۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
روز عید شور و هیجان خاصی در وجود تک تک مردم مخصوصا خانمها وجود داشت... همه مشغول شعار دادن بودند... من هم گاهی همراهی میکردم،مثلا آنجا که میگفتند...ابالفضل علمدار خامنه ای نگهدار.
اما گاهی هم به خودم اجازه نمیدادم بعضی حرفها را فقط شعار بدهم...
چرا که معتقدم برای تک تک کلماتی که به زبان می آوریم باید پاسخگو باشیم! و اگر حرفِ من با نیت و اراده قلبیِ من ...با عملِ من منافات دارد، در حقیقت من دروغ گفته ام ولو به اندازه دادن یک شعار...
آن روز شعاری که از طرف خانمها زیاد شنیده میشد این بود؛
وای اگر خامنه ای حکمِ جهادم دهد..
خواهر عزیز: رهبرت سالهاست که حکم جهاد صادر کرده اما شما یا نشنیده ای!!
یا خودت را به نشنیدن زده ای!
یا شاید هم ما همه برای شعار دادن عاشق رهبر هستیم، آنجا که پای عمل به دستورات ایشان میرسد با هزار بهانه توجیه میکنیم.....
درست مثل همانها که به وقت نامه نوشتن تعجیل داشتند و سر از پا نشناخته شعارها سر میدادند و خود را عاشقِ جان بر کف جلوه دادند....
اما به وقت یاری و همراهی و حضور ،چونان عمل کردند که انگار هیچگاه وجود نداشته اند!
کاش اگر اهلِ عمل نیستیم...به دروغ شعار هم ندهیم....مبادا حسینِ زمان روی ما حساب باز کند و.......
✍بانو صادقی
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#فرزند_آوری
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
(حتمامطالب را با ذکر منبع نشر بفرمایید. متشکریم🌹)
۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
مولایم،سایھیسرمامامزمانم،
کجایـۍباباۍمھربونم💔؟
بھکیبگمدلمتنگشدهبراتون...!
ویکدلِسیرشمارامیخواهم:)
#امام_زمان🤍
#السلامعلیکیاأباصالحالمهدی✨
ســلامبرروزیکهظهورمیکنی...✋
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
•♥️🥀•
میگفت: عظمت نوکری در خونهی اباعبدالله
رو زمانی میفهمی که شب اول قبر وقتی
زبونت بند اومده یه وقت میبینی
یه صدایی میاد میگه: نترس من هستم :)
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
شهید محمدرضا تورجی زاده:
مردم هر وقت کار تون جایی گیر کرد ،امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد ، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه...
🌷#سالگرد_شهادت
🌷#شهید_تورجی_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت چهل و ششم: اولین ۴۰ نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم برای نماز شب وض
#نسل_سوخته
قسمت چهل و هفتم: آخرِ بازی
چند شب بعد، حال بی بی خیلی خراب شد.
هنوز نشسته، دوباره زیر بغلش رو میگرفتم و میبردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو میشستم، خشک میکردم.
دوباره چند دقیقه بعد،
چند بار به خودم گفتم:
- ول کن مهران! نمیخواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی. باز ده دقیقه
نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم میاومد شرمنده میشدم:
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت
شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمیزشون میکردم و با لبخند از دستشویی میاومدم بیرون.
حس میکردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی میشکست.
و اونقدر دستهام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و میسوخت.
حس میکردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان، درد بی بی قطع شد و مسکنها خوابش کرد.
منم همون وسط ولو
شدم.
اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی
واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم.
نیم ساعت برای سحری خوردن وقت بود.
نماز شبم رو هم نخونده بودم.
شاید نماز مستحبی
رو میشد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی میسوخت.
دوباره به ساعت نگاه کردم؛ حالا کمتر از بیست
دقیقه تا اذان مونده بود.
سحری یا نماز شب؟
بین دو مستحب گیر کرده بودم!
دلم پای نماز شب بود ...
از طرفی هم، اولین روزههای عمرم رو میگرفتم.
اون حس
و یار همیشگی هم، بین این ۲ تا، اختیار رو به خودم داده بود.
چشمهام رو بستم:
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی.
سحری خوردن، یک - صفر، بازی رو واگذار
کرد.
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
#نسل_سوخته
قسمت چهل و هفتم: فامیل خدا
خاله اومد.
مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی مدرسه، مغزم خواب بود
چشمهام بیدار.
زنگ تفریح، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با
صدای اذان ظهر، چشمهام رو باز کردم، باورم نمیشد.
کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم.
سرم رو بلند کردم. دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود.
بچهها
همه زدن زیر خنده و متلکها شروع شد.
- ساعت خواب!
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمیخوردی؟ همیشه خمار
بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خندهها بلندتر شد.
یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد:
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردند، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیشمون
زده بود!
- راست میگه. با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن.
هنوز سرم گیج بود.
باور نمیکردم که اینطوری بیهوش شده باشم.
آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچهها تمرین حل کرده بودند.
اما
برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود.
قانون عجیب زمان ...
برای
اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم.
توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد:
- فضلی!
برگشتم سمتش و سلام کردم.
چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو
خورد.
- هیچی، برو از جماعت عقب نمونی.
ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم.
دیگه رمق نداشتم.
خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهان روزه و بیسحری ...
چند دقیقه همونطوری پشت در نشستم.
تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهرهام رو مخفی کنم.
رفتم تو ...
خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده، سریع چادرش رو سرش کرد:
- چه به موقع اومدی! باید برم شیفتم. برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال. افطار گرم کن. میخواستم افطاری هم درست
کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. میسپارم جلال واست افطاری بیاره
...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم.
خاله که رفت، منم لباسم رو عوض کردم.
هنوز
ننشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
‹⚠️‼️›
#تلنگرانه🖐🏻🙂
-وَخدانکنهتومجازی
حقالناسکنیم.!
باچت بانامحرم!✖️
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه!
بایهکانالمبتذل🚫
بایهمزاحمت!
باایجادِیهگروهمختلط|:
بایه تبرج🖐🏻
بایهلایکوکامنت‼️
حواستباشههمشنوشتهمیشه وبایدجواببدی!
حواسمون باشه رفیق، امام زمان هم با این گناههای ما اشک میریزند..😭
#بدونتعارف
@darolmahdi313
۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
❏وبهنامآنکـهضـربان
‹اینقلـب♡›بهاذناوست...♥️
•گُفٺَمڪِہاَزڪِہپُرسَمجـٰانـٰانِشـٰانِڪُویَٺ؟!
•گُفٺـٰانِشـٰانچِہپُرسۍ؟آنڪُوۍبۍنِشـٰاناسٺ
❏کۍمۍشودتوماراببینۍوماتورا•🌻•
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
「🌸🌱」
همسرفرعون!
تصميمگرفتکهعوضشه؛وشُدیکياززنانوالایبهشتی..
پسرنوح!
تصميمیبرایعوضشدننداشت
غرقشدوشُددرسعبرتیبرایآیندگان...
اولیهمسريکطغيانگربود...!
ودومیپسریکپيامبر....!
برایعوضشدنهيچبهانهای
قابلقبولنيست
اينخودتهستیکهتصميممیگيری
عوضبشی!🌱
#حرفحساب✨
@darolmahdi313
۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
اگر بـگویـنـد امام زمـان در کوچـهی پشـت
است و همزمان یک نفر دیگر از مسلـمانان
از من کمک بخواهد، سراغ آن فرد میروم.
چـون با ایـن کار مـیتوان باری را از دوش
ولی برداشت.
• استادصفاییحائری
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
برخی امامِ گذشته را عاشقند اما امامِ حاضر را نه.
چون امام قبلی را هر طور که دوست دارند تفسیر میکنند، اما امام حاضر را باید فَرمان ببرند!
‹ آسد مرتضی آوینی ›
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
#گزارش_تصویری
در حدیثی از امام صادق(علیه السلام) می خوانیم:
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) أَكْثِرُوا الْوَلَدَ أُكَاثِرْ بِكُمُ الْأُمَمَ غَدا»؛
رسول خدا فرمود: بر تعداد فرزندان بیافزایید تا در روز قیامت به فزونی شما بر امت ها تفاخر کنم.
برگزاری جلسه با موضوع فرزند آوری
باسخنرانی جناب آقای دکتر صدری
با تشکر از همکاری مسئولین محترم مدرسه دخترانه کوثر
#فرزند_آوری_برای_ظهور
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
#گزارش_تصویری
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
خدا به بانویی که فرزندی به دنیا می آورد، چنین خطاب می کند:
«یَا أَیَّتُهَا المَرْأَهُ قَدْ غَفَرْتُ لَکِ مَا تَقَدَّمَ مِنَ الذُّنُوبِ.»
"ای خانم (که فارغ شده ای) تمام گناهان گذشته ات را بخشیدم."
. همان، ج 14، ص245 .
برگزاری جلسه با موضوع فرزند آوری
باسخنرانی جناب آقای دکتر صدری
با تشکر از همکاری مسئولین محترم مدرسه دخترانه حاج مصطفی مریخی پور
#فرزند_آوری_برای_ظهور
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت چهل و هفتم: آخرِ بازی چند شب بعد، حال بی بی خیلی خراب شد. هنوز نشسته، دوباره زیر ب
#نسل_سوخته
قسمت چهل و هشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود، نمیدونم اما با خوابیدن مادربزرگ، منم همون پای
تخت از حال رفتم.
غش کرده بودم. دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشتهام رو
تکان بدم.
خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد.
لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم.
چشمم پر از اشک شد:
- خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم.
و توی همون حالت دوباره خوابم برد.
ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ...
با خستگی تمام راه میرفتم که صدای آب، من
رو به سمت خودش کشید.
چشمه زلال و شفاف ... که سنگهای رنگی کف آب دیده
میشد.
با اولین جرعهای که ازش خوردم، تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج
شد.
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب.
خنکای مطبوعش، تمام وجودم رو
فرا گرفت ...
حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد.
توی حال خودم بودم و غرق
آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم.
چهرهاش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره.
آخرِ افطار کردن، با تماس مجدد خاله، یهو یادش اومده بود.
اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود.
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود.
یکم به جوجهها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال.
اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم.
توهم بود یا واقعیت؟!
اما فردا حتی برای لحظهای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم.
خستگی سخت اون مدت، از وجودم رفته بود.
افتخار خورده شدن، افطار فردا نصیب جوجههای داخل یخچال شد.
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود.
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
#نسل_سوخته
قسمت چهل و نهم: با صدای تو
حال مادربزرگ هر روز بدتر میشد.
تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمیداد
و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود.
۲ تا نیروی کمکی هم به لطف دایی
محسن، شیفتی میاومدن ...
بی بی خجالت میکشید اما من مدام با شوخیهام، کاری میکردم بخنده:
- ای بابا! خجالت نداره که ... خانمها خودشون رو میکشن که جوونتر به نظر بیان
ولی شما خودت داری روز به روز جوونتر میشی ... جوونتر، زیباتر ... الان دیگه
خیلی سنت باشه، شیش-هفت ماهت بیشتر نیست. بزرگ میشی یادت میره ...
و اون میخندید.
هر چند خنده هاش طولی نمیکشید.
اونها مراقب مادربزرگ میشدند و من، سریع لباسها و ملحفههاش رو میبردم
توی حمام، میشستم و آب میکشیدم و با اتو خشک میکردم.
نمیشد صبر
کنم تعداد بشن بندازم ماشین.
اگر این کار رو میکردم، لباس و ملحفه کم میاومد.
باید بدون معطلی حاضر میشد.
دیگه شمارش شستنشون از دستم در رفته بود.
ما هیچ کدوم از دفعات، به اندازه
لحظهای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم، اذیت نشدم.
دیگه اختیار اشکهام رو نداشتم.
صدای آب، نمیگذاشت کسی صدای گریه
من رو بشنوه.
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم.
این همه درد داشت و به روی خودش نمیآورد.
و کاری هم از دست کسی برنمیاومد.
آخرین شب قدر، دردش آرومتر شده بود. تلویزیون رو روشن کردم تا با هم
جوشن گوش کنیم.
پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم.
مفاتیح رو دادم دستش
و نشستم پای تخت ...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که :
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن.
- میخوای بخوابی بی بی؟
- نه مادر. به جای اون، تو جوشن بخون من گوش کنم. میخوام با صدای تو، خدا من رو ببخشه ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
امام موسیکاظمع :
مصیبت برای صابر یکی است
و برای آنکه بیطاقتی کند ؛ دوتاست
- تحفالعقول - ص۴۱۴
@darolmahdi313
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲