eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
240 دنبال‌کننده
2هزار عکس
837 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: امام‌حسین‌توفاطمیہ‌رفیق‌هاشومیاره +رفیق‌بیـا -چیشده؟! مـادرم زمین خورده ...💔 |•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۲ بدانیم دوستان !! شیطان و نفس و دنیا بیکار نیستند، اگر لحظه‌ای درگیر امام زمانت
☀️﷽ ۳ دیدید در بیمارستان دکتر می‌گوید همراهان بیمار چه کسانی هستند می‌توانند به عیادت بیمار بروند ... اگر در زمان غیبت از امام زمانت فاصله گرفتی دیگر زمان ظهور خیلی دیر است و شاید جزء مقربین و همراهان امامت نباشی !! امام صادق علیه السلام فرمودند عده‌ای در زمان حضرت موسی چنین فکر کردند که تا قبل از نزول عذاب برویم در حزب فرعون و از دنیا بهره مند بشیم، وقتی خواست عذاب نازل شود به دنبال حزب حضرت موسی می‌رویم ...اما در لحظه عذاب قوم فرعون، خداوند توفیق و اجازه بازگشت این افراد را نداد و آنها را جزء همراهان فرعون حساب کرد !! زمان ظهور هم ناگهانی است و یکدفعه می‌گویند همراهان امام زمان می‌توانند کنار دست امام باشند !! در زمان غیبت هرچه بودی آنجا نتیجه‌اش معلوم می‌شود ...همراه امام یا بیگانه از امام؟؟ 🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸 |•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍🌼 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج)✨ |•🌻•| @darolmahdi313
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد مااحاط به علمک برگزاری مراسم عزاداری بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها در دارالمهدی حبیب اباد اجراد سرود و نمایش و دکلمه توسط دختران ریحانه ها قرائت حدیث شریف کسا و مداحی با نوای جناب آقای سید روح الله مومنی 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
‌بھ‌نفس‌ها؎‌تو‌بند‌است‌مࢪا‌هࢪنفسے ‌سایھ‌ات‌ڪم‌نشود‌از‌سـࢪما‌حضࢪت‌ماھ اللھم‌احفِظ‌قائدَنا‌الامام‌الخامِنھ‌ا؎🫀 🌿 |•🌻•| @darolmahdi313
من زیر چادرت حالم بهتره -خاکش ضمانتِ روز محشره‌..💚 -یافاطمةالزهراء- |•🥀•| @darolmahdi313
همونجا که میگردی بین مخاطبینت تا یکیُ پیدا کنی بلکه بتونی حرفی بزنی ، همونجا که کسی رو پیدا نمیکنی ، همونجا که تهش خودتیُ کنج اتاقتُ یه مداحی ؛ همونجاست ، همونجاست که میفهمی واقعا به‌جز امام‌حسین کسی رو نداری . .❤️‍🩹 |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_چهاردهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 اما خبری از سهیل نبود..د
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم. -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید. محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار. وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید. بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد، سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد. مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت: _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر غیرت داداش محمدم. مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده. من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده. محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن. محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی. گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟ محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟ باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده. -باهات تماس گرفته؟ -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم. -از کجافهمیدی سهیله؟ -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ مجازه __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -چی گفت؟ -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم. -با احترام گفت؟ -آره.بیا خودت ببین. -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟ -باشه. تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.... ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای نمازشب بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی! -از کی شنیدی؟ -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد.... -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟ -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،سوپ وآبمیوه و.. امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین. هر دومون خندیدیم... از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای امین رضاپور بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟ -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر. رو به امین گفت: _تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام. امین گفت: _باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت... آخر هفته شده بود... دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت. مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.بوی عید میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود. هرسال این موقع... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیان‌نوربودم. ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی. باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم... هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها. چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم. خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن. مسئول کل اردو امین بود. تعجب کردم.... آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست... ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه. چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم. جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم. توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم. اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت. چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم. اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود. ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم. چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن. سوژه ی دخترها شده بودم... منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم. هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم... یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم. امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت: _خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید. من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده... فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت. توی اون سفر بیشتر شناختمش... آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت. یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد... و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست. چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود. از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم. از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی، حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه. البته امین خیلی محجوب بود. میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم. یه بار بعد جلسه گفت... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
تو تمام آرزویِ دلِ دردمند مایی تو نهایتِ امیدی همه جانِ ما فدایت..♥️ -ایهالعزیز- |•🌻•| @darolmahdi313