دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت هشتم: سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم. مادرم تازه میخواست سفر
#نسل_سوخته
قسمت نهم: چشمهای کور من
اون روز، یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد.
چی شده بود؛ نمیدونم و
درست یادم نمیاد. همه پیاده شدند
چارهای جز پیاده رفتن نبود
توی برفها میدویدم و خدا خدا میکردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته
باشند...
دو بار هم توی راه خوردم زمین
جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و
حسابی زانوم پوست کن شد
یه کوچه به مدرسه، یکی از بچهها رو با پدرش دیدم.
هم کلاسیم بود و من اصلا
نمیدونستم پدرش رفتگره
همیشه شغل پدرش رو مخفی میکرد
نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش
و توی اون هوا، پدرش داشت هلش میداد
تا یه جایی که
رسید، سریع پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم.
اون زمان کلاه بافتنیهایی که فقط چشمها ازش معلوم بود،
خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود.
اما ایستادم ، تا پدرش رفت.
معلوم بود دلش
نمیخواد کسی شغل پدرش رو بفهمه.
میترسیدم متوجه من بشه و نگران که
کی، اون رو با پدرش دیده!
تمام مدت کلاس، حواسم اصلا به درس نبود.
مدام از خودم میپرسیدم «چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟
پدرش که کار بدی نمیکنه...»
و هزاران سوال دیگه
مدام توی سرم میچرخید.
زنگ تفریح، انگار تازه حواسم جمع شده بود. عین کوری که تازه بینا شده، تازه
متوجه بچههایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن
بعضیهاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفشهای همیشگی، توی اون برف و بارون میاومدن مدرسه
...
بچهها توی حیاط، با همون وضع با هم بازی میکردن
و من غرق در فکر،
از
خودم خجالت میکشیدم.
چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟
چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم.
هر چند مثل صبح، سوز نمیاومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم.
وقتی رسیدم خونه، مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم
دستش رو
گذاشت روی گوشهام
- کلاهت کو مهران؟ مثل لبو سرخ شدی!
اون روز چشمهام، سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما
اون روز، برای اولین
بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام، خدا رو شکر کردم
خدا رو شکر کردم
قبل از این که دیر بشه، چشم های من رو باز کرده بود.
چشمهایی که خودشون باز نشده بودند.
و اگر هر روز، عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد، هیچ کس نمیدونست
کی باز میشدن؟
شاید هرگز...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت دهم: احسان
از اون روز به بعد، دیگه چکمههام رو نپوشیدم
دستکش و کلاهم رو هم فقط تا
سر کوچه...
میرسیدم سر کوچه درشون میآوردم و میگذاشتم توی کیفم.
و همون طوری میرفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار
- مهران! راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید، مات و مبهوت بهش نگاه کردم
- نه آقا... پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش
- مهران جان ... خجالت نداره. بین خودمون میمونه. بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه. منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم. خنده ام گرفت.
دست کردم توی کیفم
و ...
شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم
حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من، روی صورت ناظممون نقش بسته بود.
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو میپرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال
و کلاه نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد
دستش رو کشید روی سرم ...
- قبل از اینکه بشینی سر جات، حتما روی بخاری موهات رو خشک کن.
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
•❀↲سَلآماِۍغآیبِجـٰآنوَمُنجۍِقلبهآ💛🌙"
اینروزابینهَیاهویایندُنیا
بینبروبیـٰامَردماینشَھرهِزار
بارمیمیرن،یکیازدِلتنگۍ
یکیازدَرد،یکیازظُلم
-یِڪیهَمازفراق ..💔
کجاییمولایمن؟!
°اَلسَلامُعَلَیڪیاقائِمآلِمُحَمد°
@darolmahdi313
سراغقبرِشهیدهایۍکہزیاد
زائرندارندبروید!
آنهاچیزهایۍکہمۍخواهند
"بہصدنفربدهندرابہیکنفرمۍدهند(:"💛🕊
• حاجآقاامینۍخواه🎙
وَ تَعْلَمُ ما في نَفْسي وَ تَخْبُرُ حاجَتي
خدایا!
آنچه در دلم می گذرد
را میدانی و از حاجتم خبر داری . . .
#خدای_من🤍
#مناجات_شعبانیه
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
اینم لینک https://abzarek.ir/service-p/msg/1021917
رفقا درد و دل هاتون و امشب حتما به امام رضا(ع) میگم ....
منتظر بمونید
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۴۹
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۵۰
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
خُدا #تُ را به ما داده ؛
تا به او برسیم ؛
حیرانِ جادهها شُدهایم از ؛
خودخواهے ؛
گُم ڪردهایم #تُ را ؛
#یاایهاالعزیز ...
#امام_مهدی(علیہالسلام )
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر انرژی داری؟🤔
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت دهم: احسان از اون روز به بعد، دیگه چکمههام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا
#نسل_سوخته
قسمت یازدهم: دستهای کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو، بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد:
- «دستهای کثیف آشغالیت رو به وسیلههای من نزن!»
و هلش داد ...
حواس بچهها رفت سمت اونها
احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد.
معلوم بود بغض
گلوش رو گرفته...
یهو حالتش جدی شد:
- «کی گفته دستهای من کثیف و آشغالیه؟»
و پیمان بیپروا ...
- «تو پدرت آشغالیه؛ صبح تا شب به آشغالها دست میزنه. بعد هم میاد توی خونهتون. مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه.»
احسان گریهاش گرفت؛
حمله کرد سمت پیمان و یقهاش رو گرفت:
- «پدر من آشغالی نیست، خیلیم تمیزه ...»
هنوز بچهها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن ...
رفتم سمتشون و از
پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب
احسان دوباره حمله کرد سمتش
رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقبتر ... خیلی محکم توی چشمهاش زل زدم!
- «کثیف و آشغالی، کلماتی بود که از دهن تو در اومد. مشکل داری برو بشین جای
من. من، جام رو باهات عوض می کنم.»
بیمعطلی رفتم سمت میز خودم
همه میدونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم.
شوک برخورد من هم
به شوک حرفهای پیمان اضافه شد.
بیتوجه به همهشون، خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز
احسان.
احسان قدش از من کوتاه تر بود.
پشتم رو کردم به پیمان؛
- «تو بشین سر میز. من بشینم، پشت سریها تخته رو نمیبینن.»
پیمان که تازه به خودش اومده بود، یهو از پشت سر، یقهام رو کشید:
- «لازم نکرده تو بشینی اینجا ...»
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت دوازدهم: شرافت
توی همون حالت، کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ، چرخیدم سمتش.
خیلی
جدی توی چشمهاش زل زدم. محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقهام رو از
دستش کشیدم بیرون:
- «بهت گفتم برو بشین جای من!»
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم؛ اما پیمان کپ کرد.
کلاس سکوت مطلق شده بود .
عین جنگ های گلادیاتوری و فیلمهای اکشن ...
همه
ایستاده بودن و بدون پلک زدن، منتظر سکانس بعدی بودند.
ضربان قلب خودمم
حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد:
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستند
به جز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد.
از یه طرف احساس غرور میکردم که اولین دعوای زندگیم
برای دفاع از مظلوم بود.
از یه طرف، میترسیدم آقای غیور، ما رو بفرسته دفتر
و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود.
معلممون خیلی آروم وارد کلاس شد.
بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز
رفت سمت تخته
رسم بود زنگ ریاضی، صورت تمرینها رو مبصر کلاس روی تخته مینوشت تا
وقت کلاس گرفته نشه.
بیتوجه به مسألهها، تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد.
یهو مبصر بلند شد:
- «آقا ... اونها تمرینهای امروزه!»
بدون اینکه برگرده سمت ما، خیلی آروم ... فقط گفت:
- میدونم.
سکوت عمیق و بی سابقهای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین. قد پیمان از تو کوتاه تره.
بشینه پشتت تخته رو
درست نمیبینه ...»
بدون اینکه حتی لحظهای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس، گچ رو برداشت:
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ... نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت .
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸هر روز چند دقیقه با امام زمان خلوت کنیم
🎙استاد عالی
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچند دیدگانم
از دیدار روی دلربایت
محروم است…
اما لحظه لحظهی بودنم
ذره ذرهی وجودم
مدیون عنایت توست!
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
محفل صمیمانه ریحانه ها فردا پنجشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر ویژه دختران ابتدایی
دخترای گلم فردا ،دارالمهدی منتظرتونهستم😍
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد
@darolmahdi313
امروز روز پنجم است که در محاصره هستيم. آب را جـــيره بندي کرده ايم. نان را جيره بنــــــدي کرده ايم. عطــش همه را هلاک کرده است، هـــمه را جز شهدا، که حالا کنارهم در انتــــــهاي کانال خوابيده اند. ديگر شــــهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات پسر فاطمه(س)»
آخرین دست نوشته در کانال کمیل و حنظله
@darolmahdi313