eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
رمـان #دا ( خـاطرات‌دفاع‌مـقدس)❤️ #مـقـدمہ حدودا چهار سالم بود که کتاب زنان قهرمان را خواندم. گذش
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم به خاطر فعالیت های سیاسی اش به ندرت خانه می‌آمد طوری که ما به نبودنش عادت کرده بودیم. اینبار غیبت طولانی شده بود مادرم می‌گفت بابا از وقتی کار تو آسیاب ¹ را رها کرده و توی بازار گونی فروشا مشغول شده وارد فعالیت‌های سیاسی شده و با آدمای سری رفت و آمد میکنه. صاحبکار بابا تاجر ایرانی بود که به او حاجی می‌گفتند. او در جریان فعالیت‌های بابا بود و به نظر می‌رسید خودش و بقیه کارگرانش هم در این کارها نقش دارند. در نبود بابا حاجی دورادور هوای خانواده ما را داشت و خبر سلامتی و قول‌های او را به ما میرساند. گاهی پیش می‌آمد که وقتی بابا خانه نبود پیغام می‌داد سید اوضاع خطرناکه خونه نمون خیلی وقتها که همسایه ها سراغ پدرم را از مادرم می‌گرفتند جواب می‌داد شوهرم برای کار به ² رفته و چون راهش دوره دیر به دیر خونه میاد. آن سال‌ها مادر شهر بندری بصره در جنوب عراق زندگی می‌کردیم. خانه ما در محله رباط بود چون رود دجله از آنجا می گذشت محله سرسبز و پر درختی بود ، محلی مهاجرنشین با خانه های کاهگلی و سقفهای شیبدار پوشیده از نی و بوریا ، در آن زمان بیشتر خانه‌های بسر با همین مصالح ساخته می‌شد. خانه‌هایی با حیاط بزرگ و اتاق‌هایی دورتادور آن. خانه های خوب و آجری بیشتر در محله عشّار و بازار عشّار که مرکز شهر به حساب می‌آمد دیده می‌شد. خانه پسر عموی بابا در این محل بود همیشه موقع رفتن به خانه آنها ذوق میکردم چون محله فقیرنشین ما برق نداشت مادر قبل از غروب شیشه‌های گردسوز را ، که آن زمان به آنها ک می گفتند پاک و به محض تاریک شدن هوا را روشن می‌کرد. چندتا فانوس هم گوشه و کنار خانه می‌گذاشت به خاطر نبود روشنایی و برق معمولا شب ها زود می خوابیدیم ، اما محله اشعار که دور تا دور میدانگاهش از مغازه بود حتی شب ها هم مثل روز روشن بود لامپهای پرنور سر در مغازه‌ها مشتری‌ها را به دیدن و خریدن اجناس داخل مغازه دعوت می‌کرد. پدر و مادرم چند سال قبل از ازدواجشان اواخر دهه ۱۳۳۰ از روستای کردنشین زرین اباد ³ به بصره مهاجرت کرده بودند. من و چهارتا از خواهر و برادرهایم در بصره به دنیا آمدیم سید علی متولد ۱۳۴۳ بود و بعد سید محسن ، من و لیلا که به ترتیب بین هر کداممان یک سال فاصله بود آخری هم سید منصور بود که با لیلا یک سال فاصله داشت. 1_پـاپـا:به زبان ڪردے یعنی پدربزرگ 2_قَرنِہ:یڪی از شهراے ڪوچڪ عراقے نزدیڪ بصره 3_دهلران:شهرے در استان ایلام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌یڪم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌یڪم #قـسـمـت‌اول1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چند ماه بود که از بابا خبری نداشتیم به خاطر فعا
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زندگی در بصره شهری که مردمش عرب زبان بودند باعث شده بود ما زبان عربی را خوب و روان صحبت کنیم ولی با این حال توی خانه و در برخورد با همشهری هایی که مثل ما مهاجر بودند کُردی حرف میزدیم لباسهایمان هم مثل مردم عرب منطقه بود ، پیراهن های بلند میپوشیدیم که به آن در دشداشه می‌گفتند. مادرم که ما به لهجه کُردی اورا (دا) صدا می‌کردیم از نوجوانی در بصره زندگی کرده و با آداب و رسوم آنجا خو گرفته بود ، چنان عربی را روان تلفظ می‌کرد که کسی باور نمی‌کرد او کُرد است ، حتی پوشِشَش هم مثل زنان عرب بود ¹ مثل روسری دور سرش می پیچید و ² سرش می کرد. بیشتر مخارجمان از اجاره خانه تأمین می شد ، دا هم برای کمک خرج از بازار الیاف گونی میخرید و در حالی که با عمه اش ، می می ، درد دل میکرد ، آنها را می ریسیدند. لیف میبافتند و می‌فروختند ، البته بابا هم موقع آمدنش به (دا) پول می‌داد. مزاحمتهای مأموران استخبارات همیشه از در کوفتن هایشان معلوم بود ، درِ خانه که اینطور صدا می‌کرد میدویدیم طرفِ (دا) با آمدن آنها حال روز (دا) عوض می‌شد و رنگ از رویش می پرید ، ترس و اضطراب (دا) روی ما هم تاثیر می‌گذاشت و مثل بید میلرزیدیم. از قبل بهمان سفارش کرده بود اینجور موقع ها لب از لب باز نکنیم و تو اتاق بمانیم ، ما هم حرفش را جدی می‌گرفتیم هرچند دلیل این کارها را نمی فهمیدیم ولی همین که میدیدیم امنیت و آسایشمان در معرض خطر قرار گرفته برایمان کافی بود دست از پا خطا نکنیم تا مبادا وضع بدتر شود. مأمورها بعد از سؤالپیچ کردن و ترساندن مردم وقتی چیزی دستگیرشان نمی‌شد در را به هم می‌کوبیدند و می رفتند و ما مطمئن بودیم که برمیگردند. ۱:شال بلند عربی ۲:چادر عربی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌یڪم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌یڪم #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زندگی در بصره شهری که مردمش عرب زبان بودند باع
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رفت و آمدها و فعالیت‌های بابا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن و تنها دخترش اتفاقی از خانه ما اجاره کردند. این مرد عادی به نظر نمی‌رسید ، چند روز خانه بود و چند روز غیبش می‌زد ، همیشه ما را زیر نظر داشت ، خیلی وقت‌ها ما بچه ها را کنار می کشید و درباره بابا چیزهایی می پرسید ، تلاش می‌کرد از مستأجر دیگرمان ¹ حرف بکشد ، بیچاره پیرزن همیشه اظهار بی اطلاعی می کرد. (دا) از این مرد وحشت داشت و چون اسمش علی بود دائم نفرینش می‌کرد و می‌گفت (علی به کمرش بزنه این مرد با شیعه‌ها ضدّیت داره این جاسوس استخباراته ، اسم علی رو برای گول زدن مردم روی خودش گذاشته) ، به ماهم سپرده بود جلوی این آدم حرفی نزنیم. ظاهراً وحشت (دا) خیلی هم بی جا نبود در همان روزها بود که غیبت طولانی بابا شروع شد و مأموران استخبارات می‌آمدند و می‌رفتند و دنبالش می گشتند. چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را با خود بردند خانه عمو دیوار به دیوار خانه ما بود به خاطر همین او را دستگیر کرده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی درباره بابا به دست بیاورند ، اما عمو به مأموران گفته بود(من هیچ ارتباطی با کارای برادرم ندارم) آن ها هم گفته بودند (شما همسایه دیوار به دیوارید ، برادرید ، اون وقت چطور ممکنه تو از کارای اون بی اطلاع باشی. بعد از چند روز مأموران فهمیدند که عمو در جریان فعالیت‌های بابا نیست و آزادش کردند ، اما غیبت بابا همچنان ادامه داشت ، ما چند ماه از او بی خبر بودیم تا اینکه بالاخره از طریق حاجی خبردار شدیم استخبارات رژیم بعث بابا را به جرم جاسوسی برای ایران گرفته و در خانقین زندانی کرده است. طولی نکشید که مستاجر عرب‌زبان اتاق را تخلیه کرد و رفت. ¹:ننه پی‌پی از همشهریهای کرد زبانمان بود و اسم تنها پسرش پاپی بود به خاطر همین اورا ننه پاپی صدا میکردیم. (فـصل‌یڪم)❤️🍃 (فـصل‌یڪم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞