eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️دیدی باغبان چه بی رحمانه با قیچی تیز باغبانی به جان گلها میافتد ولی در باطن رشد گل را می طلبد ?! دنیا گلستان است و ما گل و خدا باغبان..... از قیچی کردن خدا ناراحت نشو که باغبان رشد ما را میخواهد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ "خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی" زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد. او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد. در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت: اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند. مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت: هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد. هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم. همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود. استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت: متاسفانه همه اينها غلط است. و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد: تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود. نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد. همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد: من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد. در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند. سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد. در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. "پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی" بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️حكايت جالب👌 مردي با دوچرخه به خط مرزي می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزي می پرسد « در کیسه ها چه داري؟ او می گوید (( شن )) مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوك بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگري نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوك بودن این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودي ، راستش را بگو چه چیزي را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه! بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم.️@dastan9 گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد.️@dastan9 یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❄️❄️ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!! ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، و ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ... صبور باش... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ "هارون الرشید" چندین سال در شهر ری حکومت می‌کرد و فردی به اسم "جعفر برمکی" با ملیتی ایرانی به‌عنوان وزیر خدمت می‌کرد. او بسیار "تیزهوش و زرنگ" بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب می‌آمد و اغلب امور کشور را در دست داشت. اطرافیان هارون الرشید چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم "بد جلوه بدهند." در نهایت تلاش‌هایشان نتیجه می‌دهد و هارون الرشید به وزیرش "بی‌اعتماد" می‌شود و او را حتی در "جلسات مهم" هم دعوت نمی‌کرد. روزی عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانه‌ی جعفر می‌رودو به‌ جعفر می‌گوید کمکم کن تا بدهی‌‌ام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا می‌روم و چنان از تو سخن می‌گویم که تمام بدگویی‌هایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با "آغوش باز" بپزیرد. جعفر به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول "قرض می‌دهد" تا بدهی‌هایش را پرداخت کند. فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد "بدهی عبدالملک" را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود دستورش را انجام داد. چند روز بعد درباریان متوجه شدند که عموی حاکم "وضع مالی" بسیار خوبی پیدا کرده و "باعث و بانی" ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است. این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را "مواخذه می‌کنم،" سپس فرمان داد تا او بیاورند. همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او می‌گوید که تا آنجا که ما می‌دانیم تو "مال و ثروتی نداری" پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟! جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از "کیسه‌ی خلیفه" بخشیدم. هارون‌الرشید با تعجب گفت: من متوجه حرف‌های تو نمی‌شوم! "یعنی چه از کیسه‌ی خلیفه بخشیدم؟!" جعفر در پاسخ می‌گوید: جلوه‌ی خوبی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول "طلب کند" و برای شان و "مقام شما" خوب نیست. به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند. هارون‌الرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر "هوش و ذکاوت" جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره به‌عنوان "وزیر" به او خدمت کند. از آن زمان به کسی که برای انجام کار دوستانش از اعتبار دیگران خرج می‌کند، می‌گویند: «از کیسه خلیفه می بخشی؟» * امروزه هم کسانی پیدا می‌شوند که از جیب مردم بذل و بخشش می‌کنند و برای صرف بیت‌المال عمومی گشاده‌دستی دارند.! * ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️رمضان المبارک❄️ ماه رمضان داشت نزدیک میشد و تصور گرسنگی و تشنگیش از قبل محبوبه را در تصمیم برای روزه داری مردد کرده بود....روزه بگیرم یا نه؟!!!بالاخره ماه رمضان رسید و محبوبه روزه نگرفت با خودش گفت: کارم بسیار سخت است و مدام باید با مردم سروکله بزنم نمی توانم...سردرد می گیرم..اوه خدای من...خدا کنه این 1 ماه زود بگذرد..... چند روز از ماه رمضان گذشت که برای محبوبه مشکلی پیش آمد...یک مشکل بزرگ مالی....او خیلی نگران و نا امید شده بود...مقداری از پولهایی که مسئولش او بود در بانک مفقود شده بود..مبلغ بالایی بود....محبوبه گفت ..خدایا کمکم کن تا من هم به امرت گوش فرا دهم ...بعد با خودش گفت..نه خدایا من روزه می گیرم یا کمکم می کنی یا نه چند روز گذشت و محبوبه احساس سبکی و راحتی کرد...او از این که به این راحتی می توانست از پس تشنگی و گرسنگی روزه های تابستان براید تعجب کرده بود...شبهای احیاء نزدیک بود..محبوبه به همراه خانم همسایه به مسجد نزدیک محل زندگیش رفت...اوهرگز در مسجد نماز نمی خواند اما آن روز را به مسجد رفت . از نماز زیبای جماعت لذت برد..و بعد ماند تا مراسم احیاء..اگر از محبوبه می پرسیدند کدام احیاء به دلت نسشت او می گفت سال 90 .....ان شب حس عجیبی داشت..اصلا حواسش به اطراف نبود..و همراه با پیش نماز دعای جوشن کبیر را زمزمه می کرد ساعت 3 شده بود و محبوبه اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود...به خانه برگشت..یاد تفکر اولیه او باعث شرمندگیش می شد..با خودش گفت:خوب شد آن افکار را بلند بلند نگفتم چند روز بعد مشکل پیش امده حل شد....به خاطر دعاهای از سر صدق و اخلاص محبوبه..و به خاطر توجه قلبیش به یک اعتقاد.. شما چه فکر می کنید؟ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
❄️گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد،اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود . پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست. پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد سلیمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد! و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند! 💐خیلی ها به اسم مذهبی و با گذاشتن ریش خودشون رو به مذهبی ها میچسبونن باید مواظب بود که از اینا ضربه خوردن بدتر از هر دشمنی میتونه باشه 💐 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹