eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان بهلول :بهلول و مرد شیاد آورده‌اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می‌دهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌کنم اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلا می‌باشد ، من نمی‌فهمم که سکه‌های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود . ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
چقدر راهِ ما را آسان كردي يك روز بالاي منبر واعظي حرّافي مي‎كرد: اين حقيقت را گفت قدر بسم الله را بدانيد، اگر بسم الله بگوييد حتي از روي آب هم رد مي‎شويد، پاي منبر بك نفر روستائي بود كه از ده به سختي آمده بود در اثر اينكه نهر آب بزرگي در راهش بود. و اين بيچاره راههاي دور را طي مي‎كرد تا پلي پيدا كند و ردّ شود، تا اين جمله را از واعظ شنيد خوشحال گرديد. وقتي كه مي‎خواست برگردد، گفت: ما چرا خود به خود راه دور برويم، از همان راه نزديك مي‎رويم. گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» پاگذاشت روي آب و رفت آن طرف آب، برايش هيچ مهم نبود، فردا صبح كه آمد، باز گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» و از روي آب رد شد، چند روز گذشت، يك روز به فكر فرو رفت و به خود گفت: آقاي واعظ خيلي حق گردن ما دارد، چقدر راه ما را آسان و نزديك كرد. ما بايد اين واعظ را وعده بگيريم، در برابر خدمتي كه كرده است، با واعظ تا لب آب رسيد، خود اين شخص بسم الله گفت و از آب رد شد، به خيالش شيخ هم آن طرف مي‎آيد ولي ديد شيخ نيامد، گفت: آقاي واعظ چرا نمي‎آيي؟ گفت: نمي‎شود گفت: همانكه ياد من دادي بخوان و بيا، گفت: آنكه تو داري من ندارم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۷ شهریور ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 29 August 2019 قمری: الخميس، 27 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق 🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق 🔹وفات جناب علی بن جعفر علیهما السلام، 210ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️12 روز تا عاشورای حسینی ▪️27 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️52 روز تا اربعین حسینی 💬حدیث روز : امام مهدي از ديدگاه امام حسن عسگري «امام حسن عسکري عليه‌السلام کنيزي داشت، چون حامله شد، امام عليه‌السلام به او فرمود:«ستحملين ذکرا، اسمه محمد و هو القائم من بعدي».«به زودي پسري به دنيا مي آوري که نام او «م. ح. م. د» است، و او بعد از من قائم به امر است». کمال الدين/ ص408 ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 سلام هر صبح 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ❤️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ❤️ 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ💕 💐 السلام علیک یا خدیجه الکبری 💐 ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ✨ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🍃 🌸ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ🌸 🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ🌹 💖السلام علیک یا زینب کبری💖 🌺 السلام علیک یا ام البنین🌺 💐 السلام علیک یا ابالفضل العباس 💐 💖ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ💖 🌷ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ🌷 🌺ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪ🌺 💐ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮ💐 💕ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 💕 ✨ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ✨ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪ🍃 🌸ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽ🌸 🌺السَّلامُ علیکَ یا حجه الله ، یا بقیَّةَ اللهِ عجل الله تعالی فرجه الشریف🌺 السلام علیکم یا اهل بیت النبوه جمیعا و رحمه الله و برکاته ✨✨✨🍃🌹التماس دعای فرج🌹🍃✨✨✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین . ۴_ملک_مقرب :￿ السلام علیک یا حضرت جبرئیل السلام علیک یا حضرت میکائیل السلام علیک یا حضرت عزرائیل السلام علیک یا حضرت اسرافیل ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷.
ارسال شده از سروش+: 🕌 میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت... کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟! معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش+: محبوبی درون تو ! شیوانا با جمعی از شاگردانش از راهی می گذشتند. به نزدیکی یک آبادی رسیدند و برای استراحت و تهیه غذا به تنها مهمانخانه آبادی رفتند. صاحب مهمانخانه پیرزن جهان دیده ای بود که شیوانا را می شناخت. با احترام از او و شاگردانش پذیرایی کرد و سپس به شیوانا گفت:”عذر می خواهم اما گهگاه پسران جوان دهکده های دور و نزدیک نزد من می آیند و از من می خواهند که برایشان از بین دختران دهکده یکی را به همسری برای ایشان برگزینم. من هم به سلیقه خود یکی را انتخاب می کنم و راجع به آن دختر برای پسر جوان توضیح می دهم و روز بعد هم برای دختر راجع به پسر می گویم و آخر هفته مراسم ازدواج آن دو برگزار می شود. در این میان مبلغی هدیه می گیرم ودر طی این سالها ثروت خوبی از این کار بدست آورده ام. امروز هم قصد دارم برای یکی از پسران دهکده دختری مناسب او انتخاب کنم. می خواهم اینکار را مقابل شما انجام دهم تا درسی باشد برای شاگردان شما که درجنبه های مختلف زندگی خود به کار برند و همیشه سربلند و موفق باشند.” شیوانا تبسمی کرد و از صاحب مهمانخانه گفت که برای پسرجوان مقابل شاگردانش صحبت کند. پیرزن قبول کرد و پسرجوان را نزد شاگردان شیوانا آورد و در مقابل جمع شروع کرد راجع به دختری از اهالی دهکده صحبت کردن. او گفت:” فلان دختر بسیار نجیب و خوش اخلاق است. چشمانش معمولی است اما وقتی به شکل خاصی نگاهش را به انسان می دوزد ، تارهای قلب وجود انسان را به لرزش وامی دارد. او معصومیتی خاص دارد که در لبخند و شرم و حیایی که دارد موج می زند. حتی وقتی سرش را پائین می اندازد جذاب تر جلوه می کند.هر چند از خانواده ای متوسط است اما می تواند همسری خوب برای تو و مادری دلسوز و مهربان برای فرزندان آینده باشد. “ پسرجوان لبخندی از روی شرم زد و به پیرزن موافقت خود را اعلام کرد. پیرزن او را از نزد خود مرخص کرد و بلافاصله دختری که در نظر داشت را نزد خود فراخواند. ساعتی بعد دخترک مقابل شاگردان شیوانا به حرف های پیرزن گوش می داد. پیرزن گفت:” جوانی از نسل مردان پاک و نجیب تو را انتخاب کرده است. پیشانی بلند او حکایت از ذهن هشیار و هوش سرشار و دستان ورزیده اش گویای آمادگی او برای زحمت کشیدن و سختی دیدن و زندگی راحتی را فراهم کردن دارد. در اعماق نگاه او برقی است که وقتی ببینی برای همیشه در خاطرتو به جا می ماند. او ایده آل ترین همسر برای تو خواهد شد.” دختر با شرم و حیا موافقت خود برای رویارویی با جوان و صحبت با او اعلام کرد. پیرزن همان جا جوان را احضار کرد و از دختر و پسر خواست تا با هم صحبت کنند و ببینند مناسب همدیگر هستند یا نه!؟ روز بعد درمقابل نگاه حیرت زده شاگردان شیوانا آن دو دختر وپسر با همدیگر ازدواج کردند و چنان به همدیگر علاقه مند شده بودند که انگار سالهاست شیفته و شیدای هم بوده اند. بعد از پایان مراسم ازدواج ، شاگردان که دیگر طاقت نداشتند نزد شیوانا آمدند و یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پرسید:” استاد! این دختر که اصلا زیبایی نداشت و بسیار معمولی بود و آن پسر هم هیچ ویژگی خاصی نداشت. آنها دلباخته چه چیز همدیگر شدند!؟” شیوانا با تبسم گفت:” هر کدام از آن دو دروجود دیگری چیزهایی که پیرزن گفته بود را جستجو می کردند. آنها دنبال آن برق نگاه ویژه ای در چشمان یکدیگر می گشتند که پیرزن توصیف کرده بود. چون منتظر برق نگاه و ویژگی های خاص بودند فورا در چهره و رفتار یکدیگر یافتند و شیفته همدیگر شدند. درس پیرزن به شما همین بود. مواظب باشید دلباخته چه چیزی می شوید! چیزهایی که دل از شما می ربایند الزاما همان چیزی نیست که واقعا هست. شاید چیزی باشد که شما دنبالش بوده اید و لاجرم یافته اید!یعنی چیزی که دلباخته اش شده اید ابتدا در وجودخودتان بوده است و شما در واقع دلباخته بخشی از وجود خودتان می شوید که در چهره و کالبد محبوب جستجو کرده اید. این همان درس بزرگ پیرزن بود.” ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
يوسف عليه السلام و برادران بعد از آنكه برادران با حيله يوسف عليه السلام را به بيرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم يوسف به حزن و گريه دائمي وادار كردند . . . سالها گذشت تا فهميدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدش رسيدند . يوسف ع نخستين جمله اي را كه گفت اين بود : (خداي من ! به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرون آورد . ) اينكه از گرفتاري چاه و به دنبالش بردگي خود نامي به زبان نياورد ، ظاهرا از روي جوانمردي بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند و آزارهائي را كه از آنها ديده بود اظهار كند و آن خاطرات تلخ را تجديد نمايد . بعد فرمود : اين شيطان بود كه برادرانم را وادار كرد تا آن اعمال نابجا را نسبت به من انجام دهند و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق من مبتلا كنند؛ اما خداي سبحان اين احسان را فرمود : كه همان رفتار نابجاي آنها را مقدمه عزت و بزرگي ما خاندان قرار داد ! اين هم از بزرگواري يوسف ع بود كه رفتار ظالمانه برادران را نسبت به خود به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلي دانست تا برادران شرمنده نشوند و راه عذري براي كارهاي خويشتن داشته باشند . فرمود : (امروز بر شما ملامتي نيست ) و از جانب من آسوده خاطر باشيد كه شما را عفو كردم و گذشته ها را ناديده مي گيرم و از طرف خداي تعالي نيز مي توانم اين نويد را به شما بدهم و از وي بخواهم كه (خدا نيز از گناه شما درگذرد زيرا او مهربانترين مهربانان است . ) (آري بدون شك هر كس تقوا و صبر پيشه سازد(24) خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند . ) (25) درسي كه حضرت يوسف عليه السلام نسبت به بديهاي برادران به همگان داد ، احسان نيك در مقابل بدي كردار آنان بود كه انشاء الله ما هم بتوانيم نسبت به برادران ديني اين چنين باشيم . 3 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ابوايوب انصاري يكي از اصحاب بزرگ پيامبر صلي الله عليه و آله (ابوايوب انصاري ) بود . موقعي كه پيامبر صلي الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند ، همه قبايل مدينه تقاضا كردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله بر آنان فرود آيد ! پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب كنم . تا اينكه نزديك خانه هاي (بني مالك بن النجار) رسيد در محلي كه بعدها درب مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله قرار گرفت ، شتر به زمين نشست . پس از اندكي برخاست و به راه افتاد ، باز به محل اول برگشت و به زمين نشست . مردم نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدند و هركس او را به خانه خودش دعوت مي كرد . ابوايوب فوري خورجين پيامبر صلي الله عليه و آله را از پشت شتر گرفت و به خانه خود برد . پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : خورجين چه شد ؟ گفتند : ابوايوب آن را به خانه خود برد . فرمود : شخص بايد همراه بارش و به خانه ابوايوب تشريف بردند و تا موقعي كه خانه هاي اطراف مسجد ساخته شد در خانه ابوايوب تشريف داشتند . اول در اطاق پايين و همكف بودند بعد ابوايوب عرضه داشتند يا رسول الله صلي الله عليه و آله مناسب نيست شما در طبقه پايين و ما در طبقه فوقاني باشيم ، خوب است شما بالا تشريف ببريد . حضرت قبول كردند و دستور دادند اثاثيه را به طبقه فوقاني ببرند . او در تمام جنگها همانند بدر و احد و غزوات در ركاب پيامبر صلي الله عليه و آله با دشمنانش مي جنگيد و شهامتهاي بزرگي از خود نشان مي داد . در جنگ خيبر پس از پيروزي در برگشت پشت خيمه پيامبر صلي الله عليه و آله نگهباني مي داد وقتي صبح شد پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : بيرون خيمه چه كسي است ؟ عرض كرد : منم ابوايوب . . . دوباره پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : خدا ترا رحمت كند . (آري ابوايوب از راه احسان و نيكي با مال و جان اين دعاي پيامبر صلي الله عليه و آله نصيب او شد . )(21) 4 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت: – سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی… و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد. خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم. باید خودم را کنترل می کردم. پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: – الان کجایی؟ با تعجب گفتم: –سلامت کو؟ ــ سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش. مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ ــ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟ اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه. همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ایی کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم. وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۸ شهریور ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 30 August 2019 قمری: الجمعة، 28 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️11 روز تا عاشورای حسینی ▪️26 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️36 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️51 روز تا اربعین حسینی 💬حدیث روز : احاديث عن الامام المهدي(عجله الله تعالي فرجه الشريف) إني أمان لأهل الأرض کما ان النجوم أمان لأهل السماء ای شیعه ما وجود من براى اهل زمين، سبب امان و آسايش است، همچنان كه ستارگان سبب امان اهل آسمانند. منابع:إعلام الورى بأعلام الهدى (ط - القديمة) / النص / 453 / الفصل الثالث في ذكر بعض التوقيعات الواردة منه ع ..... ص : 451بحار الأنوار (ط - بيروت) / ج 75 / 380 / باب 30 مواعظ القائم ع و حكمه ..... ص : 380 ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: داستان کوتاه 🌟روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت: متشکرم، ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را می گیرد. زن گفت: اشکال ندارد ! زن برای اولین آرزویش می خواست که زیباترین زن دنیا شود ! قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟ زن جواب داد: اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه می کند ! بنابراین اجی مجی... و او زیباترین زن جهان شد! برای آرزوی دوم خود، زن می خواست که ثروتمندترین زن جهان باشد ! قورباغه گفت: این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود. زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است. بنابراین اجی مجی... و او ثروتمندترین زن جهان شد! سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد : من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم!😄 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄