eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌دوّم2⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دا خیلی تلاش می‌کرد تا اجازه بدهند بابا را
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته بود باز کردند ، به سختی بیرون آمد انگار تمام بدنش خشک شده بود ، کمر و زانوهایش خمیده شده بود و نمی‌توانست راحت راه برود. من که پنج سال بیشتر نداشتم با دیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم شور و شوقی که برای دیدن بابا داشتن یک جا از بین رفت ، حتی از بابا هم با آن وضع و شکل ترسیدم ، وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد ق، یافه بابا خیلی عوض شده بود ، رنگ به رو نداشت ، صورت استخوانی و گونه هایش بیرون زده بود ، موهایش به هم ریخته و ژولیده بود ، از برق قشنگی که همیشه در چشمانش می درخشید خبری نبود ، چشمایش قرمز و بی روح شده بودند ، به نظرم خیلی لاغر شده بود ، خیلی ، با همه این اوصاف اُبهت و صلابتی را که همیشه در او دیده بودم حفظ کرده بود. (دا) به محض این که بابا را در آن وضعیت دید به گریه افتاد ، با گریه و بغض من و علی هم ترکید. بابا با اینکه مردی عاطفی بود ، سعی میکرد ناراحتی‌اش را نشان ندهد اما با گریه و مویه های مادرم اشک‌هایش سرازیر شد ، دستهایش را از میله ها بیرون آورد مرا نوازش کرد و بوسید بعد (دا) مرا به زمین گذاشت و علی را بغل کرد ، بابا علی راهم بوسید. حس میکردم بابا از اینکه من و علی آنجا هستیم ناراحت است ، به (دا) گفت چرا بچه ها رو با خودت آوردی انگار نمی خواست ما او را در آن وضعیت ببینیم. بعد به (دا) گفت سعی کن این جا نمونید بچه‌ها را بردار و برگرد مملکت خودمون. ملاقات بدی بود ، دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بیاییم گریه ام قطع نمی‌شد ، بابا برای آنکه آرامم کند دست روی سرم می‌کشید موهایم را به هم می‌ریخت و به کُردی می‌گفت (نگریو دالککم) ، (گریه نکن مادر کوچکم). بعد از این دیدار ذهن من به این فکر می کرد که چرا با آنجاست ، چرا باید به زندان برود ، او که گنهکار نیست ، نهایتاً به این نتیجه میرسیدم که بابا بی گناه است فقط چون دوست داره امام علی است به زندان افتاده ، این را از زبان (دا) شنیده بودم که بعضی ها با کسانی که دوستدار امام علی هستند ضدَّند ، بعد با خودم میگفتم کاش انقدر قدرت داشتم که میرفتم میله ها رو می شکستم بابا رو بیرون میکشیدم و با خودم می آوردم. (دا) به توصیه بابا به کنسولگری ایران در بصره رفت و گفت که ما می‌خواهیم به ایران برگردیم چون به تابعیت عراق در نیامده بودیم شناسنامه هم نداشتیم حتی بابا گواهی ولادت ما را از کنسولگری ایران گرفته بود به خاطر همین خروج‌مان خیلی سخت نبود ، فقط باید چند ماه منتظر می‌ماندیم ، اما مشکل چیز دیگری بود جدا شدن از پاپا و خانواده اش برای ما خیلی سنگین و سخت بود چطور می‌توانستیم بدون آنها از بصره برویم ، ما جزئی از خانواده بودیم حمایت پاپا از ما بی اندازه بود. او بابا را خیلی دوست می‌داشت ، ما بچه ها هم عاشق پاپا بودیم ، شب و روزمان را در خانه او می گذراندیم خانه اش چند کوچه با ما فاصله داشت هر روز صبح زود به آنجا می رفتیم صبحانه مان را با آنها میخوردیم ، حتی گاهی وقتها که بابا خانه بود و اجازه نمیداد صبح زود به آنجا برویم ، مادربزرگم (بی بی عزت) با یک سینی پر از صبحانه و سهمیه پول روزانه به در خانه می‌آمد و با بابا دعوا می‌کرد که چرا مانع آمدن بچه ها می شوی ، مهربانی های بی‌بی (مادر بزرگم) هم دست کمی از پاپا نداشت ، او بین ما و بچه هایش فرقی نمی گذاشت آنقدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگش نفهمیدیم او نامادری (دا) است و دایی ناده‌علی ، دایی سلیم و خاله سلیمه هم برادر و خواهرهای ناتنی (دا) هستند. روز حرکت ما همه به گمرک بصره آمده بودند پاپا ، می می ، دایی سلیم، دایی نادعلی و خاله سلیمه گریه می‌کردیم ، به‌خصوص می‌می و (دا) خیلی بی‌تابی می‌کردند ، حتی پاپا هم گریه می‌کرد ، تا آن روز گریه او را ندیده بودم. سر مرز با هماهنگی کنسولگری یک قایق ایرانی منتظر ما بود ما را از لنج عراقی به آن قایق منتقل کردند وقتی دایی تو لنج ماند ، گریه و زاری ها شدت گرفت قایق ما راه افتاد و لنج همچنان ایستاده بود ، شاید این خواسته دایی بود. همانطور که دور می‌شدیم می‌دیدیم او هم گریه میکند کم‌کم آنقدر دور شدیم که دیگر دایی نادعلی را به صورت یک نقطه می‌دیدیم نقطه ای که دقایقی بعد محو شد. (فـصل‌دوّم)❤️🍃 (فـصل‌دوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به گمرک خرمشهر که رسیدیم دیگر غروب شده بود
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دو سال بعد ، قبل از آنکه رژیم ¹ ایرانی های مقیم عراق را اخراج کند پاپا و می می هم آمدند ، وقتی فهمیدم پاپا می آید احساس میکردم حالا دیگر خیلی خوشبختیم ، چون همه دور هم جمع هستیم یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ، پاپا خانه ای نزدیک خانه‌مان اجاره کرد و دوباره رفت و آمدهای ما به آنجا شروع شد. هر روز که از مدرسه می آمدیم من و سیدعلی و سید محسن یک راست میرفتیم خانه پاپا ، پیرمرد ، طبق روال گذشته به ما پول می‌داد ، یکبار رفتیم دیدیم خانه نیست ، نشستیم و ناهارمان را خوردیم اما بازهم پاپا نیامد ، می می که جریان را می‌دانست ، سهمیه پول ما را داد و گفت:(مادرتون چشم به راه برید خونتون) بعد هم خاله سلیمه را فرستاد تا مارا از خیابان رد کند ، از خیابان که ردمان کرد ، گفت:(دیگه خودتون برید من از اینجا برمی‌گردم) ما گوشه ای ایستاده بودیم تا برود ، او که دور شد راهمان را به طرف بازار سبزی فروش کج کردیم. می‌دانستیم پاپا برای نماز ظهر به مسجد رفته است و بعد از آن سرپل ² با دوستانش نشسته و گرم صحبت‌است. رفتیم و پاپا را آنجا دیدیم او با مهربانی ما را در آغوش گرفته و بوسید ، و بعد به دوستانش معرفی کرد ، طبق معمول به ما پول داد ما به او نگفتیم که‌ سهمیه‌مان را از می‌‌می گرفتیم ، خلاصه خوشحال بودیم از اینکه امروز نفری ۵زار نصیبمان شده بود ، البته بعدا که خاله سلیمه فهمید کلی دعوایمان کرد. سال ۱۳۵۰ صاحب خانه‌مان که در شادگان زندگی میکردیم از بابا خواست که خانه را تخلیه کنیم بابا هم خیلی زود دست به کار شد. یک روز که بابا و (دا) می‌خواستند دنبال خانه بروند بچه‌ها را به من سپردند ، در راهم به رویمان قفل کردند که مبادا به کوچه برویم آن روز خانه همسایه بغل دستیمون ختنه سوران بود ‌، سیدمحسن برای تماشا به پشت بام رفته بود من توی اتاق با سید منصور مشغول بازی بودم که لیلا سراسیمه آمد و گفت:(زهرا بیا که محسن مرد!!) فکرکردم الکی می‌گوید ولی وقتی گفت به جان دایی حسینی نفهمیدم چه جوری بچه را رها کردم و به حیاط دویدم ، محسن کنار پله‌ها بیهوش افتاده بود چشمش سیاه شده بود هیچ خونی هم در کار نبود من با دیدن محسن گریه ام درآمد و جیغ کشیدم و صورتم را چنگ انداختم ، لیلا هم ترسیده بود هر دو گریه می کردیم و خودمان را می‌زدیم در همین موقع دخترخانم نوروزی‌همسایه روبرویمان بود ازپشت در گفت:(مادرم میپرسه چی شده چرا اینقدر جیغ میکشید) گفتم:(محسن مُرده از پشت بوم افتاده) گفت:(خب چرا درو باز نمیکنید) گفتم:( بابا و (دا) رفتن بیرون در رو هم قفل کردن) ننه‌جاسم ، خانوم نوروزی ، که زن تنومند و با هیکلی بود بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چهار طاق باز شد ، و مرا دید گفت:(این بیهوش شده باید بریم بیمارستان پدر و مادرت کجان) گفتم:(رفتن ولی میدونم الان خونه یکی از فامیلامونن) گفت:(خودت‌برو دنبالشون بگو بیان) وقتی رسیدم (دا) پرسید:(برای چی اومدی اینجا) گفتم:(عمه هاجر از ایلام اومده) در حالی که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم بابا گفت:(هاجر چطور این همه راه پیاده پا شده اومده اینجا) گفتم: (من نمیدونم حالا که اومده خودش گفت من عمه هاجرم) این همه حرف سرهم کردم اما فایده ای نداشت ، صورت زخمی و خراشیده من آنها را به شک انداخت آنقدر پرس و جو کردند که بالاخره مجبور شدم بگویم محسن زمین خورده و حالش بد شده از ترس صورتم رو کندم ولی چیزی نیست حالش خوبه الانم ننه جاسم ، اونجاست. (دا) با شنیدن این حرف از هوش رفت. نمیدانم این خبر چطور پخش شد که یکدفعه خانه پر از دوست و آشنا شد همه گریه و زاری می‌کردند ، ناامید بودنن ، او را از دست رفته می دانستند. محسن همچنان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود توی این مدت در خانه ما مدام شیون و زاری بود دست و دل کسی به کار نمی رفت مثل خانه های عزادار ، همسایه ها غذا می‌آوردند اصرار میکردند بخورید ، اما نمیشد چیزی از گلوی کسی پایین نمیرفت. محسن سه_چهار روزی توی کما بود ، بعد کم کم به هوش آمد ،اما حافظه اش را از دست داده بود. هیچکس را نمی شناخت بعد از ۱۰ روز هم از بیمارستان مرخص شده ولی دیگر مثل سابق نبود دکترها می‌گفتند به زمان نیاز دارد. اتفاقی که برای محسن افتاد خود به خود تخلیه خانه و جابجایی ما را عقب انداخت ، توی همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد؛ بچه ششم دا و پسر چهارم خانواده. ¹:آن زمان رئیس جمهور عراق احمد حسن البکر بود. اما در واقع صدام حسین‌،معاونش،همه کاره بود.که به دولت آن زمان دولت و رژیم بعث میگفتند. ²:محدوده فلکه‌الله امروزی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهارم4⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضی‌هایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تک‌تک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم) بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد). بیچاره دکترها هم نمی‌دانستند به کدامشان برسند ، از‌ آن طرف هم پرستارها داد می‌کشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید) همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد) گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!) گفت:(فایده نداره) از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ‌، منم میرم دنبال دکتر) چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم) سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه). تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم. مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند می‌کرد و توی بغلش می فشرد و گریه می‌کرد. پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا می‌آورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید. به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه) با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ‌، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم) نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم می‌خواست کاری کنم آرام شود ولی نمی‌توانستم. یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟) پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: (چند سالته؟) گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده) گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمی‌گیرن) گفتم:(مگه من چِمِه؟!) گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه) خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم..... (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌پـنـجــم5⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد سریع رفتم سر کمد. گوشواره‌هایم را از گوشم باز کردم. بعد گردنبند طلایم را از گردنم درآوردم و توی قفسۀ کمد گذاشتم. این‌ها اولین تکه طلاهایی بودند که بابا امسال عیدی برایم خریده بود. گردنبندم را خیلی دوست داشتم و برایم عزیز بود. از زمانی که بابا آن را به گردنم انداخته بود، بازش نکرده بودم. ولی توی این سه روز، موقعی که خم می‌شدم و می‌خواستم جنازه‌ای را بردارم یا بشویم، گردنبند از گردنم آویزان می‌شد و اعصابم را خرد می‌کرد. از طرف دیگر نمی‌دانم چرا دیگر این‌جور چیزها برایم معنایی نداشت. وقتی مردم جانشان را می‌دادند، دیگر طلا چه اهمیتی داشت. هنوز در کمد را نبسته بودم که صدای دا را از پشت سرم شنیدم. پرسید: «چرا اینا رو درمی‌آری؟» گفتم: «دیگه به دردم نمی‌خوره.» گفت: «یعنی چی؟» چیزی نگفتم. ساعتم را هم باز کردم. ولی دیدم لازمم می‌شود، دوباره برش داشتم. به دا گفتم: «دا من امشب می‌مونم جنت‌آباد. نگران من نباش.» به اعتراض گفت: «برای چی بمونی. بابات بیاد ناراحت می‌شه.» گفتم: «برای چی ناراحت بشه. همه اونجا هستن. ما تنها نیستیم. تازه بابا خودش اوضاع جنت‌آباد رو دیده. می‌دونه اونجا چه خبره.» گفت: «خودت می‌دونی. جواب بابات رو هم خودت بده.» گفتم: «باشه.» و از خانه زدم بیرون. سوار ماشین آقای پرویزپور شدم و رفتیم اداره خدمات شهرداری. جلوی در، آقای پرویزپور گفت: «شما هم پیاده شید.» با آقای پرویزپور به ساختمان شهرداری رفتم. آنجا به یکی از آقایان سپرد طاقه‌های پارچة کفن را تحویل من بدهند. بعد گفت: «شما اینجا بمون تا من برگردم.» خودش رفت. ده دقیقه یک ربع بعد، همان مردی که آقای پرویزپور با او صحبت کرده بود طاقه‌های پارچه را توی گونی ریخت و دستم داد. چیزی نگذشت که آقای پرویزپور هم آمد. گونی را برداشت و پشت وانت گذاشت. پشت وانت چند بستۀ بزرگ پنبه رول‌مانند، چند تا دفتر بزرگ و یک کیسه دیدم که رویش نوشته شده بود کافور. فهمیدم آقای پرویزپور توی این فاصله دنبال این‌ها رفته است. سوار ماشین شدیم و برگشتیم جنت‌آباد..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌پنجم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞