[ مُحَمَّدا صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ حَبیبا ]
از میان همه انسانها، خدا
یک نفر را حبیب خود خواند
و لقب "حبیب اللّٰه" گرفت
آن یک نفر هم پیامبر اکرم(ص) است
خوش به حال کسی که
عاشق "محمّد" است
خوش به حال کسی که
محبت پیغمبر(ص) در دل او قرار دارد
و خوش به حال کسی که
با دوست خدا دوست است ...
عید مبعث بر شما مبارک باد.💐
#پیامبرمهربانی💚
#عیدمبعث
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۵
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۶
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دیدی یسری شب ها چشمات خواب داره😴 ولی ذهنت انقدررر درگیر هست😔 که نمیتونی بخوابی 😔
بنظرم چشمای خوشگلتو بزار روی هم😌 و هرچی تو دل مهربونته به مولاجانت بگو 🤗
تا امام زمانت (عج) و داری غم نخور عزیزم 😍
آروم باهاشون صحبت کن تا دلت آروم بشه 🥰
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت چهارم: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم. تپش قلبم شدیدتر شده بود. دلم می خواست گر
#نسل_سوخته
قسمت پنجم: اولین پلههای تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود.
نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم.
کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم
برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد.
- حالا چی میخوای به مامان بگی؟
اگر بهش بگی چی شده که ...
مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه.
دستم رو آوردم پایین
رفتم سمت خیابون اصلی
پدرم همیشه از کوچه پس کوچهها میرفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمد بودن.
جلوی هر کسی رو که میگرفتم بهم محل نمیگذاشت.
ندید گرفته می شدم.
من؛ با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم.
رفتم توی یه مغازه
دو سه دقیقه ای طول
کشید
اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم
با عجله رفتم سمت ایستگاه
دل توی دلم نبود
یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در
رو میبستن
اتوبوس رسید اما توی هجمه جمعیت
رسما بین در گیر کردم و له شدم
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل
دستم گز گز می کرد
با هر
تکان اتوبوس
یا یکی روی من می افتاد
یا زانوم کنار پله له می شد
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت میشدم بیرون
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ ... و من ...
باالخره یکی به دادم رسید!
خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار
توی تکانها، فشار جمعیت میافتاد روی اون
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود
سرم رو آوردم بالا
- متشکرم ... خدا خیرتون بده.
اون لبخند زد اما من با تمام وجود میخواستم گریه کنم.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313