شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتشـشـم6⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـفتـم7⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود.
جلوی غسّالخانه عدّهای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند.
چهره یکی از زنها به نظرم آشنا میآمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتداییام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.
وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی)
طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم.
به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود.
سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟)
به نظر میآمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟)
چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟)
گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!)
پرسیدم:(بابا کجاست؟)
گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آمادهباش دادن)
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم)
گفتم:(باشه الان میرم)
خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم)
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!)
وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد.
میخواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.
شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا میخوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی)
میخواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.
بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد)
وقتی با لیلا ظرفها را میشکستیم گفت:(منم فردا باهات میام)
گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم)
بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا میرفت و میآمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد.
کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت.
از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ،
وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد)
گفت:(چیکار میکردی)
ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم)
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!)
گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده)
گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه)
بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه)
زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـفتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #ابـراهیمهـادےپـور❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۲۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#ابـراهیمهـادےپـور♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـفتـم7⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـشـتـم8⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توی راه از اینکه لیلا با من می آید نگران بودم چون دختر عاطفی و احساسی بود میترسیدم نتواند آن صحنهها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد خیلی زود به جنت آباد رسیدیم.
چون اول صبح بود ، چندان شلوغ نبود ، غسّالها در حال لباس عوض کردن بودند ، ایستادیم ، وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد ، سلام کردیم
زینب با خنده جواب داد و گفت؛(نیروی کمکی آوردی؟!)
گفتم:(آره این لیلا خواهرمه)
زینب گفت:(الهی سفید بخت بشید خدا خیرتون بده با سن و ساله کم اومدید کمک کنید)
رو به لیلا کرد و ادامه داد:(دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد ، خیلی خسته شد)
بعد به اتفاق هم رفتیم طرف غسّالخانه ، پشت در غسالخانه تعدادی شهید خوابانده بودند ، زینب گفت:(اینارو از بیمارستان اوردن)
من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد چشم هایش مات شده بود ، با بُهت و نگرانی آنها را نگاه میکرد ، انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.
با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید باورش نشد چه میگویم ، تازه عمق فاجعه را میفهمید بدون اینکه حرکت کند و عکس العمل نشان بدهد به آنها خیره مانده بود.
به من نگاه میکرد انگار با نگاهش می گفت:(این که من میبینم چیزی نیست که تو میگفتی)
برای این که او را از این فضا بیرون بیاورم و مسئله را عادی جلوه بدهم گفتم:(بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری)
با اینکه رفت و برگشتمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسّالخانه که رسیدیم خیلی شلوغ شده بود ، برخلاف دیروز که پشت در را انداخته بودند ، راحت رفتیم تو ، باز لیلا با بُهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه میکرد.
خشکش زده بود ، ناگهان زینب رودباری صدایم کرد و گفت:(دختر سید بیا)
به خودم آمدم گفتم:(بله)
گفت:(بیا دو لبه این زخم رو بگیر به هم خونش بند بیاد)
وقتی دیدم به پهلوی شکافته و خونین زنی افتاد وحشت کردم و گفتم:(نه من نمیتونم ، هر کار دیگهای بگی انجام میدم غیر از این کار ، به خدا دل این کار رو ندارم ،شرمنده ام)
زینب چند تیکه پنبه را تا کرد و روی جراحت گذاشت و گفت:(دیگه باید عادت کنی ، شاید از این به بعد بدتر از اینها هم ببینی و مجبور بشی انجام بدی ، حالا بیا بگیر فشار بده شاید خونش بند بیاد)
رفتم جلو و در حالی که بدنم مور مور می شد دستم را روی پنبه گذاشتم ، یک لحظه احساس کردم سرد شدم و در حال جمع شدن و یخ زدن هستم ، رطوبت خون از لایههای پنبه می گذشت و به دستم می خورد و دلم را به هم میزد ، از ترس اینکه جلوی لیلا از غسّالخانه بیرونم نکنند سعی میکردم عکس العملی نشان ندهم ، فقط توی دلم می گفتم:(چرا اومدم اینجا ، این همه کار چرا این جا ، چرا اینجا)
سرم را برگرداندم تا متوجه حس و حالم نشوند ، از بخت بدم چشمم به جنازه چند دختر بچه افتاد که تازه توی غسالخانه آورده بودند ، صورت هایشان خیلی قشنگ بود یقین داشتم شیرین زبان هم بودند ، وقتی فکر کردم بدن این بچه ها که مثل برگ گل لطیف و معصوم است می خواهد زیر خاک برود از خودم بدم میآمد.
زیر چشمی به لیلا نگاه کردم دختر تپول و لوسی که همیشه حرف حرفِ خودش بود تسلیم شرایط شده بود و کارها را بدون چون و چرا انجام میداد.
مدتی گذشت ناگهان صدای غرش هواپیماها که با پرواز در ارتفاع پایین دیوار صوتی را شکستند قلبم را تکان داد ، همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا میخواندند ، نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب ، سعید و حسن افتادم ، دلم بدجور هوایشان را کرد ، نگرانشان شدم ، توی دلم به خدا التماس کردم:(خودت بچه ها را حفظ کن خودت نگه دار خانواده ام باش)
صدای انفجارها که آمد همه گفتند:(خدا کنه پل رو نزده باشند ، چون پول تنها راه رسیدن ما به آبادان بود ، عراقی ها می خواستند ارتباط ما با آن جا قطع شود.
زنی که جلوی در ایستاده بود ، توی این اوضاع و فریاد پرسید:(کار بچه تمام نشد ، باباش ایستاده سراغش رو میگیره)
کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم حمله هوایی که تموم شد به پیش بابا بروم.
بابا خودش گفته بود ازشان خواسته اند قبر بکنند ، پس حتما جنت آباد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـشتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـشـتـم8⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتنـهـم9⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نزدیکی های ظهر از غسالخانه بیرون زدم ، از قبرها جلو رفتم میدانستم کدام قسمت قبر جدید می کنند ، از دور که چشمم بهش افتاد دلم قَنج میرفت ، از دیروز ظهر او را ندیده بودم ، با چند نفر مشغول بود ، کلنگ میزدند و با بیل سنگ ها و خاک ها را بیرون می ریختند.
خواستم به طرفش بِدُوَم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید ، قدم هایم را بلند تر برداشتم چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:(سلام بابا)
سر بلند کرد و به عقب برگشت و با لحن شادی گفت:(سلام مامانم خوبی ، کجایی؟!)
گفتم:(تو غسّالخونه ام)
کار را رها کرد و از گودال بالا آمد ، آویزان گردنش شدم و او را بوسیدم ، او هم مرا بوسید و بعد پرسید:(چیکار می کنی اون جا؟)
گفتم:(تعداد شهدا خیلی زیاده)
باز پرسید:(نمیترسی؟!)
گفتم:(اولش می ترسیدم ولی حالا دیگه ترسم ریخته با این حال یه وقتایی یه حالی میشم بهم میریزم)
گفت:(اینا هم مثل ما انسانن ، ترس نداره اینا هم زنده بودم مثل ما ، ولی الان مردن)
پرسیدم:(بابا چرا اینقدر گرفته ای ، چرا ناراحتی؟!)
گفت:(چرا ناراحت نباشم وقتی جوونامون دارن تلف میشن و زن و بچه های مردم دارن قتل عام می شن ، ما به جای این که بریم بجنگیم اینجا داریم قبر می کنیم)
برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:(بابا کار با کار چه فرقی میکنه ، خدمت خدمته)
گفت:(نه فرق میکنه منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم ، با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم ، من وظیفه دارم برم با بعثیهای کفار بجنگم)
این حرفها را که زد دیگر نتوانستم جوابی بدهم ، ناامید از دلداری دادن به بابا دستهایش را رها کردم و گفتم:(بابا اگه اجازه بدید من برم کار زیاده)
گفت:(برو بابا به امان خدا)
گفتم:(بابا اینجا کار زیاده من باید هر روز بیام یه وقتایی هم ممکنه کار طول بکشه و لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارا تموم بشه از نظر شما ایرادی نداره؟!)
گفت:(نه ، الان وقت کارکردنه همه باید سعی کنن ، فقط سعی کن خیلی دیر نشه ، خیابونا خیلی خلوت نشده باشه)
گفتم:(این روزا دا دست تنهاست ، لیلا هم با من میاد ، ممکنه دا اذیت بشه)
گفت:(یه جوری برید که اذیت نشه ، دست تنها نمونه)
خیالم راحت شد دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم ، پنبه و کافور تمام شده بود ، زینب خانوم گفت:(برو از دفتر بگیر ، یه آقایی به اسم پرویزپور اونجاست)
رفتم بیرون به دفتر جنت آباد رسیدم مرد قد بلند و لاغر اندامی که حدود سی و چند سال داشت را پشت میز دیدم پوست روشنی داشت و عینک زده بود ، دفتر بزرگی جلوش باز بود چند بار او را دیده بودم ، با این تفاوت که توی روشنایی بیرون اتاق عینکش شیشه ای بود ، به نظرم آمد آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژاکتی که پوشیده باید فرهنگی باشد ، تا مسئول قبرستان.
سلام کردم و گفتم:(من را از توی غسّالخانه فرستادند ، خانم رودباری پنبه و کافور خواسته)
آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی را که خواستم برایم آورد ، از آن به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند به آنجا.
آقای پرویز پور که پدرم را می شناخت وقتی فهمید دختر سید هستم خیلی تهویلم گرفت ، با اینکه مرد جدی و خشکی بود ، با احترام کارم را راه مینداخت ، بار دوم سومی که به اتاقش رفتم از من خواهش کرد در ثبت آمار و مشخصات شهدای زن گمنام به او کمک کنم.
چند ساعت بعد دوباره هواپیماها آمدند ، شیشه پنجره ها می لرزید ، درهای قدیمی و چوبی غسّالخانه چنان می لرزید که انگار کسی میخواهد با فشار آنها را باز کند ، مریم خانم و آن دو زن دیگر همانطور که خم شده بودند خشکشان زده بود و با نگاههای پرسشگرانه به من زُل زده بودند.
از بیرون غسّالخانه سر و صدای مردم می آمد ، زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند رفتم جلوی در ، جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند همه پراکنده شده بودند و به هر طرف میدویدند ، زن و بچه ها جیغ میکشیدند ، ولوله عجیبی بود ، کمی که گذشت صدا قطع شد احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم ، مردم این بار کمتر وحشتزده شدند.
دوباره صدای کسانی که اظهار نظر کرده بودند بلند شد و گفتند:(خودیه نترسید) اون یکی گفت:(نخیر هواپیمای عراقی هاست فقط اومده بودن شناسایی نمی خواستن بمباران کنن)
نزدیکی های عصر دیگر طاقت توی غسّالخانه ماندن را نداشتم ، همه خسته شده بودیم صدای غسّال ها هم در آمده بود دست لیلا را گرفتم و باهم لباس عوض کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتنـهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاجحـسـیـنخـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۳۰۴۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#حـاجحـسـینخـرازے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاجمـحـمدابـراهـیـمهـمّـتـ❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۳۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـــحــمـدابـراهیـمهـمتـ ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتنـهـم9⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدهـم🔟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در راه نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم ، خیلی گرفته و ناراحت بود ، می دانستم هم خسته است و هم گرسنه ، یقین داشتم کار غسّالخانه و دیدن اجساد متلاشی و در اتاق ، بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که ۱۶ سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است ، با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود.
برای اینکه او را به حرف بیاوریم از بین خانه ها و کوچه ها که گذشتیم گفتم:(ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن)
لیلا انگار حرفم را نشنیده باشد گفت:(یعنی فردا هم همین وضعه ، یا فردا دیگه تموم میشه)
ساکت شدم ، جوابی نداشتم ، به در خانه که رسیدیم هردومان تعجب کردیم ، در خانه برخلاف همیشه باز بود ، رفتیم تو دا توی حیاط بود ، سلام کردیم با لحن خوبی جواب:(سلام) بعد پرسید:(چه حال؟ چه خبر؟)
لیلا گفت:(هیچی کشته پشته کشته ، اونقدر زیاده که نمی رسیم دفنشون کنیم)
من پرسیدم:(از بابا چه خبر؟)
گفت:(اومد هول هلکی ، ضبط ، چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت) پرسیدم:( کی میاد؟)
جواب داد:(نمیدونم ، چیزی نگفت)
لیلا گفت:(دا ، آب هست؟می خوام حموم کنم)
دا گفت:(تو لوله ها نیست منتها من آب جمع کردم)
خنده ام گرفت از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه توی ظرف ها آب جمع کرده بود ، یه کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود ، تا وقتی ما برسیم آب گرم شود ، ما رفتیم حمام ، خیلی زود خوابیدیم.
روز سوم هم کاملاً درگیر کار بودیم ، شهید خیلی زیاد بود به خصوص مناطق مسکونی که هدف قرار می گرفت زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسّالخانه زنانه کار بیشتری داشت ، ولی برعکس روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود ، بعضی ها یکی_دو ساعت برای کمک می ایستادند ، بعد می رفتند و میگفتند:(برمیگردیم) ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.
طبیعی بود که هر کسی دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد.
با آن که مرتب با ماشین تانکر دار شهرداری آب میآوردند و توی منبع میریختند و توی حوض را با شلنگ پر میکردند ، باز هم آب کم می آمد.
اگر تعداد شهدا کم میبود با آن آب محدود میشد کار کرد ، ولی این حجم جنازه ها را این منبع جواب نمیداد ، به خصوص اینکه غسّالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی میشستند.
یک عده داوطلبانه با وانت در سطح شهر میچرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و مجروح می گشتند و به غسّالخانه منتقل میکردند ، از زبان همین آدمها خیلی خبرها میشنیدیم ، برایمان می گفتند کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده اند و کجا هستند.
زینب و مریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند ، بی خوابیه دیشب آنها را کسل و کم توان کرده بود.
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن آنها ، چند تایی را که به خاک سپردیم ، دیدم دیگر قبری خالی نیست ، به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاکها نشسته بود گفتم:(کلنگ رو بدید به من)
با یک حالتی گفت:(مگه بچه بازیه ، شما که نمیتونید قبر بکنید)
عصبانی شدم و گفتم:(برای چی من نمیتونم قبر بکنم ، شما مردا فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم)
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین ، کار آسانی نبود ، عرق میریختم و کلنگ میزدم ، مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود ، اصرار کرد که کلنگ را بگیرد ، اما کلنگ را ندادم و از لج یک قبر کامل کندم.
ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۸۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـیّدمرتضےآویـنـے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #سـیّدمصـطفےچـمـرانـ❤️🍃 بہ نیّت فرج امام زمان
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۸۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـیّدمـصـطفےچـمـرانـ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #فرماندهخلبانعـباسبـابـایـے❤️🍃 تـعداد صـل
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۷۸۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#فرماندهخلبانعـباسبـابـایـے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #سـپـهبدصـیـّادشـیـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۴۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـپـهبدصـیـّادشـیرازے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهـید #فـرمـاندهمـهدےصـابـرے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۹۰۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـهـدےصـابـرے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهـید #شـهـیدامـیرحـاجامـیـنـے❤️🍃 تـعداد صـلواتے
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۸۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#امـیرحـاجامـیــنے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب براے سلامتے جـاویدالاَثـَر #حـاجاحـمـدمـتوسـّلیـانـ❤️🍃 تـعداد صـ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۱۱۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#حـاجاحـمـدمـتـوسـّلیـانـ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید مدافـع حرم #روحاللهقـربـانـے❤️🍃 تـعداد صـ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
ایـن خـتـمـم بـا فـرستادن ۵۳۴۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#روحاللهقـربـانـے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #احـمـدرضـااَحـَدے❤️🍃 نـفر اول ڪنڪور تجـربـ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
ایـن خـتـمـم بـا فـرستادن ۶۱۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#احـمـدرضـااَحـَدے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #مـصـطـفےصـدرزاده❤️🍃 مـلـقـّب بـہ:سـیـّد ابـ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۱۰۲۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـصـطـفـےصـدرزاده♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید مـدافـع حـرم #امــیــرســیــاوشــے❤️🍃 تـعدا
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید مـدافع حـرم
#امــیــرســیــاوشــے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۳۵۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید مـدافع حـرم
#مجـیـدقـربانـخانـے ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید روحانے #مـحـسـنآقـاخـوانے ❤️🍃 تـعداد صـلوا
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۰۸۶ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید روحـانـے
#مـحـسـنآقـاخـوانے ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #حـاجمـهـدےزیـنالدّیـنـ❤️🍃 تـعداد صـلوات
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۸۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#حـاجمـهـدےزیـنالدّیـنـــ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید #مـحمـّدهـادےذوالـفـقارے❤️🍃 تـعداد صـلواتے
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۲۸۵ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#مـحمـّدهـادےذوالـفقارے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتدهـم🔟 🌸🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هوا خیلی گرم بود و آفتاب اذیت میکرد ، شیون و زاری مردم و گرد و خاک گورستان انگار گرما را بیشتر میکرد.
در گودالی که کنده بودم ایستادم دست به زانوهایم گذاشتم و کمی خم شدم ببینم گودی قبل اندازه است یا باید باز هم به کنایه در عین حال به خودم می گفتم:(حالا که مردن اینقدر سادس ، حتما یکی از قبرا هم امروز فردا مال من میشه)
توی آن شلوغی و هیاهو شنیدم یک نفر می گوید:(آب ، آب پسر نوجوانی بود که توی سطل آب و یخ ریخته بود و با لیوان دست مردم می داد ،
خواستم بگویم به من هم بده که دیدم دو سه نفر ردیف بالاتر پیرمردی که توی قبر است به مردهایی که میخواستند جنازه ای را به دستش بدهند گفت:(نه اینطوری نمیشه دفنش کنیم)
نفهمیدم منظورش چیست همانطور نگاهم آن طرف ماند ، پیرمرد از قبر بیرون آمد و به یکی از مردها گفت:(این رو نگه دارین خشک شده و به زانوی جنازه اشاره کرد.
بعد خودش را با تمام هیکل روی جنازه انداخت و زانوی او را شکست
صدای خشک شکستن استخوان آنقدر بلند بود که همه شنیدیم....
فامیلهای شهید و مردمی که آنجا بودند نعره کشیدند و بلندبلند گریه کردند...
خیلیها لاالهالاالله میگفتند.
من هم تمام تنم لرزید ،خشکم زده بود.
به زانوی پای خودم که خم کرده بودم نگاه کردم ، درد شدیدی در آن احساس میکردم.
یکی از زنانی که بین جمعیت بود نمیدانم چه نسبتی با آن جنازه داشت که با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و خودش را زدن ، خاکهای دور و برش را توی سرش ریخت ، موهایش را چنگ زد و صورتش را خراشید ، بعد خودش را توی خاکها انداخت و مثل بچهها غلت خورد و پاهایش را تکان داد.
بیچاره میسوخت و به خود میپیچید. اما هیچ کدام از این کارها آرامش نمیکرد. بعد از هوش رفت...
زنها کشانکشان او را به گوشهای کشاندند و به سر و رویش آب ریختند و شانههایش را مالش دادند....
به هوش نمیآمد ،
این صحنه بدجور ناراحتم کرد.
گرما هم حالت عصبیام را تشدید میکرد ، به پسر نوجوانی که آب آورده بود، گفتم: «یه لیوان آب به من بده.»
لیوان رویی را توی سطل آب فروبرد و دستم داد و گفت: «بخور و بگو یا حسین.»
لیوان را گرفتم ، خیلی خنک بود.
آب را سر کشیدم و لیوان را پس دادم.
راه افتادم به طرف غسالخانه ، صحنۀ شکستن زانو و صدایی که شنیدم مدام در ذهنم تداعی میشد ، حالم بد بود.
دوباره رفتم وسیله بگیرم ، آقای پرویزپور گفت: «دیگه چیزی نمونده، باید برم بیارم.»
وقتی دیدم از جایش بلند شد و دفترش را بست، فهمیدم همان موقع دارد میرود. گفتم: «اگه زحمتی نیست، منم تا در خونه برسونید.»
میخواستم خبری از خانه بگیرم. دلم میخواست بدانم بابا به خانه سر زده یا نه. نگرانش بودم. گفت: «مانعی نداره.»
وانت پیکان آقای پرویزپور جلوی در پارک بود. سوار شدم و راه افتادیم. تا خانه راهی نبود. توی کوچهمان که پیچیدیم، آقای پرویزپور گفت: «میخواید برگردید جنتآباد؟»
گفتم: «بله. چطور مگه؟»
گفت: «پس من میایستم، کارتون رو انجام بدید، برگردونمتون جنتآباد.»
تشکر کردم ، وقتی ماشین نگه داشت، دیدم همسایهها دور هم جمعاند. از ماشین که پیاده شدم، عمو غلامی جلو آمد و به دنبالش زن عبدالعلی، همسایه دیوار به دیوارمان، ننهرضا، ننهصغری و زن عمو غلامی دورم را گرفتند. سلام کردند و آنها که به نظر میرسید میدانند من از کجا میآیم خسته نباشید گفتند.
آقای پرویزپور عمو غلامی را که آشنا دید، از ماشین پیاده شد. با او سلام و علیک کرد و دست داد. بعد عمو غلامی رو به من گفت: «عمو، تو روی همۀ ما رو سفید کردی. آفرین به تو برادرزاده شیرزنم.»
میخواستم بگویم کجایی ببینی از خستگی بعضی وقتها میبُرم و دیدن بعضی صحنهها طاقتم را طاق میکند. ولی چیزی نگفتم. زنها پرسیدند: «دخترِ سید جنتآباد چه خبر؟»
گفتم: «هیچی. همهش گریه و زاری. همهش مصیبت و غم. راه به راه شهید میآرن.»
زن عمو غلامی گفت: «من که یه دقیقه هم طاقت نمیآرم. اگه پام رو بذارم اونجا، درجا سکته میکنم. والله خوبه تو با این سن و سالت طاقت آوردی!»
ننهرضا هم گفت: «آره. تو باعث افتخار مایی. روسفیدمون کردی.»
حرفهای همسایهها برایم عجیب بود. فکر نمیکردم تا این اندازه کار کردن تو جنتآباد برایشان اهمیت داشته باشد یا اصلاً در جریان قرار گرفته باشند ما کجا هستیم.
چون میخواستم با آقای پرویزپور به جنتآباد برگردم، از آنها جدا شدم و رفتم خانه. اولِ همه از دا پرسیدم: «از بابا چه خبر؟»
با ناراحتی گفت: «هیچی. چه خبر.»
با آنکه خودم دلشورهاش را داشتم، ولی به دا گفتم: «نگران نباش.»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نثار روح معظّم شـهـید مـدافع حـرمـ❤️ #بـابـڪنـورےهــریـســ🌸💞 ت
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۰۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید
#بـابڪنـورےهـریـســـ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلپـنـجــم5⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلپـنـجــم5⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد سریع رفتم سر کمد. گوشوارههایم را از گوشم باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردنم درآوردم و توی قفسۀ کمد گذاشتم.
اینها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی توی این سه روز، موقعی که خم میشدم و میخواستم جنازهای را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان میشد و اعصابم را خرد میکرد. از طرف دیگر نمیدانم چرا دیگر اینجور چیزها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را میدادند، دیگر طلا چه اهمیتی داشت.
هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم. پرسید: «چرا اینا رو درمیآری؟»
گفتم: «دیگه به دردم نمیخوره.»
گفت: «یعنی چی؟»
چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم. ولی دیدم لازمم میشود، دوباره برش داشتم. به دا گفتم: «دا من امشب میمونم جنتآباد. نگران من نباش.»
به اعتراض گفت: «برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت میشه.»
گفتم: «برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه بابا خودش اوضاع جنتآباد رو دیده. میدونه اونجا چه خبره.»
گفت: «خودت میدونی. جواب بابات رو هم خودت بده.»
گفتم: «باشه.»
و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری. جلوی در، آقای پرویزپور گفت: «شما هم پیاده شید.»
با آقای پرویزپور به ساختمان شهرداری رفتم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقههای پارچة کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت: «شما اینجا بمون تا من برگردم.»
خودش رفت. ده دقیقه یک ربع بعد، همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود طاقههای پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد. چیزی نگذشت که آقای پرویزپور هم آمد. گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بستۀ بزرگ پنبه رولمانند، چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه دیدم که رویش نوشته شده بود کافور. فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال اینها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنتآباد.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدوّم(فـصلپنجم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞