دوباره صدای کسانی که اظهار نظر کرده بودند بلند شد و گفتند:(خودیه نترسید) اون یکی گفت:(نخیر هواپیمای عراقی هاست فقط اومده بودن شناسایی نمی خواستن بمباران کنن) نزدیکی های عصر دیگر طاقت توی غسّالخانه ماندن را نداشتم ، همه خسته شده بودیم صدای غسّال ها هم در آمده بود دست لیلا را گرفتم و باهم لباس عوض کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
✹﷽✹ ✦⇠چہ تصویر زیبایے از تو در ذهن ها شڪل مے گیرد فرمانده لشڪر امام حسین باشے آن هم #بدون_دستــ🌹😞 #سـرداربـی‌دستـ❣ #شـهـیدحـاج‌حـسـین‌خـرازے♥️🕊 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
✹﷽✹ ✦⇠چہ تصویر زیبایے از تو در ذهن ها شڪل مے گیرد فرمانده لشڪر امام حسین باشے آن هم #بدون_دستــ🌹😞
💞 شـهـید متـولـد یڪ شهـریور ۱۳۳۶ در شـهـر اصـفهان🍃 حـاج حـسیـن از هـمان ڪودڪے پاے ثـابت جـلسات قرآنـ و نـماز جـماعتـ بـود🌹 پـس از شروع جـنـگ حـاج حـسین بـا پـافشارے هـمرزمان خود از ڪردسـتان راهـے جـنـوب شـد حـاج حـسین در آتـشباران عمـلیاتـ خـیبر دسـت راست خـود را از دسـت داده امـا بـاز هـم با تمـامـے رشادت هـا در اڪثـر عـملیات ها فرمـانده‌ے عـملیـات بـوده از جـمله عمـلیات هـاے:فـرمانـدهے جـبهـہ دار خـویـن در عـمـلیات شڪسـت حـصر آبادان ، فرمانـدهے عـملیات فـتح الـمبین ، فـرماندهے والفـر مـقدماتـے ، فـرماندهـے والـفـجر ۴ و ....❤️🍃 سـرانـجام در هـشـتـم اسـفنـد مـاه سـال ۱۳۶۵ در عـمـلیـات ڪربـلاے ۵ رخـت شـهادت را بـر تـن ڪرد❣ ❤️🍃 رهـبـر مـعـظـم انـقـلاب و فـرمـانـده ڪل قُـوا در مـورد ایـن شـهـیـد بـزرگوار مـے فـرمـایـنـد: او رشـیـد💞 اسـلام و پـرچـمـدار جـهـاد و شـهــ💔ـــادت بـود ڪہ بـا ذخـیـره‌اے از ایـمـان و تـقـوا و جکهـاد و تـلاش شـبـانـہ روزے بـراے خـدا و نـبـرد بـے امـان بـا دشـمـنـان اسـلام، در آسـمـان پـرواز ڪرد و بـر آســتان رحـمـت الـهـے فـرود آمـد و بـہ لـقـاءالله❣ پـیـوسـت. ♥️🕊 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
💔😞 😔 ، خـدایـا امــان از تـاریڪے و تـنـگـے و فـشـار قبـر و سـؤال نـڪیگر و مـنـڪر در روز مـحـشـر و قـیـامـت، بـہ فـریـادم بـرس. خـدایـا دل شـڪستـہ و مـضـطرم، صـاحب پـیـروزی و مـوفـقـیـت تـو را مـے‌دانـم و بـس. و بـر تـو تـوڪـل دارم. خـدایـا تــا زمـان عملیات، فـاصـلـہ زیـادے نـیـسـت، خـدایا بـہ قـول امـام خـمـینـے (ره) تـو فـرمانـده ڪل قـوا هـسـتـے ، خـودت رزمــنـدگـان را پـیـروز گـردان، شـر مـدام ڪافـر را از سـر مـسـلـمـیـن بـڪن. خـدایـا! از مــال دنـیـا چـیـزے جـز بـدهـڪـاری و گـنـاه ندارم. خـدایا! تـو خـود تـوبـہ مـرا قـبـول ڪن و از فـیـض عـظـمـاے نـصـیـب و بـهـره‌مـنـدم سـاز و از تـو طـلـب مـغـفـرت و عـفـو دارم ... 💞 ❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#پـنـدانہ‌هاے‌شـهـدا🌹 اسیر بازے دنیا نشیم! بخندیم به این بازے و با صاحب بازے #معامله ڪنیم ؛ ڪہ معاملہ اے سراسر سود است...✨ #شهید‌حاج‌حسین‌خرازے💞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
❤️🍃 حـق بـا من بـود . هـر وقـت فـڪرش را مـےڪردم مےدیـدم حق با من بوده ولـے چـیـزے نگـفـتـم بـالاخـره فرمـانـده بـود یـڪے دو مـاه هـم بـزرگ تـر بـود فـڪـر ڪردم (بـذار از عـملـیـات بـرگـردیـم،بــا دلـیـل ثـابـت مـیـڪنـم بـراش) از عملیات بـرگـشـتیـم. حـسـش نـبـود. فـڪر ڪردم (ولـش ڪن. مهم نیست. بی خیال) پـشـت بـےسـیـم صـدایـش مـیـلـرزیـد مـڪـث ڪرد. گـفـتـم (بـگـو حـاجـے چـے مےخـواسـتـے بگـے؟) گـفگت «فـانـے! دو سـال پـیـش یـادتـہ؟ تـوے در؟ حـق بـاتـو بـود. حـالا ڪـہ فڪر مـےڪنـم مـیـبـیـنـم حـق بـا تـو بـوده. مـن مـعـذرت مـیـخـوام ازت....❣ نـقل از هـمـرزم شهـید خـرازے💞 ❤️🍃 🌹🍃 @Beit_l_shohada 🍃🌹
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاج‌حـسـیـن‌خـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇 @Khadem_l_shohada #یـادشـهـدارازنـده‌نگـه‌داریـمـ💔🍃 ❤️🍃 @Beit_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاج‌حـسـیـن‌خـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
پـست ۶۷ بازدید خورده ولی تعداد شرڪت ڪننده ها به ۱۰ نفر نمیرسه😞💔 عزیزانے ڪه دم میزنن از دوست داشتن شهدا الان وقتشه ❤️🍃 اگہ خودتونو ذره‌اے به شهـدا مدیون میدونید شده با فرستادن حتی ۱۰ صلـوات در خـتم شریڪ باشید🌹 تـعداد فرستاده شده تا الان : ۲۱۱۰ 💞
#بـدون‌شـرح💔 ❤🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاج‌حـسـیـن‌خـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃 خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۳۰۴۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار ♥️🕊 به پـایان رسیـد🌹 در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞 بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣ 🌸 انـتقادات:👇🌹 @Khadem_l_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عـشـق‌شـنـاسـے❣ #شـهـید‌شـنـاسـے❣ #شـهیـدمـحـمـدابـراهـیم‌هـمـتـ♥️ 💞🌸 @Beit_l_shohada
💚🍃 هـوا بسیار گرم بـود 😓 بلاخره پـیش از غـروب اتـوبوس بـہ دروازه ڪربـلـا رسیـد💞 مـرد با عـجـلہ یڪ خـانہ در اطـراف حرم اجـاره ڪرد و زن را در آنـجا بسترے ڪرد امـا زن لحظہ بـہ لحظہ حـالش وخیـم تـر میـشـد 💔 مـرد بـا اصـرار زیـاد بلاخـره زت را بہ دڪـتر بـرد..... دڪتـر پـس از معایـنہ سـرے تڪان داد و گفـت:مـتأسـفم😔 بـچـہ شـمـا در شـڪم مـادر مـرده اسـت. عـلـت آن هگم بـدے راه و تـڪـان خـوردن زيـاد مـاشـیـن بـوده اســــ😔💔ـــــت. زن گـریہ میڪرد و به مـرد گفت: عــلــے اڪـبـر! دلـم عـجـيـب هـواے حـرم آقـا أباعـبـدالله را ڪرده اسـت❣ بہ هـر سـختے ڪہ بود مـرد زن را بہ حـرم رساند ، زن در گـوشہ‌اے نـشـست و شـروع بہ گریہ ڪردن ڪـرد💔😔 ڪم ڪم چـشـمـان اشـڪ آلـود زن پـرخـواب شـد. پـلـڪ هـايـش روے هـم افـتـاد و بہ خـواب رفـت. در خـواب بـانـوے بـلـنـد بـالا و بـاوقـارے را ديـد ڪه لـبـاس عـربـے زيـبـايـے بہ تـن داشـت. چـهـره‌اش نـورانے و پاڪيزه بـود و در حـالـے ڪہ نــوزادیـے را در دسـتـانـش گـرفـتـہ بـود بـہ سـوے زن آمد. نـوزاد را آرام بہ زن داد و فـرمود: « بــيـا بـچہ‌ات را بگـير!» زن بچـہ را گرفت و از خـواب پـرید. سرانـجام مـدتـے بـعـد از بـازگـشـت آنهـا بـہ ايـران، در روز دوازدهـم فـرورديــن سـال ۱۳۳۳ بـچـہ در شـهـر قـمـشـہ، بـہ دنـيـا آمـد و شـد : 🌹 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
💞 از طـرف مکن بہ جـوانـان بـگـوئـيـد چـشـم و تـبـلـور خـونـشکان بہ شـمـا دوختہ اسـت بـپـاخـيـزيـد و اسـلام را و خـود را دريـابـيـد نـظـيـر انـقـلاب اسـلـامے مـا در هـيـچ ڪجـا پيدا نـمےشـود 💞 نہ شـرقے - نہ غربي💞 اسلـامے ڪہ : اسـلامے ... اے ڪاش مـلـتـهـاے تـحـت فـشـار مـثـلـث زور و زر و تـزوير به خـود مے آمـدنـد و آنـهـا نـيـز پوزه استڪبار را بر خاڪ مي ماليدند❣  👇 ♥️ 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#سـخـن‌بـزرگـان🕊🕊 #یادخدا را فراموش نکنید و مرتب بسم الله بگویید و با یاد خدا ،ذکر خدا خیلی از مطالب حل می شود❣ #شـهید‌حـاج‌ابـراهیم‌هـمـتـ♥️ 💚🍃 @Beit_l_shohada