#نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و چهارم: جا مانده
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:
- «حق نداری بری ... »
کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد ... و این چندمین سالی بود
که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
حالم خراب بود؛ به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که
دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو میبریدند.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمیاومد. توی هیئت، اشک میریختم و ظرف میشستم ... اشک میریختم و جارو میکردم...
اشک میریختم و ...
حالم خیلی خراب بود.
- «آقا جون ... ما رو نمیخوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات
نصیبم میشه، نه ...»
هر چی به عاشورا نزدیکتر میشدیم، حالم خرابتر میشد.
مهدی زنگ زد:
- «فردا عاشورا، کربلاییم. زنگ زدم که ...»
دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم ...
- «چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من، خودم باید فردا
کربلا میبودم ...»
در و دیوار داشت خفهام میکرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشمهام خیس از اشک ...
- «آقا جون ... این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار
نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و
زیارت رو ازم دریغ میکنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت،
۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت ...
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی، من الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه. تو
رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم میکنید ...»
خیلی سوخته بودم. دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. میسوختم و گریه میکردم. یکی کلا نمیتونه بره، یکی دم رفتن ...
اونم نه یه بار، نه دو بار. این بار، پنجمین بار بود ...
بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا میگذشت. حرم داشت شلوغتر از
شب گذشته میشد. جمعیت داشتن وارد میشدند که من ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و پنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به ...
رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خستهتر از تمام زندگیم. مادر و بچهها لباس
پوشیده، آماده رفتن ...
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد. سر و روی آشفتهای که هرگز احدی به من ندیده بود.
- «اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟»
چشمهای پف کردهام رمق نداشت. از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و میسوخت. خشک شده بود. انگار روی سمباده پلک میزدم ... و سرم ...
نفسم بالا نمیاومد ...
- «چیزیم نیست، شما برید. التماس دعا ...»
سعید با تعجب بهم خیره شد:
- «روز عاشورا، خونه میمونی؟!»
نگاهم برگشت روش. قدرتی برای حرف زدن نداشتم.
دوباره اشک توی چشمهام دوید. آقا، من رو میخواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرفها برای گفتن داشت ... اما زبانم حرکت
نمیکرد.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده؛ اون
جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم میخندید...
بالاخره رفتند.
حس و حال جا انداختن نداشتم. خستهتر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفهام میکرد. یه بالشت
برداشتم و ولو شدم کنار هال. دوباره اختیار چشمهام رو از دست دادم. بین اشک
و درد خوابم برد.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱،
گوشیم زنگ زد. بیحس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش...
شماره ناشناس بود. چند لحظه همینطوری به صفحه گوشی خیره شدم. قدرت
حرف زدن نداشتم. نمیدونم چی شد؟ که جواب دادم:
- «بفرمایید ...»
- «کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...»
چند لحظه مکث کردم ...
- «شرمنده به جا نمیارم، شما؟»
و سکوت همه جا رو پر کرد
- «من ... حسین فاطمهام.»
تمام بدنم به لرزه افتاد. با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره، ناشناس بود ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و ششم: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم میلرزید. به حدی که حتی نمیتونستم علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم:
- «بفرمایید ...»
- «کجایی مهران؟ ...»
بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود، از بین همهمه عزاداران ...
- «چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...»
سرم گیج رفت. قلبم یکی در میون میزد. گوشی از دستم افتاد. دویدم سمت در، در رو باز کردم. پلهها رو یکی دو تا میپریدم. آخریها را سُر
خوردم و با سر رفتم پایین ...
از در زدم بیرون. بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانهها
دویدم سمت خیابون اصلی ...
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا میموندم ... و این صدا توی سرم میپیچید:
- «کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...»
خیابون سوت و کور بود. نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه
نمیتونستم بایستم، دویدم، تمام مسیر رو ... تا حرم ...
رسیدم به شلوغیها و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، میرفتند.
بین جمعیت بودم، که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید
نرسیده بودم، چه برسه به شهدا ...
دیگه پاهام نگهم نداشت. محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشکهام، دیگه اشک
نبود. ضجه و ناله بود ...
بدتر از عزیز از دست دادهها موقع تدفین، گریه میکردم. چند نفر سریع زیر بغلم
رو گرفتند و از بین جمعیت کشیدند بیرون ...
سوز سردی میاومد. ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن ... و اصلا
سرمایی رو حس نمیکردم.
کز کردم یه گوشه خلوت، تا عصر عاشورا توی وجود من، قیامت به پا بود ...
- «یه عمر میخواستی به کربلا برسی. کِی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟
این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی.»
اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای
رسیدن باید به توحید رسید، و در خیل شهدا به امام ملحق شد.
تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حُر نبودم که بعد از توبه، از راه
شهدا به امامم برسم ...
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوهها که در قیامت چون پنبه زده شده
از هم متالشی میشن ...
پام سمت حرم نمیرفت. رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر
عاشورا، امام رو تنها گذاشتند. من تا صبح توی خیمه امام بودم اما بعد ...
رفتم سمت حسینیه. چند تا از بچهها اونجا بودند. داشتند برای شام غریبان حاضر میشدند. قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفتهتر از کسی که عزیزی
رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم.
تا آروم میشدم، دوباره وجودم آتش میگرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و همسنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت هاى الهى نثارتان باد.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
°•🦋⃝⃡❥•°
.
دورهمی دخترانه حبیب آباد
اوقات فراغت تابستون☀️
میچسبه با رفقات یک
فضای شاد و صمیمی بری
که پر از ســـرگرمی های
متنوع و هیجان انگیز باشه
کلا جــــایی که هرچه
دل تنگت میخواهد رو💞
بدون قضاوت بیانش کنی
دور همـــی ما همونه که میخایی
حتما یه سر بزن
پشیمون نمیشی✌️
⏰چهارشنبه ها ساعت ۱۷ 🏫جنب مسجد امام صادق علیه السلام ،دارالمهدی حبیب آباد🔻اطلاعات بیشتر
۰۹۱۳۶۸۹۴
۰۹۴#دورهمی_دخترانه .
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-
✅ اگر بخواهیم کار تربیت را پیش ببریم.....
#تربیت_فرزند_مهدوی
#خانواده_مهدوی
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
السلام علی المهدی و علی آبائه
محفل صمیمانه ریحانه ها ویژه دختران ابتدایی
هر پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۰
دخترای گلم منتظر دیدن روی ماهتون هستیم😍
همزمان
جلسه مشاوره ویژه مادران
کاربردی ترین نکات در تربیت فرزند
فرزند پروری
تربیت دینی
تربیت جنسی
مشاور سرکار خانمملکیان
پنجشنبه ها ساعت ۱۷:۳۰
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
.
تا نقش خیـــال دوست با ماست
ما را همه عمــــر خود تماشاست
آنجــا که وصـــــال دوستانست...
#دورهمی_دخترانه
.
@dorhamidokhtaraneh
.
اگر هیچ چیز هرگز تغییر نمی کرد
هیچ #پروانــهای وجود نداشت....
#دورهمی_دخترانه
.
به جمع ما بپیوندید😍✨ 👇
@dorhamidokhtaraneh