#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۵
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۶
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دیدی یسری شب ها چشمات خواب داره😴 ولی ذهنت انقدررر درگیر هست😔 که نمیتونی بخوابی 😔
بنظرم چشمای خوشگلتو بزار روی هم😌 و هرچی تو دل مهربونته به مولاجانت بگو 🤗
تا امام زمانت (عج) و داری غم نخور عزیزم 😍
آروم باهاشون صحبت کن تا دلت آروم بشه 🥰
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهارم: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم. تپش قلبم شدیدتر شده بود. دلم می خواست گر
#نسل_سوخته
قسمت پنجم: اولین پلههای تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود.
نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم.
کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم
برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد.
- حالا چی میخوای به مامان بگی؟
اگر بهش بگی چی شده که ...
مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه.
دستم رو آوردم پایین
رفتم سمت خیابون اصلی
پدرم همیشه از کوچه پس کوچهها میرفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمد بودن.
جلوی هر کسی رو که میگرفتم بهم محل نمیگذاشت.
ندید گرفته می شدم.
من؛ با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم.
رفتم توی یه مغازه
دو سه دقیقه ای طول
کشید
اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم
با عجله رفتم سمت ایستگاه
دل توی دلم نبود
یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در
رو میبستن
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت
رسما بین در گیر کردم و له شدم
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل
دستم گز گز می کرد
با هر
تکان اتوبوس
یا یکی روی من می افتاد
یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت میشدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ ... و من ...
باالخره یکی به دادم رسید!
خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار
توی تکانها، فشار جمعیت میافتاد روی اون
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود
سرم رو آوردم بالا
- متشکرم ... خدا خیرتون بده.
اون لبخند زد اما من با تمام وجود میخواستم گریه کنم.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت ششم: نمک زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد
- فضلی! این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده !
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
چی میتونستم بگم؟
راستش رو می گفتم، شخصیت پدرم خورد میشد!
دروغ میگفتم، شخصیت خودم جلوی خدا.
جوابی
جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود، الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس رو نوشت و داد دستم
- دیگه تاخیر نکنی ها
- چشم آقا
و دویدم سمت راه پله ها...
اون روز توی مدرسه، اصلا حالم دست خودم نبود.
با بداخلاقیها و تندیهای پدرم
کنار اومده بودم.
دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید
چی کار میکردم؟
مدرسه که تعطیل شد، پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود.
سعید رو جلوی
چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه، پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن
زنگ در رو که زدم
مادرم با نگرانی اومد دم در
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم.
اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم، چی
گفته و چه بهانه ای آورده؟!
سرم رو انداختم پایین:
- شرمنده ...
اومدم تو
پدرم سر سفره نشسته بود
سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد
به زحمت خودم رو کنترل کردم
- سلام بابا. خسته نباشی!
جواب سلامم رو نداد
لباسم رو عوض کردم، دستم رو شستم و نشستم سر سفره.
دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟
از پدرت که هر چی می پرسم هیچی
نمیگه! فقط ساکت نگام میکنه.
چند لحظه بهش نگاه کردم.
دل خودم بدجور سوخته بود اما چی میتونستم بگم؟
روی زخم دلش نمک بپاشم؟
یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟
از حالت
فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست
و از این به بعد باید
خودم برم و برگردم.
- خدایا؛ مهم نیست سر من چی میاد. خودت هوای دل مادرم رو داشته باش...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
من علمای بسياری را درک كردم
و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم می گويم:
اگر دنيا و آخرت می خواهيد
اگر رزق و روزی می خواهيد
و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد
نماز اول وقت بخوانيد...
•آیتالله مجتهدی تهرانی•
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313