🌹امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
هر كه از معصيتهاى خدا لذّت بَرد، خداوند او را خوار گرداند.
📙غررالحكم، ح۸۸۲۳
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ به خدا اعتماد کن
🔹دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت.
🔸پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
🔹در راه با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشا.
🔸در همین حال ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
🔹او با ناراحتی گفت:
ای یار عزیز، من کی گفتم این گره را بگشای و گندم را بریز؟ اگر آن گره را نگشودی، این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
🔸وقتی نشست تا گندمها را از روی زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
🔹ندا آمد:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کار کردیم که بی سرپرست ماندیم⁉️
🌤چرا امام زمان (ارواحنافداه) ظهور نمیکنند⁉️
🎙فرمایشاتی مهم و تاثیر گذار از حضرت آیت الله بهجت (رحمت الله علیه)
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرج
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴غیرت و حیا چه شد؟
✍شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
❌❌ چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.❌❌
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 34 نگاهی به آسمان میکنم؛ کمیل میگوید: الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. ا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 35
دلم میخواهد به کمیل بگویم میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را میانداختی دور شانهام و دلداریام میدادی؟
کمیل دستش را میاندازد دور شانهام و صورتم را میبوسد: داداش جان! اینا رو برای خودت میگم. دوستت دارم که میگم.
جوابش را نمیدهم. دلخورم؛ هرچند میدانم که راست میگوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛ سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئلهای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسهام!
-ایست! دستاتو بذار روی سرت!
با صدای فریاد به خودم میآیم؛ انگار انتظار نداشتم کسی اینجا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچههای خودمان خوردهام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست. طبیعی است که به من مشکوک بشود؛ با این ریشهای بلند و لباسهای داعشی و سر و روی خاکی و خونیام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته. لبخند میزنم و دستانم را میگذارم روی سرم: سلام برادر. من خودیام.
از فارسی حرف زدنم جا میخورد؛ اما سریع تعجبش را قورت میدهد. چشمانش را تنگ میکند و ابروانش را در هم میکشد: با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن.
و در حالی که با اسلحهاش سینهام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم میآید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛ گیر یک پاسدار جوان مسئولیتپذیر افتادهام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذیام.
نتیجه بازرسیاش میشود چاقو و اسلحه و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکییکی از جیبهایم بیرون میکشد و حتماً با خودش فکر میکند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شکاش را به یقین تبدیل میکند. پیروزمندانه میگوید: خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟
هیچی دیگر، میخواستید چه بشود؟ از دست داعشیها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیتپذیر دستگیرم کرد!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 35 دلم میخواهد به کمیل بگویم میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 36
🔰دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟🔰
نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر بسنده کنیم؛ چون معلوم نبود در این صورت چندماه باید نیروهایم را معطل این دوتا نگه میداشتم و تهش هم معلوم نبود به چیزی برسیم. باید یک حرکتی میزدم که پرونده از این رخوت و سکوت در بیاید؛ از طرفی هم نباید طرف مقابلم را حساس و هشیار میکردم. میخواستم کاری کنم که آنهایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کردهاند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود.
محسن را کاشته بودم که مواظب جلال باشد و کیان را گذاشته بودم برای ت.م سمیر. با امید و مرصاد تشکیل جلسه دادم. امید یکی دو روز وقت گذاشته بود تا تلگرام جلال و سمیر را چک کند. این را هم بگویم که ما برای بررسی افراد در پیامرسانهای خارجی مثل تلگرام، نیاز به مجوز قضایی نداریم؛ چون پیشفرض این است که این پیامرسانها میتوانند بستر خوبی برای جاسوسها یا تروریستها باشند و باید با دقت رصد شوند. در حالی که اگر بخواهیم به پیامهای خصوصی یک فرد در یک پیامرسان ایرانی دسترسی پیدا کنیم، باید حتماً مجوز قضایی داشته باشیم و قاضی مطمئن شود که آن فرد فعالیتهای ضدامنیتی دارد.
ناخرسندی در چهره امید موج میزد؛ طوری که ناگفته میشد فهمید چیز دندانگیری پیدا نکرده است. گفت: بیشترین مکالمه سمیر با یکی دوتا دختر بوده که باهاشون حرفای عاشقانه و حتی ناجور میزنه، هیچ چیز خاصی هم نداره. با مامان و بابا و چندتا از دوستانش هم در ارتباطه؛ اما پیامهاش با اونا هم خیلی معمولیه؛ حرفای روزمره و احوالپرسی. همین چیزا. از طرفی چون ادمین دوتا گروه هست، بعضی از اعضای گروه میان پیویش و ازش سوال میپرسند. سوالای اونا هم بیشتر درباره همین مسائل عقیدتی داعشه و بازم چیز به درد بخوری نداشت. اما چیزی که من ازش تعجب میکنم، اینه که این سمیر که بهش میخوره آدم خیلی ساده و خنگی باشه، خیلی شیک و حرفهای داره معاملات اسلحه رو جوش میده.
فکری در ذهنم جرقه زد؛ اما سکوت کردم تا ادامه بدهد: جلال هم که معلومه فقط برای پولش اومده این کار رو میکنه، حتی از پس جواب دادن سوالهای عقیدتی هم برنمیاد. بیشتر چت کردنش هم با فامیلاش و همین سمیر هست؛ اما بازم حرف خاصی نزدن. با سمیر هم درباره اداره همین گروهها حرف میزنه اما باز هم فقط در حد اداره گروه هست نه چیزی بیشتر از اون. با این وجود، گاهی همین جلال توی گروه حرفایی میزنه و معاملاتی رو جوش میده که دهنم باز میمونه. اصلا انگار خودش نیست.
لبخند بی اختیار روی لبم پهن شد و گفتم: خودش نیست!
-چی؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
14.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کعبه ، مرکز میدان مغناطیسی زمین🌍
علاوه بر اینکه آخرین اکتشافات و تحقیقات اعلامی از سوی مراکز علمی دنیا نشان میدهد که کعبه مرکز خشکیهای زمین است، ثابت میکند کعبه، مرکز میدان مغناطیسی زمین نیز هست که میتوانید جزئیات آن را در این کلیپ ببینید
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 36 🔰دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟🔰 نمیشد فقط به تعقیب و مراق
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 37
گفتم: اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن.
چشمان مرصاد گرد شدند؛ اما امید خیلی تعجب نکرد: بله منم حدس میزدم.
خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم: خب، حالا چکار کنیم؟ نمیشه همینطوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی میشه. باید بریم سراغ یکیشون؛ اما نمیدونم کدوم؟
-یعنی دستگیرش کنیم؟
این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت. قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم گفتم: نه آقای باهوش. فعلاً نمیشه وارد فاز دستگیری شد.
-پس چی؟
خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم. شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر میکردم که مرصاد گفت: ببین میتونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت.
هردو برگشتیم به سمت مرصاد. مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد: بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو میچرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند.
دوباره لبهایم کش میآید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که میخواستم. میخواستم بازیشان بدهم. هسته خرما را از دهانم درآوردم و گفتم: اول کدوم؟
-جلال آدم سالمتر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت میشه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره.
دستانم چسبناک شده بودند و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل. امید گفت: گل، توی دروازه!
به مرصاد گفتم: اینطور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون.
و رو کردم به امید: امید، میتونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپتاپ سمیر و هکش کنی؟
-آره، انشاءالله میشه.
-خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود میگیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی.
***
تازه از مراسم زدهام بیرون. حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک میشوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت میتکاند و سبکت میکند. یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده که میخواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده...
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی .
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
حالا حکایت بعضی دکترای ماست متأسفانه
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 37 گفتم: اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن. چشمان مرصاد گرد شدند؛
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 38
حتماً خسته است. سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟ چقدر وقت است او را ندیدهام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند. چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد، حالا خودم میرسانمش خانه. میرسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم، خستهتر میشود اگر برویم مسجد. بگذار وقتی سوار شد از خودش میپرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد.
صاعقه میزند به زمین. در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش میگیرد. آتش حلقه میزند دورم. مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعلههای آتش با موسیقی باد میرقصند. میخواهم کنارشان بزنم؛ اما نمیشود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را میگویند...
میخواهم فریاد بزنم؛ نمیشود. صدایم در نمیآید. تکانی میخورم و از جا میپرم. سرم تیر میکشد. نور چشمانم را میزند و بازشان میکنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانیام. سرم گیج میرود و گوشهایم سوت میکشند. هربار پلک میزنم، تصاویر خوابم میآیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را میبینم. از خستگی آن پیادهروی طولانی، هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛ در بازداشتِ بچههای خودی.
بد هم نیست، اینجا میتوانم کمی دنیا را از دید متهمهایی که دستگیرشان میکردم نگاه کنم. میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند؛ هرچند آخرش من نمیتوانم حال آنها را بفهمم؛ چون میدانم بیگناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل میشود. میدانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد...
معلوم نیست آن پاسدار مسئولیتپذیر از من چه گفته است که اینها انقدر حساس شدهاند؛ اما خداخدا میکنم مدارکی که همراهم آوردهام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجوییام کردند و چون ماجرا محرمانه بود، نمیتوانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار میکردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید.
-بد هم نشد ها! اگه گیر نمیافتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمیاومد، تازه اصلاً نمیرسیدی استراحت کنی.
کمیل است که نشسته در سهکنج اتاق. میخندم؛ راست میگوید. من این بچهها را میشناسم؛ با اسیر خوب تا میکنند. غذای خوب، جای خوب...زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم.
در اتاق باز میشود و همان پاسدار مسئولیتپذیر را میبینم که با چهره گل انداخته و سربهزیر، میآید داخل اتاق. با دیدن حال گرفتهاش مطمئن میشوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شدهام. از جا بلند میشوم، لبخند میزنم و میپرسم: چی شد برادر؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 38 حتماً خسته است. سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 39
سرش را بالا نمیآورد. دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی. همانجا که بود میایستد و با صدای گرفتهای میگوید: آقا من خیلی شرمندهم، باور کنید نمیدونستم...
دلم نمیآید بیشتر از این شرمنده شود. دستم را باز میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم. دستانم دور شانههایش حلقه میشود و او هم خودش را در آغوشم میاندازد. در گوشش میگویم: اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیتپذیر بودن.
-حلالم کنید آقا.
-چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی.
و مینشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. میگوید: جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچههای...
دستش را میگیرم و فشار میدهم: هیس! راستی اسمت چی بود؟
-سیدعلی.
دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم: خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟
همراهیام میکند که از اتاق بیرون برویم. میپرسد: دست و صورتتون چرا زخم شده؟
لبخند میزنم. علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم میکند و بعد تازه میفهمد نمیخواهم جواب بدهم. ابرو بالا میاندازد و میگوید: آهان...به من ربطی نداره.
***
صدای آهنگشان تا چندتا کوچه آن طرفتر هم میرفت؛ حتی میتوانستم صدای قهقهه و عربدههای مستانهشان را هم بشنوم. با این که بهار بود، هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجللشان که نورهای رنگی از آن بیرون میزد. این سمیر هم آدم عجیبی بود؛ نمیدانستم عیاشیها و مهمانیهای شبانهاش را ببینم یا دفاع جانانهاش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟ کوه تناقض بود این بشر.
نمیتوانستم خیلی آنجا بمانم. تا همینجا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود. در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بیمقدمه پرسیدم: مطمئنی سمیر داخله؟
-بله آقا. خودم حواسم بود.
بیسیم زدم به بچههای ناجا. هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامهریزی کرده بودیم، بچههای ناجا رسیدند. خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا میکردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای نادان هایی که فکر میکنن هر کی آدم خوبیه لزوما مدیر خوبی هم هست
مقدمهی درس خارج رهبرانقلاب در بحبوحهی ثبتنامهای انتخابات مجلس سال ۹۸ هست. حدیثی از پیامبر اکرم خطاب به اباذر نقل میکنند که «تو بر دو نفر هم امارت نکن!» چون «من تو رو در مدیریت ضعیف میبینم»
پیداست که «خوب بودن» در کنار «کارآمدی» اهمیت داره؛ مثل ویژگیهایی که برای شهید رئیسی بیان کردند.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed