eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
امام حسين عليه السلام و ساربان امام صادق عليه السلام فرمود : زني در كعبه طواف مي كرد و مردي هم پشت سر آن زن مي رفت . آن زن دست خود را بلند كرده بود كه آن مرد دستش را به روي بازوي آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوي آن زن چسبانيد . مردم جمع شدند حتي قطع رفت و آمد شد . كسي را به نزد امير مكه فرستادند و جريان را گفتند . او علما را حاضر نمود ، و مردم هم جمع شده بودند كه چه حكم و عملي نسبت به اين خيانت و واقعه كنند ، متحير شدند ! امير مكه گفت : آيا از خانواده پيامبر صلي الله عليه و آله كسي هست ؟ گفتند : بلي حسين بن علي عليه السلام اينجاست . شب امير مكه حضرت را خواستند و حكم را از حضرتش پرسيدند . حضرت اول رو به كعبه نمود و دستهايش را بلند كرد و مدتي مكث فرمود : و بعد دعا كردند . سپس آمدند دست آن مرد به قدرت امامت از بازوي آن زن جدا نمودند . امير مكه گفت : اي حسين عليه السلام آيا حدي نزنم ؟ گفت : نه . صاحب كتاب گويد : اين احساني بود كه حضرت نسبت به اين ساربان كرد اما همين ساربان در عوض خوبي و احسان حضرت در تاريكي شب يازدهم به خاطر گرفتن بند شلوار امام دست حضرت را قطع كرد . (20) 3 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ابوايوب انصاري يكي از اصحاب بزرگ پيامبر صلي الله عليه و آله (ابوايوب انصاري ) بود . موقعي كه پيامبر صلي الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند ، همه قبايل مدينه تقاضا كردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله بر آنان فرود آيد ! پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب كنم . تا اينكه نزديك خانه هاي (بني مالك بن النجار) رسيد در محلي كه بعدها درب مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله قرار گرفت ، شتر به زمين نشست . پس از اندكي برخاست و به راه افتاد ، باز به محل اول برگشت و به زمين نشست . مردم نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدند و هركس او را به خانه خودش دعوت مي كرد . ابوايوب فوري خورجين پيامبر صلي الله عليه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانه خود برد . پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : خورجين چه شد ؟ گفتند : ابوايوب آن را به خانه خود برد . فرمود : شخص بايد همراه بارش و به خانه ابوايوب تشريف بردند و تا موقعي كه خانه هاي اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوايوب تشريف داشتند . اول در اطاق پايين و همكف بودند بعد ابوايوب عرضه داشتند يا رسول الله صلي الله عليه و آله مناسب نيست شما در طبقه پايين و ما در طبقه فوقاني باشيم ، خوب است شما بالا تشريف ببريد . حضرت قبول كردند و دستور دادند اثاثيه را به طبقه فوقاني ببرند . او در تمام جنگها همانند بدر و احد و غزوات در ركاب پيامبر صلي الله عليه و آله با دشمنانش مي جنگيد و شهامتهاي بزرگي از خود نشان مي داد . در جنگ خيبر پس از پيروزي در برگشت پشت خيمه پيامبر صلي الله عليه و آله نگهباني مي داد وقتي صبح شد پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : بيرون خيمه چه كسي است ؟ عرض كرد : منم ابوايوب . . . دوباره پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : خدا ترا رحمت كند . (آري ابوايوب از راه احسان و نيكي با مال و جان اين دعاي پيامبر صلي الله عليه و آله نصيب او شد . )(21) 4 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت53 تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد ه
بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفته‌ام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده‌ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است. اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم. چرا باید از بی محلی‌اش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم. با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: "وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم." بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربی‌ام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم. تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می‌دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی‌ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید. ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک‌تک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم. کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم. بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟ سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم. ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمد و گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا‌ها. –خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه... هر دو خندیدیم. –یدونه‌ایی سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم. ــ قیافه‌ی بامزه‌ایی گرفت و گفت: – اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی... لبخندتلخی زدم و گفتم: – کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم را کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم. دستم را انداختم دورشانه اش. – حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه. ــ چون خودت نمی خوای. مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید. –میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم. بعد رو به من کرد. –آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن. اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد. –بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر. با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم. نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
موفقیت از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!»👎😎 مرد دوم می‌گفت: «دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»❤️😍💪 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 سنجش ایمان مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد که یک روز سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد. راننده بقیه پول را که برمی‌گرداند ۲۰ سنت اضافه‌تر می‌دهد! می‌گفت: چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم، پرسیدم بابت چی؟ گفت می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت می‌رسیم! تعریف می‌کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می‌فروختم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! "به نقل از دکتر الهی قمشه ای" ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۵ شهریور ۱۳۹۸ میلادی: Tuesday - 27 August 2019 قمری: الثلاثاء، 25 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام  🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نزول سوره انسان 🔹اقامه اولین نماز جمعه به امامت امیرالمومنین علیه السلام، 35ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️14 روز تا عاشورای حسینی ▪️29 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️39 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️54 روز تا اربعین حسینی ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: انسان_بخشنده هدف_رضایت_الله_خواستن 🔳🌸وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. 🔳🌸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. 🔳🌸برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 🔳🌸چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 🔳🌸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا ردنکرد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 💕 داستان کوتاه در جوانی "اسبی" داشتم. وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است. لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد. اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت. "حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛ وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند. اگر از "چشم و همچشمی" با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه "نابودی میکشد."👌 * در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...* ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: انسان_بخشنده هدف_رضایت_الله_خواستن 🔳🌸وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. 🔳🌸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. 🔳🌸برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 🔳🌸چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 🔳🌸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا ردنکرد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت54 بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بو
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم. با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است. درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند. به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد. مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید می‌شود. پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند. ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند. افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد. ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟ آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم. چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها. حالا من یه چیزی گفتم. ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه. می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا. سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته. همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود. با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت: – دوپین کن بعد بریم. قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن. گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند. ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه. ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید. تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم. ــ سوگند من زیاد نمیمونما. ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره. خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد. یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد. سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ ــ اهل چی؟ اشاره کرد به گلدان ها و گفت: – اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم. چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم: –چه جورم... اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد. مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: شایسته حریف بودن ! افسرگارد امپراتور دل خوشی از شیوانا نداشت. دلیل اصلی اش هم این بود که شیوانا بر خلاف کدخدا و دیگر بزرگان دهکده او را تحویل نمی گرفت و مانند یک فرد عادی با او برخورد می کرد. روزی شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود که افسر امپراتور سوار بر اسب به او نزدیک شد و با تکبر گفت: ” من بر این باورم که در علم و معرفت از تو برتر هستم. حاضرم برای اینکه به بقیه برتری خودم را ثابت کنم همین جا در حضور مردم با تو مناظره کنم. بگو حاضری یا نه؟” شیوانا نگاهی به افسر انداخت و با بی حوصلگی گفت:” هر کسی همان است که باور دارد! نیازی به مناظره نمی بینم!” سپس بی اعتنا به افسر به خرید مشغول شد. در همین حین یکی از مردمان فقیر دهکده مجاور از بازار می گذشت. افسر امپراتور را سوار براسب با بقیه همراهان دید. چوبی را از روی زمین برداشت و با صدای بلند گفت:” آهای افسر امپراتور من شمشیرزنی ماهر هستم اما از بد روزگار به فقر و گدایی افتاده ام. حاضرم با تو در جلوی جمع مبارزه کنم و اگر تو را شکست دادم باید شمشیر خودت را به من بدهی.” افسر امپراتور بلافاصله از اسب پیاده شد و خطاب به جمعیت گفت:” ببینید! من مثل شیوانا مغرور و متکبر نیستم و در خواست مبارزه هر شخصی را می پذیرم.” سپس مقابل مرد فقیر ژست مبارزه گرفت و با شمشیر به او حمله کرد. بعد از چند حمله ساده مرد فقیر شکست خورد و شمشیر چوبی اش شکست. افسر امپراتور با غرور سوار اسبش شد و به شیوانا گفت:” آیا قبول کردی که من با قبول این مبارزه فروتنی و جسارت خودم را به بقیه نشان دادم!؟” شیوانا لبخندی زد و گفت:” از فردا این مرد فقیر در هر کوی و برزن این دیار قصه مبارزه اش با افسر ویژه گارد امپراتور را نقل خواهد کرد. او با این داستان به شهرت می رسد و می تواند ثروتی به دست آورد. اما در مقابل هر کسی که این داستان را بشنود با خود می گوید افسر امپراتور چقدر دون پایه و حقیر است که با ضعیفان و شمشیر چوبی ها هماوردی می کند. این داستان اگر به گوش امپراتور برسد اصلا به تو افتخار نخواهد کرد و تو مایه مباهات او نخواهی بود.برنده اصلی این مبارزه آن مرد فقیر بود!” افسر امپراتور دمغ و ناراحت به سرعت بازار را ترک کرد و به محل اقامت خود بازگشت. شیوانا در حالی که همچنان مشغول خرید بود به شاگردی که کنار دستش ایستاده بود و کمکش می کرد گفت:” همیشه دقت کن که چه کسی تو را به مبارزه و مناظره دعوت می کند. خیلی ها در زندگی با تو به چالش برمی خیزند و تو را به دعوا و مبارزه دعوت می کنند نه برای اینکه برنده شوند بلکه برای این مقابل تو قد علم می کنند و شاخ و شانه می کشند تا با همدوش شدن با تو و شکار اعتبار و شخصیت تو، برای خود شخصیت و اعتباری دست و پا کنند. در این مواقع بهترین واکنش بی اعتنایی است. با بی اعتنایی تو در واقع با زبان بی زبانی به آنها می گویی که از دید تو، آنها حتی لیاقت حریف شمرده شدن را هم ندارند و همین بی اعتنایی، باعث می شود تا ارزش و حرمت تو حفظ شود.” ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄