eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
239 دنبال‌کننده
2هزار عکس
826 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۲ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بانو... روزگار عجیبی است! شیطان الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز را الک کرد.. و امروز دارد را الک می کند! بانوی چادرے! دانه های الکِ زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌿
سلام امام زمانم💚 سلام بر تو آنگاه که زلال حمد الهی را در بستر تشنه ی نماز جاری میسازی! و سلام بر تو و گریه های که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کرده‌اند استغفار می‌کنی! _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
شروعی دوباره و هیجان انگیز😍⚡️ ⚜موضوع سمینار این هفته: 📒رشته ریاضی و تجربی : ریاضی (تابع و مثلثات) 📕رشته انسانی : عربی (تکنیک های ترجمه) از فرصت باقی مانده تا کنکور استفاده کن و برای رشد خودت قدمی بردار🌱✨ جزئیات بیشتر---->داخل پوستر 🆔روبیکا: Behtarin_kh@ •|با همکاری پایگاه هاجر س و دارالمهدی عج| 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت دوم: غرور یا عزت نفس اون روز پای اون تصویر، احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 س
قسمت سوم: پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می‌کردم و با اون عقل 9 ساله، سعی می‌کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم. اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ‌ترها، شدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم مهمونی مردونه چهره پدرم به شدت گرفته بود؛ به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. خیلی عصبانی بود. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که: "- چی شده؟ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ مهمونی که خوب بود..." و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود. از در که رفتیم تو، مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم، خنده‌اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد - سلام ... اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من: - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد. چرا؟ نمی دونم. لای در رو باز کردم. آروم و چهار دست و پا، اومدم سمت حال. - مرتیکه عوضی! دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل، به خاطر یه الف بچه دعوت کردن! قدش تازه به کمر من رسیده، اون وقت به خاطر آقا، باباش رو دعوت می کنن... وسط حرف ها، یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟؟ _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت چهارم: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم. تپش قلبم شدیدتر شده بود. دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم. الهام و سعید، زیاد از بابا کتک می‌خوردند اما من نه...این، اولین بار بود! دست بزن داشت. زود عصبی می‌شد و از کوره در می‌رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود. مادرم همیشه می گفت - خیالم از تو راحته ... همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت. سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن. حوصله‌شون رو نداشت. مدیریت‌شون می‌کردم تا یه شر و دعوا درست نشه. سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم. و آخر شب هم بریز و بپاش‌ها رو جمع کنم. سخت بود اما کاری که می‌کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی‌دید. این کمترین کاری بود که می‌تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم. اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم. حسادت پدرم نسبت به خودم! حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید. فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده. الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می‌کردم می‌ترسیدم بچه‌ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم ... نگران مادرم بودم. بالاخره هر طور بود، اون لحظات تمام شد. من و سعید راهی مدرسه شدیم. دوید سمت در و سوار ماشین شد. منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم، پدرم در رو بست - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت، خودت برو مدرسه. سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم. من و سعید، هر دو به یک مدرسه می‌رفتیم. مسیر هر دومون یکی بود... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به به چه روزیه امروز😍 فتح خیبر توسط امیرالمؤمنین(ع) فقط حیدر امیرالمومنین است...!💚
شهادت جانسوز هفتمین خورشید ولایت وامامت حضرت موسی الکاظم علیه السلام بر همه ارادتمندان و دلدادگان و رهروان راه حضرتش تسلیت و تعزیت باد ------------------------------- _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فراوانند افرادی که بر پشتی ها تکیه می زنند و می گویند: ما شیعه علی(ع) هستیم! شیعه علی(ع) کسی است که کردارش گواه رفتارش باشد... •امام موسی کاظم(ع)•