eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺سخت است که ندانی،
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نهم 💥 🔺 پَر...پَر... پَر...! کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفته¬ام و وارد یک دنیای دیگر شده‌ام، امّا وقتی قیافه آن یهودی بد ترکیب را دوباره در حال ذکر و ورد خواندن دیدم، فهمیدم متأسّفانه هنوز زنده هستم و حالاحالاها باید تحمّل کنم. وقتی چشمم را به زور نیمه باز کردم، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت: «سفر به‌خیر! چطور بود؟ دو ساعت دست و پا زدی، یه شنای حسابی کردی، چند قلپ آب خوردی. احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلاً آبی در کار نبود. راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟ می‌دونی چیه؟ این‌قدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره، خودم! آمپولا رو آماده کردم و خودمو به همین صندلی بستم، امّا جرأتش رو نداشتم. ترجیح می‌دم تماشاچی باشم تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم. بهت تبریک می¬گم! تو زنده موندی. پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت «نه» بگی و برای همیشه بخوابی! امّا منم بچّه نیستم، می‌دونم برای کسی با این سایز اندام، باید چقدر مواد مصرف کرد. راستی گفتم اندام...» من روی صندلی مرگ بودم. از چیزی که می¬ترسیدم پیش آمد. صندلی¬ام را با وحشی¬گری روی زمین انداخت. خدا برای کسی پیش نیاورد، لحظات سختی است. مخصوصاً برای کسـی که یک عمر خودش را نگه داشته است. فقط جیغ می‌کشیدم و از خدا طلب مرگ می‌کردم. حاضر بودم همان موقع عذاب الهی بیاید و در زمین فرو بروم. برای هر دختر پاک و بی‌برنامه‌ای، لحظات بعداز تعرض از خود آن لحظه هزاران بار بدتر است. اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، دیگر کار از گریه، آه، ناله و نفرین گذشته است و احساس می‌کنی پست‌ترین موجود روی زمین هستی. احساس یک نوع نجاست خاص به انسان دست می‌دهد. احساس می‌کنی هر چه خودت را بشویی و تمیز کنی، امّا باز هم کثیف هستی و پاک نمی‌شوی! تازه این از نظر جسمی بود. از نظر روحی که انسان به شدّت داغووون می¬شود، یک چیزی می‌گویم و یک چیزی می¬شنوید. مثل لاشه گندیده کنار جادّه‌ها که اتوبوس از روی آن‌ها رد شده است، کنارم افتاده بود. علاوه ‌بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم. صدایم بیرون نمی‌آمد. فقط دوست داشتم به یک سؤالم جواب بدهد، امّا چشمانش بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. فقط توانستم وسط آب شدن و گریه‌های داغم، خیلی یواش و دلْ شکسته بگویم: «من اینجا چیکار می‌کنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟» فکر می‌کردم بیهوش است، امّا ناگهان از بین لب‌های مست و خشک شده‌اش شنیدم که خیلی کشیده و بی‌حال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکاره‌ای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیّه عوضیا!» گفتم: «بالاخره نمی‌شه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدبختی و ته خط کشوندی، حدّاقل بگو چیکارم دارین؟ بگو به چه دردتون می‌خورم؟ اصلاً چرا باید این شرایطو تحمّل کنم؟» اوّلش چیزی نگفت. کمی اصرارش کردم، گفتم: «بگو بی‌رحم! بگو بی‌عاطفه! تو هم سنّ بابای من هستی. لابد از کارت هم خجالت نمی‌کشی که این‌قدر بی‌حیایی! برام مهم نیست، امّا حدّاقل با یه کلمه نجاتم بده!» گفت: «داری اعصـابمو خرد می¬کنی. می¬گـم نمی¬دونم امّا تو اصرار می¬کنی! برو از همبندی¬هات بپرس. اونا هم مثل خودت افغانستانی هستن. یکی دیگه هم از بند پاکستانی¬ها همین سؤالاتو می¬کرد. همه اوّلش همین سؤالو می‌پرسن. با شرایطت کنار بیا!» مأمور خارج از حمّام را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرم را باز کنند. گفت: «از جلوی چشمام دور شو، برو!» تمام بدنم کوفته بود، به زور راه می¬رفتم. به‌طرف دستشویی رفتم. به آینه سمت چپم نگاه کردم، چشمم به چشمانم خورد. دیدم خیلی شکسته شدم، آثار مرگ را در چهره¬ام می¬دیدم. فقط به خودم می¬گفتم: «شرم... پَر؛ حیا... پَر؛ پاکدامنی... پَر؛ آینده... پَر؛ زندگیم... پَر؛ عشقم... پَر؛ پدر و مادر و زندگی معمولی¬مون و خونه کوچیکمون... پَر؛ دنیا و آخرتم... پَر...» رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
‏⚠️ داشتم فیش‌هایی که قبلا نوشته بودم رو بررسی میکردم که به این فاجعه تاریخی در زمینه آثار باستانی رسیدم: 🔴 انگرت، کاردار آمریکا، گزارش میده که نزدیک به 3000 بنای قدیمی در تهران به دستور شخص رضاشاه تخریب و ساختمان‌های جدیدی به جای آن‌ها ساخته شد. تخریب بی‌دلیل میراث فرهنگی بنام ‏تجدد و ترقی صورت میگرفت. انگرت با اندوه، قلع‌وقمع بی‌رحمانه درختان باشکوه و چند صدساله را به بهانه ساخت بلوارهای عریض به سبک اروپایی گزارش کرده است. گزارش‌های وزارت امور خارجه آمریکا به‌طور مستند نشان می‌دهد که مقادیر زیادی از اشیای عتیقه و آثار باستانی ایران بین سال‌های 1305 ‏تا 1320 از کشور خارج شد. این همان دوره‌ای است که موزه‌های آمریکا و اروپا بیشتر آثار باستانی متعلق به ایران را به‌دست آوردند. نه فقط ثروت نفتی ایران، که میراث فرهنگی آن به شکل سیستماتیک غارت یا ویران شد و در این میان، دانشگاه‌های پنسیلوانیا و شیکاگو از مجرمان اصلی بودند. ✍️ راوی http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان فرد بی‌نماز و مشروب خوری که خواب عجیبی دید و.... 🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت نهم 💥 🔺 پَر...پَر... پَر.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دهم 💥 🔺آغاز معمای اصلی داستان! به‌طرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور می‌کردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم می‌سوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمی‌گشتم. در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس می‌کشیدم. دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمی‌خواستند به رویم بیاورند. رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را به‌طرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمی‌خواد گولم بزنی، می‌دونم که بیداری! می‌دونم که همه‌تون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همه‌تون بدم میاد... از همه بدم میاد...» ماهدخت همین‌طور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟» گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همه‌جا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همه‌جا زندونی داریم.» لیلما همین‌طور که داشت جابجا می‌شد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم می‌دونستیم!» گفتم: «امّا من نمی‌دونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!» هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را به‌طرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً می‌دونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! این‌جوری فقط داری خودتو...» ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامان‌هایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمی‌خواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.» گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون می‌رسیدن، ترگل و ورگل نگهمون می‌داشتن، کاری می‌کردن که خوشکل‌تر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشه‌ای زیر سرشون هست!» ماهدخت گفت: «نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا می‌شه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری می‌خوان؟!» به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمی‌دونم! هنوز نمی‌دونم، امّا یه روز می‌فهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟» ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟» با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر می‌کنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی می‌کنیم. خیلی هم برنامه‌هاشون رو به موقع و به جا اجرا می‌کنن، شک نکن!» ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامه‌ت چیه دختر؟» چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. می‌دانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را می‌دانست، حدس می‌زدم که در تمام سلّول‌ها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد. ماهدخت سرش را نزدیک‌تر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همه‌چی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشه‌ای داری؟» چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!» گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!» گفتم: «تو از چشمای من چی می‌دونی؟! گفتم که... نه!» رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
1_10810625958.mp3
5.61M
🎧 | پانزده نکته دربارۀ عملیات 🎙 حجت الاسلام محسن عباسی ولدی ✅پانزده نکته در پانزده دقیقه 🔴حالا که دشمن جنگ رسانه‌ایش رو دربــارۀ ایــن عملیــات شــروع کرده تــــــو هم رزمنده باش و بـا گوش دادن به این صوت خودت رو مسلح کن! ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 24 April 2024 قمری: الأربعاء، 15 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ احد و شهادت حضرت حمزه، 3ه-ق 🔹وفات حضرت عبدالعظیم حسنی،‌ سال 250یا252یا255 ه-ق 🔹رد الشمس توسط امیر المومنین علیه السلام، 8_7ه-ق 🔹معرکه بنی قینقاع، 20ه-ق 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️25 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️51 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔥 گفت: پروردگارا پس مراتاروزی که برانگیخته خواهندشد مهلت ده فرمود: توازمهلت یافتگانی تا وقت معلوم!! امام صادق(ع): وقت معلوم زمان ظهور مهدی (عج)است. 📕اثبات الهدا،ج۷،ص۱۰۱ 🌹 ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ شیعیان سال ۶۱ هجری، برای امام حسین (ع) نامه نوشتند و گفتند: بیا که منتظریم و خسته از جور ظالمان؛ بیعت نامه نوشتند، اما بیعت شکستند. ▪️ *و امروز نوبت امتحان ما شیعیان عصر غیبت است؛ مایی که خود را منتظر و مشتاق ظهور میدانیم.* وقت آن رسیده که بیعت کنیم و پای بیعت خود بمانیم. (*اللهم عجل الولیک الفرج مان، مثل نامه کوفیان نباشد.)* 🔸چیزی تا طلوع خورشید «ظهور» نمانده است؛ مبادا که خواب باشی و از قافله یاران امام زمان جا بمانی. ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9