شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتچـهارم4⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتپـنجـم5⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟)
یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم)
گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم)
خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود.
جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم.
چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه)
سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟)
(دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر"
گفتم:(دوباره میرم جنت آباد)
گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد""
گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم)
گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم)
میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن)
گفتم:(خب لیلا که هست)
با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست)
چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم)
گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره)
آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود.
به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفتهای خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند.
دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.
به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی میکردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ، میدانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا میآید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگیشان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.
خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتپـنجـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
هدایت شده از مجید @manooeshgham
زیباترین اشعار، داستان ها و شاه بیت های مذهبی رو در کانال فرزندان غریب حضرت زهرا(س) دنبال کنید..
#حسینیهمجازیحسنینعلیهماالسلام
#با_نیت_وارد_بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/143917059C4d8edae7bb
خیلی بی معرفتیه این همه کانال عضو باشی، اونوقت کانال امام حسن(ع) و امام حسین(ع) خالی باشه..
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_پـنـجم
🍁خدايا در اين ماه براے برپاداشتن
اَمرت نيرومند ساز مرا ، و ........❤️🍃
#اللهمربشـهرالـرمـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#طـنـزجـبهہاے😂💞
ایـن قسمت:
خُـر و پُـف❣👌
صحبت از شهادت و جدایی بود💔
اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میموندن
و یا به نحوے #شهـیـد میشدن ڪه قابل شناسایی نبودن.
هر ڪی از خود نشونهاے میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشه ، یکی میگفت:(دست راست من این انگشتره)
یڪی دیگه میگفت:(من تسبیحم رو دور گردنم میندازم)
ولی یهویی ، نشونهای ڪه یکی از بچهها داد براے ما خیلی جالب بود.
گفت:(من در خواب خُر و پُف میکنم ، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند ، شک نکنید که خودم هست)
گـمنام بودن را دوست داشت ، عجب بهـونهاے گیر اورد ، همهے بچهها زدن زیر خنده...😂❤️🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#عاشقانہشهـــدا❤️🍃
محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند
چون عشق اصلےاش خدایی بود💚
همه مےدانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم😌
همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم
اما او همیشه میگفت
«زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علےشک نکن!
ولے وقتی که پای حضرت زینبـــ(س) بیاید وسط،
زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.»😔✌️
اگر فرزندم علے آن جوری که من دوست دارم، تربیت شود و بزرگ شود،
قطعا به عڪس پدرش افتخار میکند☺️
و قطعا همین مسیر را انتخاب مےکند
و ان شالله مثل پدرش #شهادت نصیب او هم میشود💚😌
علی با همین دو تا عکس یعنے اسارت و شهادت پدرش میفهمد که او چقدر شجاع بوده،
چقدر مرد بوده،
با غیرت بوده،
با ایمان بوده!!
به هرکسے هم که به مجلس محسن میآید،
و گریه مےکند میگویم خواهش میکنم اشکتان هدف دار باشد☝️
برای حضرت زینب(س) اشک بریزید ،
برای امام حسین(ع) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضے بشود❤️
#همسرشهیدمحسنحججـــــــے💔🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
عـڪس امام (رحـمتاللهعلیه) رو گذاشته بود لب طاقچہ❤️😍
چشمش ڪه میفتاد ، اشاره به عڪس میڪرد و میگفت:
(نـگاه ڪن امام"رحـمتاللهعلیه" چجورے نگاه میڪنه ، من ڪه خجالت میڪشم پیروش نباشم)
#راوے هـمسر شـهید🌹
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدفـرماندهرضاشڪرےپـور♥️🕊
تـولد:همدان سال:۱۳۳۵
شـهادت:جـزیره مجنون سال:۱۳۶۵
مـزار:گلزار شهداے همدان
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
خـاطرات #عـشـقـ❤️ شـهدا به پـیـر جـمـاران❤️🍃
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#خـاطراتشـهـدایـے👌
این قسمـت:نـماز شبـ💫💞
ڪار هر شبش بـود !
✍با اینـکه از صبـح تا شب کار و درس داشت و فعالیـت میکرد، نیـمههای شب هم بلنـد میشد نمـاز شب میخوانـد.
یـک شب بهش گفتـم: «یـه کم استـراحت کن. خستـهای» با همان حالت خاص خـودش گفت:
«تاجـر اگه از سرمایـهاش خرج کنـی،
بالاخره ورشکست میشـه، بایـد سـود بدست بیـاره تا زندگیش بچرخـه،ما هم اگه قرار باشـه نماز شب نخونیـم ورشکست میشیـم.»
#راوے:همسر شهید🌹
شهـیــ❤️ــد
#دڪترمصـطـفـےچـمـرانـ❣🕊
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتشـشـم6⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند.
عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش میرسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند)
سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختیها سرمون بیاد؟)
بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....)
با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود.
تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را مینوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بیصاحب مانده اند ، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن میشوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود.
زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابهجایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.
نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟)
می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد.
به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد)
مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس میکردم دختر مرا نگاه میکند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه)
گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم)
رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر)
وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم میسوخت و نمی توانستم نفس بکشم.
زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
آخرین شهید گمنام را که غسل میدادند به اتفاق به کسی که لیست مینوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتشـشـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_هـشـتـم
🍁خدایا روزیم ڪن در آن ترحم بر یتیمان و ........❤️🍃
#اللّهمَرَبِّشَـهرِالـرَمَـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
4_505293225813082202.pdf
167K
❤️🍃[•﷽•]🍃❤️
کتــ📚ــاب ۱۰۰ خاطره
از شهید باڪـــــرے
مجموعہ خاطـرات
#سـردارشـهـیـدمـهـدےبـاڪرے💔
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#سـیرهشـهـدا❣
✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده..
✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است.
#شهیـدعلیـےاصـغـرشـیـردل💞
#راوے:هـمـسرشـهـید🌹
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتشـشـم6⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـفتـم7⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود.
جلوی غسّالخانه عدّهای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند.
چهره یکی از زنها به نظرم آشنا میآمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتداییام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.
وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی)
طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم.
به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود.
سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟)
به نظر میآمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟)
چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟)
گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!)
پرسیدم:(بابا کجاست؟)
گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آمادهباش دادن)
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم)
گفتم:(باشه الان میرم)
خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم)
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!)
وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد.
میخواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.
شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا میخوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی)
میخواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.
بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد)
وقتی با لیلا ظرفها را میشکستیم گفت:(منم فردا باهات میام)
گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم)
بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا میرفت و میآمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد.
کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت.
از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ،
وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد)
گفت:(چیکار میکردی)
ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم)
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!)
گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده)
گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه)
بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه)
زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـفتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
حـاج صـادق❣
بعد از عملیات بود...💔
حاج صادق آهنگران اومده بود پیش رزمندهها برای مراسم دعا و نوحه خونی🌹
برنامه که تموم شد مثل همیشه بچهها هجوم بردن که حاج صادق رو ببوسن و حرفی باهاش بزنن.😃
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگهای بره ، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر رو فراموش کردم بگم ، همه رو به قبله بشینید و سر به خاک بذارید و این دعا رو پنج مرتبه با اخلاص بخونید».😍
همین کارو کردیم ، پنج بار شد ، ده بار، پونزده بار ، خبری نشد که نشد.😑
یکی یکی سر از سجده برداشتیم و دیدیم مرغ از قفس پریده! 😩💗
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#ادمـیننـویـسـ✍
سـلام بہ عـزیزانے ڪه تا الان هـمراه ما بودنـ❤️🍃
إِنشاءلله از امشب خـتـم #صـلواتـ رو شروع میڪنیم❣
خـتـم امشب براے
#شـهـیدابـراهیـمهـادےپـور😍❤️🍃
هسـتش
مـقـدار #صـلواتـے ڪه میخواید نذر ڪنید رو ارسال ڪنید👇
@Khadem_l_shohada
گـزارش صلـواتهاے نـذر شده در ڪانال زیر👇🌹 (ڪانال مربوط به همین ڪاناله عزیزان)
@Khatm_salavat