کیا تصمیم داشتن بعداز ماه مبارک رمضان یه فرصتی بدن به خودشون تا تلاش کنن برای آینده 🤗💚
💥بنظرم کاری که میکنید نذر آقا امام زمان عج کن تا ان شاءالله کارت برکت داشته باشه🌹
💫اگرهم دوست داشتی برامون بنویس که چه هدفایی داری تا برای همدیگه دعا کنیم 💚
روز عید شور و هیجان خاصی در وجود تک تک مردم مخصوصا خانمها وجود داشت... همه مشغول شعار دادن بودند... من هم گاهی همراهی میکردم،مثلا آنجا که میگفتند...ابالفضل علمدار خامنه ای نگهدار.
اما گاهی هم به خودم اجازه نمیدادم بعضی حرفها را فقط شعار بدهم...
چرا که معتقدم برای تک تک کلماتی که به زبان می آوریم باید پاسخگو باشیم! و اگر حرفِ من با نیت و اراده قلبیِ من ...با عملِ من منافات دارد، در حقیقت من دروغ گفته ام ولو به اندازه دادن یک شعار...
آن روز شعاری که از طرف خانمها زیاد شنیده میشد این بود؛
وای اگر خامنه ای حکمِ جهادم دهد..
خواهر عزیز: رهبرت سالهاست که حکم جهاد صادر کرده اما شما یا نشنیده ای!!
یا خودت را به نشنیدن زده ای!
یا شاید هم ما همه برای شعار دادن عاشق رهبر هستیم، آنجا که پای عمل به دستورات ایشان میرسد با هزار بهانه توجیه میکنیم.....
درست مثل همانها که به وقت نامه نوشتن تعجیل داشتند و سر از پا نشناخته شعارها سر میدادند و خود را عاشقِ جان بر کف جلوه دادند....
اما به وقت یاری و همراهی و حضور ،چونان عمل کردند که انگار هیچگاه وجود نداشته اند!
کاش اگر اهلِ عمل نیستیم...به دروغ شعار هم ندهیم....مبادا حسینِ زمان روی ما حساب باز کند و.......
✍بانو صادقی
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#فرزند_آوری
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
(حتمامطالب را با ذکر منبع نشر بفرمایید. متشکریم🌹)
مولایم،سایھیسرمامامزمانم،
کجایـۍباباۍمھربونم💔؟
بھکیبگمدلمتنگشدهبراتون...!
ویکدلِسیرشمارامیخواهم:)
#امام_زمان🤍
#السلامعلیکیاأباصالحالمهدی✨
ســلامبرروزیکهظهورمیکنی...✋
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
•♥️🥀•
میگفت: عظمت نوکری در خونهی اباعبدالله
رو زمانی میفهمی که شب اول قبر وقتی
زبونت بند اومده یه وقت میبینی
یه صدایی میاد میگه: نترس من هستم :)
@darolmahdi313
شهید محمدرضا تورجی زاده:
مردم هر وقت کار تون جایی گیر کرد ،امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد ، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه...
🌷#سالگرد_شهادت
🌷#شهید_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهل و ششم: اولین ۴۰ نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم برای نماز شب وض
#نسل_سوخته
قسمت چهل و هفتم: آخرِ بازی
چند شب بعد، حال بی بی خیلی خراب شد.
هنوز نشسته، دوباره زیر بغلش رو میگرفتم و میبردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو میشستم، خشک میکردم.
دوباره چند دقیقه بعد،
چند بار به خودم گفتم:
- ول کن مهران! نمیخواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی. باز ده دقیقه
نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم میاومد شرمنده میشدم:
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت
شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمیزشون میکردم و با لبخند از دستشویی میاومدم بیرون.
حس میکردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی میشکست.
و اونقدر دستهام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و میسوخت.
حس میکردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان، درد بی بی قطع شد و مسکنها خوابش کرد.
منم همون وسط ولو
شدم.
اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی
واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم.
نیم ساعت برای سحری خوردن وقت بود.
نماز شبم رو هم نخونده بودم.
شاید نماز مستحبی
رو میشد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی میسوخت.
دوباره به ساعت نگاه کردم؛ حالا کمتر از بیست
دقیقه تا اذان مونده بود.
سحری یا نماز شب؟
بین دو مستحب گیر کرده بودم!
دلم پای نماز شب بود ...
از طرفی هم، اولین روزههای عمرم رو میگرفتم.
اون حس
و یار همیشگی هم، بین این ۲ تا، اختیار رو به خودم داده بود.
چشمهام رو بستم:
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی.
سحری خوردن، یک - صفر، بازی رو واگذار
کرد.
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا
خاله اومد.
مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی مدرسه، مغزم خواب بود
چشمهام بیدار.
زنگ تفریح، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با
صدای اذان ظهر، چشمهام رو باز کردم، باورم نمیشد.
کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم.
سرم رو بلند کردم. دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود.
بچهها
همه زدن زیر خنده و متلکها شروع شد.
- ساعت خواب!
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمیخوردی؟ همیشه خمار
بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خندهها بلندتر شد.
یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد:
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردند، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیشمون
زده بود!
- راست میگه. با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن.
هنوز سرم گیج بود.
باور نمیکردم که اینطوری بیهوش شده باشم.
آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچهها تمرین حل کرده بودند.
اما
برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود.
قانون عجیب زمان ...
برای
اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم.
توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد:
- فضلی!
برگشتم سمتش و سلام کردم.
چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو
خورد.
- هیچی، برو از جماعت عقب نمونی.
ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم.
دیگه رمق نداشتم.
خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهان روزه و بیسحری ...
چند دقیقه همونطوری پشت در نشستم.
تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهرهام رو مخفی کنم.
رفتم تو ...
خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده، سریع چادرش رو سرش کرد:
- چه به موقع اومدی! باید برم شیفتم. برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال. افطار گرم کن. میخواستم افطاری هم درست
کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. میسپارم جلال واست افطاری بیاره
...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم.
خاله که رفت، منم لباسم رو عوض کردم.
هنوز
ننشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313