📝
گویند "حر بن يزيد رياحي"
اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي
خرده گرفت و خود را نديد؟
ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
تا بداني که نميشود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان
که هستي بماني، نداده است
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني،
يادت نرود "عافيت"
و "عاقبت به خيريات" را بطلبي
👤 حاج محمد اسماعیل دولابی
#همسرداری
#زناشویی
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 119 از اتاق بیرون میزنم تا وضو بگیرم و بروم نمازخانه. در راهرو، سیاوش و
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 120
این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد.
میپرسم:
فاطمیون دیگه چرا؟
-لازمه بچههای فاطمیون هم آموزش ببینند. میدون جنگ سوریه یه فرصت خوبه که این نیروها ورزیده بشن. بعداً تجربههایی که به دست میارن به دردشون میخوره.
ته دلم به این دوراندیشیاش آفرین میگویم و ابرو بالا میاندازم:
خیلی خب، من هستم. فقط الان کسی رو انتخاب کردی؟
حامد نگاهی به پنجره میاندازد. هوا گرگ و میش است و دارد کمکم صبح میشود.
میگوید:
هفت نفر برات انتخاب کردم و کنار گذاشتم. دو نفر از بچههای فاطمیون، پنج نفر هم سوری. خوبه؟
نفس راحتی میکشم. میترسیدم تعداد افراد تحت امرم زیاد باشند.
همیشه معتقد بودهام کیفیت مهمتر از کمیت است.
میپرسم:
خب اینا رو روی چه حسابی انتخابشون کردی؟
حامد از جا بلند میشود و چفیه مشکیاش را برمیدارد تا آن را دور سرش ببندد.
همیشه همینطور است، چفیه را مثل عرقچین دور سرش میبندد.
اینطوری خواستنیتر میشود و با ابهتتر؛ شاید چون جای زخمِ روی ابروی سمت راستش بیشتر به چشم میآید.
پیراهن خاکی رنگ پوشیده و شلوار نظامی؛ مثل همیشهاش.
میگوید:
خیلی وقته تحت نظر دارمشون. توی دورههای آموزشی خیلی خوب عمل کردن. بچههای خوب و سربهراهی هم هستن. البته هنوز به خودشون نگفتم. بپوش بریم پادگانشون.
تا من آماده بشوم، حامد میرود که تکلیف پوریا و سیاوش را معلوم کند.
یک حس کنجکاوی خاصی قلقلکم میدهد که بفهمم سیاوش چرا آمده سوریه؟
میدانم دارم ظاهرش را قضاوت میکنم؛ اما دست خودم نیست.
نمیدانم دیگر میبینمش که بتوانیم با هم حرف بزنیم یا نه.
آماده میشوم که با حامد برویم محل استقرار نیروهایی که گفته.
ابوحسام مثل همیشه دم در منتظر است. یک جوان حدوداً بیست و یکی دو ساله، با تهریش کمپشت، چشمان روشن و صورت سبزه.
جلوی در دیگر نه سیاوش را میبینم نه پوریا را. یا رفتهاند، یا منتظر پرواز یا ماشینی هستند که ببرندشان.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 120 این جمله آخرش اعصابم را کمی به هم میریزد. میپرسم: فاطمیون دیگه چرا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 121
حامد ابوحسام را مرخص میکند. میخواهد خودش پشت فرمان بنشیند.
حدس میزنم میخواهد حرفهایی بزند که فقط من باید بشنوم.
حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته.
به ابوحسام چشمک میزنم:
رفتی پی نخودسیاه؟
نمیفهمد. چشمانش را ریز میکند، لبخند نمکینی میزند و ابرو در هم میکشد:
چی؟ نخودِ سیاه کو؟
خندهام را میخورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان میدهم:
اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش.
به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه میکند و فقط آبیِ آسمان را میبیند.
باز هم نمیفهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند.
دست به دامان حامد میشود که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد میآید که سوار شود:
نخودِ سیاه کجاست؟
حامد میزند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من میزند:
سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟
ابوحسام هنوز گیج است و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان میکند.
حامد میگوید:
داره شوخی میکنه. من بعداً برات توضیح میدم. بهش فکر نکن.
کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم میشود؛ اما از چهرهاش پیداست هنوز هم میخواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست.
دلم برایش میسوزد. دوباره چشمک میزنم برایش:
ولش کن.
مینشینم روی صندلی کمکراننده.
حامد استارت میزند و بیمقدمه شروع میکند:
شمال شرقی شهر دست مسلحینه...
و با دستش به سمت چپمان اشاره میکند:
این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد میشیم.
نقشهای از جیبش درمیآورد و نشانم میدهد. نقشه سوریه است.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴(صرفا برای یادآوری )🔴
وقتی این یک تیکه کوچولو را برای ملت نشر دهید مطمئنا غلط میکنه از طیف این وطن فروشان کسی کاندید بشه
پر رو ترین شون هم که بیاد و از فیلتر شورای نگهبان رد بشه ۸۰ درصد از قاطبه ی ملت رای نمیاره
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 122
نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود:
- الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبههالنصره و گروههای سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزبالله و صهیونیستها دست به دست میشه.
یک دستش به فرمان ماشین است و دست دیگرش را دراز میکند تا نقشه را نشان دهد.
انگشتش میرود به سمت ادلب:
- یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبههالنصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکاییها تونستند رقه رو بگیرن و داعشیهایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال.
به نقشه دقت میکنم. رقه پایتخت داعش بود.
حامد پوزخند میزند:
- ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشیها فرار کنن. هیچکدوم از رسانههای اونور آبی نخواستن کامیونهای سلاح و اتوبوسهای پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار میکنن.
من هم پوزخند میزنم.
همه دنیا فکر میکنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکاییها بیشتر یک دعوای زرگری ست.
نشان به آن نشان که جبههالنصره هم از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشیاش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد.
از آنجا به بعد هم علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربانتر نشان دهد.
سازمان ملل هم جبههالنصره را از لیست گروههای تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد!
نگاهم میرود به سمت جنوب سوریه و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است.
با این که نگاهش به جاده است، میداند دست روی چه نقطهای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن.
میگوید:
- اینجا رو هم که میدونی، قرارگاه فوقالعاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبههالنصره رو آموزش میدن. چندین بار با بچههای فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
💫حکایت
👌بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند🔻
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند.
💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯
البته اینم بگم این مال قدیم بود الان خود مرد زنشو آرایش میکنه لباس بد میپوشونه که بقیه ببینن و لذت ببرن متاسفانه
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 122 نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه میشود: - الخضیر و درعا هم دستش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 123
انگشتم را روی تنف میکشم؛ شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان.
جایی که امریکاییها آن را محکم گرفتهاند و رها نمیکنند لعنتیها.
حامد همین را بلند میگوید:
این آمریکاییها ول نمیکنن لعنتیا!
***
ناعمه از روی صندلیهای آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی.
مرصاد بهشان نزدیکتر بود و یک ردیف عقبتر، داشت پفک میخورد. صدای خرچخرچ پفک خوردنش توی بیسیم میآمد و رفته بود روی اعصابم.
وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
وسط ماموریت بچه شدی؟
مرصاد هم زد به بیخیالی و خندید:
اینا پوششه اخوی.
بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
بیا بزن روشن شی!
دل و رودهام از گرسنگی داشت به هم میپیچید؛ اما نمیتوانستم چیزی بخورم.
مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلیهای سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه میگذرد.
انصافاً هم این کارش باعث میشد حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچکس نمیتواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند.
من عقبتر جلوی یکی از مغازهها ایستاده بودم.
چون سمیر قبلاً چهرهام را دیده بود، نباید من را میدید.
پشتم به سمیر بود و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه میتوانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد.
در بیسیم به مرصاد گفتم:
رفت دستشویی، حواست باشه.
مرصاد جواب نداد و باز هم فقط صدای خرچخرچ پفک خوردنش را شنیدم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 123 انگشتم را روی تنف میکشم؛ شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که ام
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 124
میدانستم شنیده؛ اما جواب نمیدهد که لو نرود.
شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیریشان بیاید، مرصاد چطور میخواهد با این انگشتان و دندانهای نارنجی و ریشهایی که لابهلایش پر از خردههای پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟
تا وقتی حکم بازداشت صادر نمیشد، نمیتوانستیم اقدامی بکنیم.
حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم.
نمیدانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟
حاج رسول هم داشت حرص میخورد. حدس میزدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیمهای عملیاتی باشد.
چون باید همزمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیمهای تروریستی را زیر ضربه میبردیم.
با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
حاجی پس حکم چی شد؟
- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.
نمیدانستم چرا؛ اما دلم شور میزد.
وقتی همهچیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقتها بود.
از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.
ناعمه را نمیدیدم. به مرصاد گفتم:
ناعمه هنوز بیرون نیومده؟
اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندانهایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد:
نه. برم دنبالش؟
نباید میرفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان میکرد.
گفتم:
نه نمیخواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟
جواب نداد. اعصابم داشت بهم میریخت.
رفتم روی خط امید:
امید، گوشی ناعمه کجاست؟
- همونجای قبلی. تکون نخورده.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حوصله کنید و این نُه دقیقه رو ببینید و بشنوید.
«چرا باید رأی بدیم»
و «چرا به قله نزدیکیم»
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼