eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
490 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 دوستـان ایرانے شـهید در فرانسه🌹 اهـل پاریسِ فرانسه بود😍 توے رفت و اومد با بچه‌هاے انقلابـےِ اونجا با تشیّع❣آشنایـے پیدا ڪرده بود. بعد هم با دعاے ، شیعه شد. اسمشو عوض ڪرد و گذاشت ڪمال❤️ وقتی اومد ایران ، رفت قم و درس طلبگے رو خوند ، پاشو ڪرده بود تو یه ڪفش ڪه زن میخوام 😊💞 ، هرچے میگفتیم:(بذار یه چند سالے از درست بگذره) ، قبول نمیڪرد.😩 یڪی از رفقا ، یاد جمله‌اے از ڪتاب حضرت امام (رحـمت‌الله‌علیه) افتاد ، ڪه توصیه ڪرده بودند:(طلبه ها ، چند سال اول تحصیل را ، اگر میتوانند وارد فضاے خانوادگے نشوند) رفت ڪتاب رو اورد و داد دستش ، گـفت:(ڪمال ، ببین امام چی نوشته) وقتی خوند ، ڪتاب رو بست و رفت توے فڪر ، بعد هم گفت:(باشه). دستوراے امام(رحمت‌الله‌علیه) رو مثل دستوراے اهل بیت (عـلیه‌السلام)💞 میدونست. هر وقت ما میگفتیم (امام) میگفت نه(حضـرت‌امـام)😍❤️🍃 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ❤️🕊 تـولد:پـاریس ، سـال ۱۳۴۴ شهـادتـ♥️:عـملیّات‌مـرصاد ، سال ۱۳۶۷ مـزار:گـلزار شهداے علی بن جعفر ، قـم ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#خـاطرات‌شـهـدا💞🌸👆 ایـن‌ قسمت: بچه ها شام ، چے داشتن؟!❤️ #شهـیدابـراهیـم‌هـمّـت❤️🕊 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهارم4⃣ #قـسـمـت‌اوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از ساختمان بیرون آمدم و گوشه ای ایستادم حیاط بیمارستان هنوز شلوغ بود عده ای جلوی سردخانه منتظر بودند تا جنازه کس و کارشان را تحویل بگیرند. حال و روز آنها از کسانی که مجروح داشتند خیلی بدتر بود ، ناله های دلخراششان دل آدم را میلرزاند ، دیدن گریه بچه ها عذابم میداد ، بالای سر بعضی‌هایشان همراه بود که سِرُم را بالا نگه داشته بودند ، از سکوتی که تا قبل از این در (بخش) حاکم بود و به آدم آرامش میداد خبری نبود ، آن سکوت و آرامش جایش را به سر و صدا و ناله های دلخراش داده بود ، از سر ناچاری بالای سر تک‌تک مجروحان رفتم و پرسیدم:(اگه کاری دارید بگید من براتون انجام بدم یا اگه چیزی میخواید براتون بیارم) بیشترشان به خاطر خونریزی زیاد عطش داشتند و آب می خواستند و بعضی ها هم می گفتند:(درد داریم ، برو بگو دکتر بیاد). بیچاره دکترها هم نمی‌دانستند به کدامشان برسند ، از‌ آن طرف هم پرستارها داد می‌کشیدند:(اینجا چه خبره برید بیرون چرا اینجا رو شلوغ کردید) همانطور که توی راه سرگردان بودم صدای ناله زنی من را به طرف خودش کشاند ، نگاه کردم زنی لاغراندام بود که صدایش با چهره اش نمی خواند ، چون صدایش می گفت جوان است ، ولی زخم ها و خون های صورتش آنقدر زیاد بود که از دیدنش احساس بدی را در من ایجاد کرد ، سعی کردم به خودم غلبه کنم ، اما با این حال و حس مرا کنارش نشاند ، حال و روز خوبی نداشت باندهای دور سرش را که عمودی و افقی بسته بودند غرق خون بود و پاهایش هم در آتل بود. دستهایش را گرفتم لای چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد پرسیدم:(چیزی میخوای ، چیکار میتونم برات بکنم) ، با صدای آرامی گفت:(برو دکتر رو بیار درد دارم ، سرم داره میترکه ، چشمام داره از کاسه در میاد) گفتم:(بهت مسکن نزدن؟!) گفت:(فایده نداره) از فشاری که به دستم می داد فهمیدم دارد از درد به خودش میپیچد ، گفتم:(سعی کن بخوابی اینطوری دردش کمتر میشه ‌، منم میرم دنبال دکتر) چشمهایش را بست و خیلی بی رمق گفت:(از زور درد نمیتونم بخوابم) سرم را که برگرداندم پرستاری را دیدم به طرفش دویدم ، رنگ رویش پریده بود به او گفتم:(ببخشید اون خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره میشه کاری براش بکنید) گفت:(چیکار کنم از صبح تا حالا.....) مکث کرد و دوباره گفت:(از دیشب تا حالا پدر هممون دراومده ، ما هم داریم از پادرد و سر درد می میریم ، نیروهامون کمه ، اینا هم که یکی دوتا نیستن ، باید تحمل کنه). تو خودم بودم که صدای بچه ای توی سالن پیچید ، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته بود ، دختر بچه سه_چهار ساله ای را دیدم. مادرش بالای سرش نشسته بود و با هر گریه بچه سر او را از روی پتو بلند می‌کرد و توی بغلش می فشرد و گریه می‌کرد. پاهای بچه را آتل بندی کرده بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند ، باند و انگشتان متورّم بچه خونی بود ، رفتم کنارش نگاهش کردم دختر قشنگی بود ، بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن زردش از رنگ خون به کبودی میزد ، آنطور که نگاهش می کردم متوجه شدم هر وقت سرش را بالا می‌آورد و چشمش به پاهایش می افتاد وحشت می کرد و جیغ میکشید. به مادرش که از هول با لباس خونه به بیمارستان آمده بود گفتم:(روی پاهاش یه چیزی بکش که باهاش روی خونی که میبینه رو بپوشونه) با گریه گفت:(چیزی ندارم ، میبینی که خودم چه جوری اومدم گفتم اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو پاهاش بنداز) ، زن حرفم را گوش کرد ولی گریه و زاری او دوباره مرا به حرف آورد ، گفتم:(خودتو که اینطوری می کنی بچه بیشتر میترسه ، بیشتر بیقراری میکنه ، اول خودت رو آروم کن بعد بچه رو) ‌، گفت:(یه چیزی میگی ها ، جیگرم داره میسوزه ، هیچ کاری از دستم برنمیاد برا بچم بکنم) نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم ، دلم می‌خواست کاری کنم آرام شود ولی نمی‌توانستم. یکدفعه شنیدم مردی می پرسد:(کجا باید برم خون بدم) با این حرف از جا پریدم توی این وضعیت حداقل میتوانستم خون بدهم ، دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دارو بود و پرستاری هم در حال قیچی کردن چسب و زدن انها به لب ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم:(من می خوام خون بدم ، کجا باید برم؟) پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: (چند سالته؟) گفتم:(۱۷ سالم تموم نشده) گفت:(نمیشه ، تو نمیتونی خون بدی ، از تو خون نمی‌گیرن) گفتم:(مگه من چِمِه؟!) گفت:(سنّت زیر ۱۸ ساله ، لاغرم که هستی ، خون رو از افراد بالای ۱۸ سال می گیرن ، تازه اگه وزنشون مناسب باشه) خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من همین یک کارو می تونستم انجام بدم که اینم نشد حالا چیکار کنم ، از بیـمارستان خارج شدم..... (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
😂❤️🍃 این قسمت: تـڪبـیـر✊ سال ۱۳۶۱ ، پادگان ۲۱ حضرت حمزه آقاے «فخر الدین حجازی» اومده بود منطقه برای دیدار بسیجیا❤️🍃 طے حرف هایی خطاب به بسیجیا و از روے ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما بسیجیا هستم.»💞 یکی از بچه ها ، خواب بود یا جمله رو درست متوجه نشد😖😕 از ته مجلس با صداے بلند و رسا براے تأیید و پشتیبانی از این جمله گفت:(تـڪبـیر) همه در حین خنده ڪردن تڪبیر گفتن😂♥️ ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
بـنـیوسـیـد✍ صـبح⛅️ از مـزار شـهــ❤️ـــدا مـےآیـد... شـایـد ایـن جـمعہ بـیاید😞💔 #اللهـم‌عـجـل‌لـولـیڪ‌الـفـرجـ💔 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#غلبہ‌بہ‌نـفـس❤️☝️👌 این قسمت: (چـنـد دختر جـوان) ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
❤️ وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شب‌ ها تب می‌ کرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود😔؛ یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند.... وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گل‌ های قرمز رُز پوشیده شده🌺،‌ جلوه می‌ کند و رودخانه ‌ای در آنجاست که آنچنان زلال و بی‌ همتاست که فقط از آن یک خط دیده می‌ شود و همه از روی آن به آسانی می‌ گذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است😍. در حالی که انتظار آمدن شهید را می‌کشیدم😞، ناگهان او را در حالی که دو خانم زیبا در کنارش بودند دیدم😳. آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده می‌ شد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند.... من با دیدن این صحنه حسادت زنانه ‌ام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم😠. شهید دنبال من می‌ دوید که نروم و من می‌ گفتم: بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات، زندگی می‌ کنم و بچه‌ ها را نگه می‌ دارم، اونوقت تو اینجا خوش می‌گذرونی و ما از یادت رفته ‌ایم😠 و... شهید گفت: به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال🕊من هستند و به من چسبیده ‌اند، چکارشان کنم؟!و گفت: می‌خواهی بگویم بروند؟ دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد😊و می‌گفت: ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلاً زیادی هم آوردیم.👌حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن.😍 ♥️🕊 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
﴾﷽﴿ #امام_سجاد_ع اَلْقَتْلُ لَنا عادَةٌ وَ كَرامَتُنَا الشَّهادَةُ 🍁كشتہ شدن عـــــادت ما... و #شــــــــــهادت💞 كرامـــــت ماست. #شـهـید‌مـدافع‌حـرمـ💔 #شـهـید‌رسـول‌خـلیـلے❤️🕊 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
دعـاے روز #دوّم مـاه رمـضان 💞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
❤️🍃 عـملیات خیلے تنها شد... ڪلے فرمانده گردان و مسـئول واحد از دست داد💔 جـانشینـش شـهید شد❣ فـرماندهاے رده بـالاے لشڪر مجروح شـدن😞❤️ خودش موند و جزیره و آتـش سنـگین عراقیا.... (مـقـاومت ڪرد) امـام (رحمت‌الله‌علیه) خواسته بود جـزایر حـفظ بشه ، عملیات ڪه تموم شد..... اومد عیادتم ، گـفت:"حـاضر بودم توے جـزیره بمونم و شهید بـشم تا جـنازم یـڪ متر از خـاڪ جزیره رو حـفظ ڪنه و حرف امـام(رحـمت‌الله‌علیه) زمین نـمونه" 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 ♥️🕊 تولّد:تـهران سال:۱۳۳۸ شـهادت:جـاده بانه سردشت سال:۱۳۶۳ مـزار:گـلزار شهداے علی‌بن‌جـعفر قم :سـردار احـمد فتوحے🌹 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#شـهـداے‌رمـضـان💔 آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟😞❤️ #سلام‌برشهداےعطشان ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ذهنم رفت سمت شهدا ، دویدم توی حیاط ، سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می‌شد ، به سر و روی خودشان می‌زدند و اسم شهدایشان را صدا می‌زدند ، مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی‌داد به داخل سردخانه هجوم ببرند مدام میگفت:(چرا اینطور ازدحام می کنید ، بالاخره همه اینا رو منتقل‌ می کنیم جنت آباد هر کی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا) با خودم گفتم:(برم ببینم جنت آباد چه خبره شاید اونجا بتونم کاری انجام بدم) از بیمارستان خارج شدم و به سمت فلکه فرمانداری رفتم ، ایستادم و فکر کردم که از کدام مسیر به جنت آباد بروم از خیابان عشایر یا چهل متری تَهِ خیابان عشایر به بیابان‌های جاده کمربندی منتهی می‌شد ، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم ، از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین‌هایی که می‌آمد پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشت ، داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی می‌گذشتم که به پیکان سفید رنگی نزدیک شدم دست ‌تکان دادم ، نگه داشت ، فقط دو تا مسافر زن سوار بودند ، راننده پرسید:(کجا میری؟) گفتم:(مستقیم می خوام برم جنت آباد) گفت:(ما تا دم مسجدجامع میریم) گفتم:(پس من سر خیابون مسجد پیاده میشم) تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ، دم درِ گل فروشی (محمدی) از ماشین پیاده شدم و به راننده پـول دادم ، قبول نکرد و گفت:(صلوات بفرست) به طرف جنت آباد سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه‌مان بود بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمی‌ترسیدم ، یادم افتاد یک بار با (دا) و زینب از خانه دایی در محله پارس داوِن برمی‌گشتیم ، باید از جاده کمربندی در کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم ، هرچه کنار جاده ایستاده ایم تاکسی گیرمان نیامد. هوا رو به تاریکی میرفت و خسته شده بودیم ، به ناچار پیاده راه افتادیم نزدیکهای جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ، گفتم:(دا بیا از توی قبرستون میان‌بر بزنیم) (دا) گفت:(خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته) گفتم:(چه اشکالی داره ، اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن) بعد راهم را کشیدم و داخل قبرستان شدم (دا) هم به ناچار دنبالم آمد ، یادش بخیر.... خیلی طول نکشید که از خیابان اردیبهشت به جنت آباد رسیدیم محشری برپا بود ، جمعیت موج میزد از هر طرف ناله و شیون به سمت آسمان بلند بود ، هیچ وقت جنت آباد را اینطور ندیده بودم. راه به راه جنازه‌ها را خوابانده بودند ، روی ملافه های سفید که رویشان کشیده بودند ، یخ گذاشته بودند ، خون با آبی که از ذوب شدن یخ ها راه افتاده بود مخلوط شده و خونابه از زیر جنازه‌ها روان بود. بالای سر هر شهید ایستاده بودند ، مرثیه خوانی می‌کردند و به سر و روی خودشان می‌زدند بیشتر زنان عزادار عرب مانند محرم و شب‌های عاشورا دایره وار ایستاده بودند ، یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند و به سر و سینه هایشان می‌زدند. همینطور که بین جمعیت راه میرفتم و شاهد این صحنه ها بودم و اشک می ریختم و صدای مرثیه خوانی عرب ها را می‌شنفتم ، صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب غائله خلق عرب و بمب‌گذاری منافقین بارها تشیع شهدا را دیده بودم ، اما انگار اینبار تعداد شهدا خیلی زیاد بود ، شهیدان که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشیده شده بودند از آن طرف هم آفتابی بی امان میتابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود ، دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود ،طوری که احساس می کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم ، انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم ، چشمهایم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم ، به زحمت خودم را به طرف ستون که روبروم قرار داشت کشیدم و به آنجا تکیه دادم ، پاهایم سست شد و به ناچار بر روی زمین نشستم. بعد چند دقیقه ، بلند شدم و به طرف غسلخانه زنان رفتم پشت درِ غسلخانه خیلی شلوغ بود ، مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند ، همین که در باز می‌شد هجوم میاوردند تا داخل شوند ، می‌خواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهید را بیرون می‌دادند سریع‌ در را می‌بستند ، بعد از کلی سختی بین مردم را باز کردم و جلو رفتم ، در زدم امادر را باز نکردند منتظر ماندم ، همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند ، با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو ، قلبم تند میزد. خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو ، این فـقط یه ڪابوسه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#خـاطرات‌شـهـدایـے☝️ #شـهـید‌حـاج‌عـماد‌مـغنـیہ❤️🕊 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
😂❤️🍃 این قـسمت: اللهم‌ تـرڪشا ریزا😂👌 استاد سرڪار گذاشتن بچه‌‌ها بود...😩 یه روز یکی از رفقا پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شید برای اینکه کشته نشید و توپ و تانک اونا روتون اثر نکنه چی می‌گید؟😕 خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گرده😶 ، والا خود عبادت به تنهایی دردی رو دوا نمی‌کنه ، اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمه بگی:(اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین»😐😂❤️🍃 طوری این کلمات رو به عربی ادا کرد که باورش شد و با خود گفت: «این اگه آیه نباشه حتماً حدیثه » اما آخر سر که کلمات عربی رو به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر اوردی؟»😂🌹 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#تـوصـیہ‌شـهـدا❣☝️ #شـهـید‌حـاج‌ابـراهیـم‌هـمّـت♥️🕊 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهارم4⃣ #قـسـمـت‌سوّم3⃣ 🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یکی از سکوهای غسلخانه ، پیرزن چاقی روی زمین نشسته بود ، خیس عرق بود آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل اتاق شدم ، به نظر می‌رسید از خستگی آنجا نشسته بود تا نفسی تازه کند ، هاج و واج ایستاده بودم ، که یک دفعه زن لاغراندام نسبتاً قد کوتاهی از اتاق بیرون آمد ، لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شاله پنبه ای هم به سر کرده بود ، رنگ صورتش سبزه بود که به زردی میزد ، از کنارم که رد شد ، بوی تند سیگار به دماغم زد فهمیدم که کبودی لب هایش هم از سیگار کشیدن های زیاد است ، به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه برگشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت ، با خودم گفتم الان دعوایم می کند با صدای خس خس کرده پرسید:(اومدی کمک کنی یا دنبال شهید هستی) من که بُهت زده بودم گفتم:(اومدم کمک کنم) نمی‌دانم چه چیزی در چهره من دید که پرسید:(نمیترسی؟) حس کردم هنوز اثر ضعف که قبل ورورد به غسلخانه را داشتم در صورتم هست گفتم:(سعی می‌کنم نترسم) گفت:(پس بیا کمک کن) گفتم:(باشه) از توی کشوی کمد چند تکه بزرگ چلوار درآورد و گفت:(بیا اینا رو بگیر با اون خانوم ببرید برای کفن) پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم دزدکی نگاه کردم رنگ به رو نداشت ، پیراهنش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود ، برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم:(خسته نباشید) سری تکان داد و پارچه را از دستم گرفت و با وجب اندازه کرد ، بعد پارچه را به من داد و قیچی کرد ، در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می‌شنیدم ، کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبر است ، صدای زنی از همه بلندتر بود و مرتب با دلسوزی می‌گفت:(آب رو بگیر اینجا ، درست بگیر ، چرا اینطوری می کنی ، الان این بنده خدا می‌افتد ، شلنگ رو این طرف بگیر و ....) وقتی می‌گفت:(الان میوفته قلبم میریخت) کار بریدن کفن ها که تموم شد ، پیرزن گفت:(بزار توی کمد) کار های زیاد دیگری در غسلخانه انجام دادم و پس از تمام شدن کارها خداحافظی کردم و راه افتادم. به پاچه شلوار آستینم نگاه کردم ، خونی شده بود توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهد بودم را باور نداشتم ، خیلی میترسیدم میترسیدم بابا عصبانی شده باشد پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم ، صدای حسن و سعید را توی حیاط می‌شنیدم تا صدای در را شنیدند دویدند و در را باز کردند ، در که باز (دا) سرش را از آشپزخانه که به حیاط وصل می‌شد بیرون آورد ، نگاهی به سرتاپای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند ، نگاهم حرکت کرد ، پشت پنجره بابا را دیدم دستش را زیر چانه اش گذاشته بود توی فکر بود به نظرم رسید خیلی ناراحت است ، رفتم تو ، گلویم از ترس خشک شده بود ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:(سلام) میدانستم بابا هر وقت از دست من ناراحت و عصبانی باشد جواب سلام من را نمی دهد ، یا می‌گوید علیک ناسلام ، ولی دستش را از زیر چانه برداشت ، گفت:(سلام بابا) لحنش بد نبود به خودم گفتم:(الحمدلله گذشت حتماً نمیدونه از کِی خونه نبودم) برگشتم داخل خانه از کنار (دا) گذشتم ، گفت: بی صَوُن منه ، دَه کو بین تا اِمکه ، هِمکه بوکت شهیدت کری (بی صحاب مونده ، تا حالا کجا بودی ، الان بابات شهیدت میکنه) بابا پرسید:(کجا بودی) گفتم:(جنت آباد بودم غسلخونه ، داشتم به بقیه کمک میکردم) (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫❤️🍃 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#سلام_بر_شهـدا ڪہ حافظ بیت المال بودند نہ شریڪ آن ...✨ سلام بر شهـدا ڪہ حامے ولایت بودند نہ #رقیب آن ... سلام بر شهـدا ڪہ خدا را حاضر و ناظر می‌دیدند نہ ڪدخدا را ... ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
❤️🍃 از اول جـنـگ به عنـوان سرباز تویڪے از پـایگاه هاے ساده پـشت خط بـود...🌹 هـمیشہ بـوے بدے مـیداد😣 ڪارش تمـیز ڪردن توالتـ بـود روز و شـبـ .......💕 تـا اینڪہ تـو یڪ بمـبارون هـوایـے وقتـے ڪہ داشت نظافت میڪرد موشڪے بہ اونـجا میخـوره و شهـید مـیشہ......♥️🕊 وقتے امـدادگـرا داشتن جـنازه ها رو جـمع میڪردن مـتوجہ جـیز عجیبـے شـدن❗️ از زیـر آوار بـوے گلاب میـومد‼️‼️ آوار رو ڪہ ڪنار زدن جـسد شـهـید 💔 هـنوز ڪه هنـوزه قـبر این شهـید تو قـطعہ ۲۶ بـهشت زهرا از چـند مـتـرے بـوے گـلاب مـیده و وقتے رو سنگ قـبر رو خـشڪ مـیڪنی سنـگ از طرف دیگہ نـمنـاڪ مـیشہ💕💕💕💕💕💕💕 💞🌸 🌹🍃 ♥️🕊 @Beit_l_shohada 🕊♥️
در دفتر خاطراتتان بنویسید: ما هر چه داریم ازشـــهدا🌹داریم آیا می دانستید حدود پانزده هزار شهید در ماه مبارک رمضان شربت شهادت نوشیده اند؟ #سلام_برشهداےعطشان ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
ماهِ رمضان را؛ خدا وثیـقہ گذاشت! براے آزادیِ من؛ ازبنـدشیطان... بعد از ایـن؛ روزگارِمـن چـہ میشـود...؟! #وقـتـ‌افـطار😃🌹 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
وصيت نامہ‌اش را بـاز كردم... اشک هایم را پاك كردم...✨ #نوشتہ_بود «پدر و مادر عزيزم من #زكات_فرزندان شما بودم كہ با طيب خاطر پرداختيد، حالا بہ فكر خمس باشيد» ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟) یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم) گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم) خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس می‌کردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم. چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه) سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟) (دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر" گفتم:(دوباره میرم جنت آباد) گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد"" گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم) گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم) میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن) گفتم:(خب لیلا که هست) با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست) چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم) گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره) آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود. به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفت‌های خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند. دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد. به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می‌کردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ‌، می‌دانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا می‌آید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگی‌شان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
هدایت شده از مجید @manooeshgham
زیباترین اشعار، داستان ها و شاه بیت های مذهبی رو در کانال فرزندان غریب حضرت زهرا(س) دنبال کنید.. #حسینیه‌مجازی‌حسنین‌علیهماالسلام #با_نیت_وارد_بشید👇 http://eitaa.com/joinchat/143917059C4d8edae7bb خیلی بی معرفتیه این همه کانال عضو باشی، اونوقت کانال امام حسن(ع) و امام حسین(ع) خالی باشه..
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️ 🍁خدايا در اين ماه براے برپاداشتن اَمرت نيرومند ساز مرا ، و ........❤️🍃 💔😞 ❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️