✨﷽✨
📌 غصه #روزی نخور!
حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام) میفرمایند: از جمله اندرزهاى لقمان به فرزندش اين بود كه: فرزندم!
كسى كه در به دست آوردن روزى،
يقينش به خدا اندك و نيّتش به روزى رسان سست است، بايد از اين نكته
عبرت آموزد كه خداوند تبارك و تعالى
او را در سه مرحله از خلقتش روزى داد، بدون آن كه خودش در آنها تلاش و تدبيرى داشته باشد.
پس، خداوند تبارك و تعالى در مرحله چهارم نيز روزى او را خواهد داد؛
مرحله اول در رحم مادرش.
و مرحله دوم از شير مادرش بود.
و مرحله سوم از درآمد والدينش روزى او را داد.
تا آن كه بزرگ و فهميده شد و مستقلاً به كسب درآمد پرداخت.
در اين هنگام ، بر خود سخت گرفت و
به پروردگارش بدگمان شد و از ترس تنگدستى و يقين نداشتن به جايگزين كردن نعمت از سوى خداوند تبارك و تعالى، حقوق خدا و مردم در مال خود را ناديده گرفت و خود و خانواده اش را در سختى و تنگنا قرار داد... .
📚 #الخصال|ص۱۲۲
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨
🌹روزی واعظی به مردمش می گفت:
✅ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت: حق،
همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
از ترس کرونا با مردم دست نمیدن ، باشه ، قبول !
ولی کاش از ترس خدا :
👈 با نامحرم هم دست نمیدادند !
👈 به مال حرام هم دست نمی زدند !
👈 به بیت المال هم دست درازی نمی کردند !
👈 از کم کاری و کم فروشی هم دست می کشیدند !
👈 از یتیمان هم دستگیری میکردند !
👈 و ....
وقتی برای اون "احتمالی" اینقـدر اهمیت قائلند ؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستند ؟؟؟
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
💠حضرت خضـر و امام زمان(ع)
خداوند متعال خضر را حجّتی قرار داد تا هر که دربارة طول عمر امام زمان(ع) دچار شکّ و تردید شود، به ایشان بنگرد و ببیند خداوند بندگانی از طایفة انسانها دارد که چند هزار سال عمرشان از امام عصر(ع) بیشتر است. علاوه بر این، او در دورة غیبت و پس از ظهور به سان انیسی مهربان و همراهی دلسوز در خدمت امام عصر(عج) خواهد بود
امام رضـا علیه السلام : «خضر (ع) از آب حیات نوشید و بنابراین تا روز قیامت زنده خواهد بود، او به نزد ما میآید و بر ما سلام میکند و ما صدای او را میشنویم، گرچه او را نمیبینیم و او در هر جا که یاد شود، حضور مییابد. پس هر کس از شما که او را یاد نمود به او سلام کند. او در هنگام حج در مکّه حضور مییابد و جمیع عبادات و مناسک را به جا میآورد و در عرفه، وقوف میکند و برای مؤمنان دعا مینماید و به زودی خداوند در هنگام ظهور قائم ما وحشت و تنهایی او را، به انس مبدّل میسازد و او در کنار حضرت مهدی(عج) حضور مییابد.»
📚١. کمالالدّین و تمامالنّعمه،ج2، ص 390
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨
*✅داستان کوتاه و پندآموز*
*✍روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟*
*💥نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند...*
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
داستان کوتاه سبد گردو “
روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: ” این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه میرسد “
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: “نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمیرسد.” او چنین کرد و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: “من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.”
نتيجه:
خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند. خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است.
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان جمع باشد که بیجهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم!
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
#تقلید_کورکورانه
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت!...
مرشد تا این شعر را بخواند، صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت... و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد...
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند، به جز صوفی داستان ما. پس او هم وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود...
از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر شما برفت!
صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟
گفت دیشب جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم!
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی، اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای.
مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد، صوفیان می خواهند خرت را ببرند؛ ولی تو با ذوقتر از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت!! و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند...
صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند، من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم...
آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند، گول خورد و خرش را از کف داد...
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🔴این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!😂👌
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.
همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.
برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
🌻ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
🌻هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست
زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ای کاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
💕رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
👌 داستان👌
در زمان حضرت سلیمان ع دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان ع رو از محبت غیر خودت خالی کن.
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
⭕️ توصیه امام خامنه ای برای رفع بلای #کرونا و دیگر بلاها
سلام عليكم
به آقايان و خانواده های ایشان توصیه شود:
✔️ مداومت بر دعای مبارک نور داشته باشند و قرائت آن را به مؤمنین هم توصیه کنند.
✔️ همچنین برای رفع و دفع بلا یک فقره زیارت عاشورا همه اعم از زن و مرد نیابتا از نرجس خاتون سلام الله عليها والده ماجده حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوانند و آن خاتون را نزد فرزند بزرگوارش شفیع قرار دهند که آن حضرت شفاعت نماید تا بلا از دوستان حضرت رفع و دفع شود.
✔️ دعای شریف عظم البلاء نیز فراموش نشود.
✔️ صدقه هم که معلوم است.
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
➕ این مطالب توسط یکی از مسئولین که خدمت حضرت آقا رسیده بودند بیان شده است.
👌مطلب موثق است دوستان اگر مایل بودند. انتشار دهند
🔸ارادتمندشماازستادفرهنگی فجرانقلاب اسلامی قم/سبحانی
🔻🔴سید ابن طاووس در کتاب «مهج الدعوات» از سلمان روایتی نقل کرده که در آخر روایت مطلبی آمده به این مضمون: حضرت فاطمه کلامی به من آموخت که از حضرت رسول(صلیاللهعلیهوآله) فراگرفته بود، ایشان آن را در صبح و شام میخواند؛ به من فرمود: اگر میخواهی هرگز در دنیا دچار تب نشوی بر آن مداومت کن؛
🔻و آن کلام این است:⤵
💦بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ💦
◀بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ ، فِى كِتابٍ مَسْطُورٍ ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ ، عَلىٰ نَبِيٍّ مَحْبُورٍ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ ، وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ . وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ .
◀به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است؛ به نام خدای نور، به نام خدای نور نور، به نام خدای نور بر نور، به نام خدایی که تدبیرگر امور است، به نام خدایی که نور را از نور آفرید و سپاس خدایی را که نور را از نور آفرید و نور را در کوه طور فرو فرستاد، در کتابی بر نوشته، در ورقهای گشوده، با اندازهای درخور، بر پیامبری آراسته، سپاس خدای را که به عزّت یاد شود و به عظمت مشهور است و بر شادی و بدحالی سپاسگزاری شود، درود خدا بر آقای ما محمّد و خاندان پاکش.
◀سلمان فرموده: چون آن را از حضرت فاطمه آموختم قسم به خدا آن را به بیش از هزار نفر از مردم مکه و مدینه که دچار تب بودند تعلیم دادم، پس همه آنان به اذن خدایتعالی شفا یافتند.
🤲التماس دعا❤️
👌نشر_حداکثری
┗━━━🍂━━
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#حکایت
جریح عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی مشغول عبادت در صومعه خود بود، روزی مادرش نزد وی آمد. عابد مشغول دعا و راز و نیاز بود، هر چه مادر صدا می زد، عابد اعتناء نمی کرد، و به اصطلاح عشق مناجات را با چیزی معاوضه نمی نمود. بار آخر مادر چون جواب فرزند را نشنید از بی اعتنائی فرزند ناراحت شد و نفرین کرد و گفت: به روزی بیفتی که بی عفتها برای تماشای تو بیایند.
چوپانی در آن حوالی مشغول چرای گوسفندانش بود چشمش به دختری که به مزرعه می رفت افتاد نگاه چشم به تمایل دل کشیده شد.
چوپان وی را تهدید کرد و مرتکب گناه شد، مدتی از این جریان گذشت و شکم دخترک هر روز برآمده تر می شد، خانواده اش فهمیدند و بالاخره وی را وادار به سخن گفتن کردند، گفتند: از کیست؟ گفت: مردی در فلانجا. وقتی آنجا رفتند دیدند کسی غیر از عابد زندگی نمی کند، وی را آوردند و نشان دختر دادند دختر دید او نیست ولی با خود فکر کرد پس چه کسی بوده و او چه بگوید، لبان را جنباند و گفت: خود اوست. حاکم دستور داد صومعه اش را ویران کردند و ریسمان بر گردنش انداختند و در شهر می گرداندند، بی عفتها همه برای تماشای او دست و پا می شکستند، یاد نفرین مادرش افتاد. چون دل با مادرش صاف نمود، مادر صدا بلند کرد که پسرم بی گناه است، گفتند:
دختر اقرار کرده و شهادت داده است. مادرش به یکباره گفت: از بچّه بپرسید! گفتند: بچّه که متوجه نیست، گفت: بپرسید. مادر خود نیز از ته دل حاجت خویش را به خدای عرضه کرد، بچّه به حرف آمد و گفت: پدر من فلان چوپان است و «جریح عابد» از من بری است. بار دوم پرسیدند، باز تکرار نمود. رفتند چوپان را آوردند وی به گناه خویش اقرار نمود، خواستند عابد را اکرام کنند، صومعه اش را بسازند و... گفت: می روم خدمت مادر می کنم.
منبع : ره رستگاری، ج 3، ص: 68
https://eitaa.com/darolsadeghiyo
https://chat.whatsapp.com/FuGYfPwxtNhC8ohDsrhrmF
https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy