eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
1_131003228.mp3
5.6M
🌸 💐نون سر سفره ی تو سیرم کرد 💐شوری آب قم نمک گیرم کرد خواهر سلطان💚 اومد 😍😍 💚 🎤 👏 👌فوق زیبا
ارسال شده از سروش: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - 1آذر ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 22 November 2019 قمری: الجمعة، 24 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️19 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️41 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#روز_خانواده🌹 #روز_بدون_گوشی😍 قالَ رَسُولُ اللهِ - صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِه - : أحسَنُ النّاسِ إيماناً أحسَنُهُم خُلُقاً و ألطَفُهُم بِأهِلهِ. پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نيكوترين مردم از نظر ايمان، خوش اخلاق ترينِ آنها و مهرورزترين شان با خانواده خود است. «بحار الأنوار، ج 71، ص 387» #ان_شالله_همه_عاقبت_بخیر_بشن ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰2آذر 1398 میلادی: Saturday - 23 November 2019 قمری: السبت، 25 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ دومت الجندل صلح امام حسین (علیه السلام) 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️18 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️40 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
، ⁉چرا وقتی طلا رو میذاریم توی ویترین و مدام میگیم این ارزشش خیلی بالاست و سیب زمینی رو وسط میدون حراج می کنیم کسی نمیگه بی عدالتیه و تبعیضِ درحق این دو؟ 🔹چون همه فهمیدیم اون طلاست و باید حجاب وپوششی فراتر از سیب زمینی داشته باشه،باید شیشه داشته باشه و دوربینم داشته باشه و آژیر خطر هم داشته باشه.. 🔹من میگم تا وقتی دیوار واسه خونه هامون نذاریم نمی تونیم بگیم کسی به حیاط خونه هامون نگاه نمی کنه . پس همیشه باید یه مرز و حدی باشه، 🔹هیچ کس معصوم نیست، اما نمیگیم همه بد هستن، اما میوه ی گندیده رو تا باز نکنی نمی فهمی که فاسده. از دل هر آدمی هم که داره رد میشه و نگاهش به تو میفته نمیشه باخبرشد. 🔹دین ما از امانت داری و راست گویی و خوش عهدی و کمک به فقرا و.... و همونطور از صحبت کرده، 🔹به امید روزی که بدونیم ما هیچ اجازه ای نداریم راجع به این موضوع که خداوند به صراحت توی قرآن بیان کرده اظهار فضل کنیم.. 🔹به صراحت به حجاب دستور داده و چطور وقتی خطری رو حس می کنیم به خدا پناه می بریم اما توی دستوراتش هرکدومو صلاح بدونیم انجام میدیم؟ ⁉ من از شمایی که داری می خونی می پرسم، بالاتر از خدا کسی هست؟ 🔹 خودش مارو خلق کرده و خودش هم توی کتاب آسمانیش معین میکنه که چجوری باید رفتارکنیم تا عاقبت بخیر بشیم.. 🔹پس حجاب یه مسئله ی الهی هست،نه انسان اختراعش کرده و نه آخوندها.. اگر شک داری همین الان سوره ی رو باز کن و ترجمه اش رو بخون.. ••✾🌻🍂🌻✾•• ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✨ حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که: 💠فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت: ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!! 💠استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...! 👈چون حساب و کتاب داره. ⚡️ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ وَذُو عِقَابٍ أَلِيمٍ ⚡️به راستی که پروردگار تو هم صاحب آمرزش و هم صاحب کیفری پر درد است. سوره فصلت آیه 43 🌼طبق این آیه معلومه که آمرزشش مخصوص مومنین و عقاب و کیفرش مختص گنهکارانه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تنها عملی که حتی روز قیامت هم اثر داره.... 💥بی نظیر ترین روایتی که شنیدید.... استاد پناهیان ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ــ ضعیفه چی می خوای بگی، د بگو دیگه. لبخندی زدو گفت: –راحیل نکن، تو عین فرشته هایی اصلا مرد بودن بهت نمیاد. بعد نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ــ دیگه دیره، کاش زودتر با تو آشنا میشدم. ساعدم را روی پیشانی‌ام گذاشتم وچشم هایم را بستم. ــ هیچ وقت واسه حرف زدن دیر نیست. بریز بیرون وخودت رو خلاص کن. ــ اول یه قولی بهم بده. ــ قولم میدم... بعد بلند شدم و نشستم و گفتم: – که به کسی نگم؟ ــ اونو که می دونم نمیگی...که همیشه رفیقم بمونی، بعد انگشت کوچکش را جلو آورد و به انگشتم گره زد. – قول دادیا. چشم هایم را باز و بسته کردم و با لبخندگفتم: "دوش چه خورده ایی دلا، راست بگو، نهان مکن." ــ راستش من چند ماه پیش نامزد کردم. متحیر گفتم: ــ واقعا؟ ولی مامان اینا می گفتن که... ــ کسی نمی دونه، یعنی اگه همه چی خوب پیش می رفت الان دیگه سر خونه زندگیم بودم و همه می دونستند. وقتی اشتیاقم رو برای شنیدن دید تعریف کرد: ــ به خاطر خانواده ی نامزدم و اخلاقهای خودش وقت صیغمون که تموم شد بهش گفتم، دیگه نمی تونم ادامه بدم...جدایی ازش اونقدر بهم فشار عصبی آورد که باعث شد حالم بدتر بشه و حرکاتم کند تر، دکتر امروز بهم گفت نباید عصبی بشم. ــ بداخلاق بود؟ ــ نه، چشم چرون بود. مثلا توی خیابون باهم داریم میریم، من کنارشم ولی چشمش همش به دختراس، بخصوص دخترهایی که به خودشون زیاد رنگ و لعاب می زنند. باور می کنی یه مدت خودم رو شبیهه اونا کرده بودم، چادرم رو کنار گذاشته بودم و آرایش می کردم. البته همین موضوع هم باعث اختلاف شدیدمون شده بود. هنوز به لبهایش نگاه می کردم که ساکت شد. ــ باخانواده اش چه مشکلی داشتی؟ ــ همین پج و پچ کردن. این خواهر رو مادرش تا من رو می دیدند یاد همه ی حرفهاشون میوفتادند که باید با پج پچ به نامزد من می گفتند. کلا همه کارهاشون روی مخم بود. ــ دوستش داری؟ ــ داشتم، ولی دیگه ندارم. جداییتون رو قبول کرد؟ ــ نه، هنوزم بهم پیام میده. وقتی بهش گفتم دارم میرم تهران واسه درمان، از دست تو حالم بده، مدام زنگ میزنه، منم گوشیم رو خاموش کردم.به دور دست خیره شدو ادامه داد: ــ دیدن رفتارهای تو برام عجیبه، اگه من جای تو بودم الان یه قشقرق راه انداخته بودم. با این که سنت از من کمتره رفتارهات از من سنجیده تره. چطوری تحمل می کنی آخه؟ چطوری می تونی حرص نخوری؟ من مشکل دارم یا تو خیلی دل گنده ایی؟ خندیدم و گفتم: –ا��ه میترسی بره یه زن دیگه بگیره، فکر کنم بعد از عروسیتون این مشکل حل بشه. چون تو یه کتابی نوشته بود. اگه زن مرد رو سیراب کنه یه مرد سراغ زن دیگه ایی نمیره، مگه این که مریض باشه، نگاه کردن به زنهای دیگه هم، خب پیش میاد دیگه، این معنیش این نیست که تو رو دوست نداره. به نظرم زیاد سخت گرفتی و اول باید روی خودت کار کنی. ــ یعنی چیکار کنم راحیل؟ ــ هیچی، تکلیفت رو اول با خودت روشن کن. تو میگی به خاطر کارهای نامزدت چادرت رو برداشتی. از همین جا شروع کن. اگه به خاطر دیگران چادر سر میکنی بی خیالش شو. هر پوششی که فکر می کنی درسته رو انتحاب کن و به نامزدتم بگو من همینم، اگه قبولم داری بیا جلو.همین که به زور حجاب داری باعث میشه طلبکار همه باشی و اعصابت به هم بریزه. بعدبا خمیازه ایی دراز کشیدم. ــ فاطمه جان ببخشید من دراز کشیدم هنوز کمرم درد می کنه. اوهم همانجور که در فکر بود دراز کشید و به سقف خیره شد. ــ فاطمه جان از حرفهام ناراحت شدی؟ ــ نه، اصلا. ــ راحیل. ــ جانم. ــ خب چطوری حرص نمی خوری؟ ــ حرصم می خورم، دیگه اونجورام نیست. ولی گاهی به مگس ها که فکر می کنم حالم بهتر میشه. با چشم های گرد شده گفت: ــ مگسها؟ ــ آره دیگه، می دونی که عمرشون کلا چند روز بیشتر نیست. ما هم توی این عالم هستی عمرمون اندازه ی مگسه، پس چه حرص بخوری، چه نه، می گذره. بعد خندیدم و ادامه دادم: –البته گاهی که بهم زیاد فشار میاد، زندگی هیچ بنی بشری یادم نمیادا. منم گاهی فقط بیخودی حرص می خورم. یادم میره که خدا هست و بی خواست اون هیچی نمیشه. چشم هایم را بستم. واقعا خسته بودم. با تکانهای تخت چشمم را باز کردم. دیدم، فاطمه گوشی‌اش را روشن کرد و شروع کرد به پیام دادن. آنقدر نگاهش کردم که چشم هایم گرم شدوخوابم گرفت. با نوازشهای دستی چشم هایم را باز کردم. با دیدن آرش لبهایم کش آمد. ــ سلام. ــ سلااام خانم فراری... " نگاه کنا، طلبکارم هست." چشم گرداندم کسی در اتاق نبود. بی توجه به تیکه ایی که انداخته بود، گفتم: ــ بقیه کجان؟ ــ عمو رسول امد عمه اینا رو برد خونشون گفت آخر شب میاره. بعدبا پشت انگشتش طبق عادتش شروع کرد گونه ام را نوازش کردن و این کارش باعث شد دوباره چشم هایم را ببندم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ دلخوری؟ ــ چشم هایم را باز کردم و سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. ✍ ...
ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟ " چقدر خوبه زود میگیره" خودم را به بی‌خبری زدم و گفتم: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی ازم دلخوری. ــ بلند شدم ونشستم. –خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟ سکوت کرد. جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم: – برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟ ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت... " می خواستم کمی اذیتش کنم." نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله... ــ حوله هم می خرم. ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه. بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت: –بهونه بعدی. چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه. چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه. نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت: – بیار برات ببافم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –نه، می بندم بالا. "این چرا صداش اینجوری شد" ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم. ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه. به چشم‌هایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم: –خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم می‌آمد. با آن نگاههایش. خندیدم و گفتم: – زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟" در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم. نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟ کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم می‌کرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت: – راحیلم، همیشه بخند. خندیدم. –این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟ آنقدر بلند خندید که برگشتمدستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم: ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم. سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: – کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟ ــ ویلای شما. ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا. ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت: حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم. موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشی‌اش را نگاه کرد. – کیارشه. ــ جانم داداش. ــ چه ساعتی؟ ــ باشه میام دنبالت. بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید: ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟ مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد. مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش می‌پاشید پرسید: ــ چی می گفت؟ ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش. همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت: برو آماده شو بریم. باتعجب گفتم: –میزرو جمع کنیم بعد... ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه. سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم. از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم. آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب. آرش نگاهم کرد. –چرا ساکتی؟ ــ آرش. ــ جون دلم. "اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی." ــ یه سوال بپرسم؟ ــ شما هزارتا بپرس. قیافه ی جدی به خودم گرفتم. ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت. وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد. من هم سکوت کردم. تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت: ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه. داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنی‌ها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد. همانطور که چشم به بستنی داشت گفت: ــ وقتی می پرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟ این بار من‌هم جواب ندادم. ــ گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همه ی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد. ✍ پور
از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود. آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت: –باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست. مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه. بعد مِن و مِنی کردو گفت: – اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود. هینی کشیدم و گفتم: ــ واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش. از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم. " خدایا من رو ببخش" چشم دوخته بودم به ظرف بستنی‌ام. شروع کرد به خوردن بستنی‌اش وگفت: ــ بخور دیگه، آب میشه. زمزمه کردم: ــ میل ندارم. وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم. بالبخند گفت: ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم. قاشق را از دستش گرفتم. ــ خودم می خورم. چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم. ــ واقعادیگه نمی تونم. ظرف بستنی‌‌ام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد. ــ دهنی بود آرش. –پس برای همین خوشمزه تره. لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم. ازحرف زدن انرژی‌ گرفته بود. دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم. "آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی" ــ راحیل. ــ بله. –یه سوال. نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید: –اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟ ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندیدوگفت: ــ مگه جواب نمی خوای؟ ــ فراموشش کن آرش. ــ ولی من می خوام جواب بدم. کنجکاو نگاهش کردم. ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن. بعد بلند بلند خندید. –شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه. لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم. ــ چرا؟ ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه. ــ گوشیم؟ زود گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم. ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود. ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی. شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم. با همه‌ی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید. ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و... حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم. ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود. ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم. " کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم." نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد. دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد. وقتی دیدم جواب نمی‌دهد تصمیم گرفتم پیاده شوم. دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش متوقف شدم. ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری... همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم: ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست. سکوت کرد. این بار در را باز کردم. ــ شب بخیر. پیاده شدم. سمت در خانه رفتم. صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت: ــ نگاه کن من رو. کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است. چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت: ــ نگام کن. دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم: ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایه‌ها... نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت: –با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن. ــ من قهر نیستم، ✍ ...
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۳ آذر ۱۳۹۸ میلادی: Sunday - 24 November 2019 قمری: الأحد، 26 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷