داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 125 نمیشد راه بیفتم و بروم سرویس بهداشتی زنانه. خبری از سمیر هم نبود و مو
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 126
- کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.
با شنیدن این جمله، دلم میخواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.
این یعنی ناعمه در رفته بود.
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را – که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی میتوانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.
ما تمام پیامها و تماسهایش را تحتنظر داشتیم و میدانستیم برنامهای برای پیچاندن پروازش ندارد.
در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.
سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
شایدم فقط خواسته ضدتعقیب بزنه که مطمئن بشه.
معطل نکردم. دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را میشست، کس دیگری نبود.
تمام دستشوییها خالی بودند و آنجا هم... یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشهاش شکسته بود.
حدس زدم از عمد باتری را درنیاوردهاند تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم.
کنار موبایل، کولهپشتی سمیر را دیدم که با زیپ نیمهباز افتاده بود روی زمین.
وقتی سمیر داشت میرفت دستشویی و کولهپشتی را همراه خودش میبرد، خیلی حساس نشدم.
طبیعی بود که وسایلش را روی صندلیهای فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.
کارد میزدند خونم در نمیآمد. مفت و مسلم هردوتا سوژه از دستمان پریده بودند.
به مرصاد گفتم:
بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.
و از سرویس بهداشتی زدم بیرون. کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلیها و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره میکرد:
بدو برو دوربینا رو چک کن!
انقدر بلند داد زد که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.
به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچکس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.
کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند:
سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربینها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زورت كرده بودن؟
کسی اسلحه روی سرت گذاشته بود که برای صداوسیما نقش بازی کنی و کلی پول بگیری؟
نمیدونم چرا این سلبریتی ها مثل گاو نه من شیرده هستن همه چیشون رو از این کشور و نظام بدست میارن بعد که یکم چهره شده لقدشون رو به نظام می زن آخه چرا 😳
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 126 - کسی اینجا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 127
روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم.
راست میگفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.
صدای حاج رسول را از بیسیم شنیدم:
چی شد؟ دستگیرشون کردی؟
ماندم چه بگویم. تنم یخ زد.
دل به دریا زدم و گفتم:
ضدتعقیب زدن. گمشون کردیم!
صدای حاج رسول بالا رفت:
یعنی چی؟
صدایش انقدر بلند بود که گوشم خراشید و سرم کمی درد گرفت.
پلکهایم را فشار دادم روی هم. نفس عمیقی کشیدم.
تقصیر من بود دیگر؛ باید جمعش میکردم. گفتم:
شرمنده قربان، هماهنگ کنید دسترسی دوربینهای فرودگاه رو بهم بدن تا پیداشون کنم!
- باشه!
حرف دیگری نزد. کمیل خندید:
چقدر خوب باهات تا کرد. سال هشتاد و هشت وقتی سوژه من فرار کرد، حاج حسین گفت یا پیداش کن، یا خودتم برو گم و گور شو!
نمیدانم؛ شاید دلیلش این بود که حاج حسین، کمیل را پسر خودش میدانست و این مدل خشمش هم خشم پدرانه بود.
کلا حاج حسین جنس محبتش محبت پدرانه بود؛ اما کمیل را یک جور دیگر دوست داشت.
نمیدانم چه چیزی توی کمیل دیده بود که آن شب هم کمیل را با خودش برد و با هم پر کشیدند.
‼️ پنجم: مرز ما عشق است؛ هرجا اوست، آنجا خاک ماست...
لرزش خفیفی زیر پایم حس میکنم. توپخانه خودی ست که دارد خط مسلحین را میکوبد.
گاهی صدا و لرزش شدید میشود و گاه ضعیف. نمیدانم از این شرایط خوشحال باشم یا ناراحت.
نمیتوانم در خیابانهای خلوت و مُرده شهر بمانم؛ ممکن است لو بروم.
باید زودتر خودم را برسانم به قرارم با حامد و بچههای خودی.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
یک ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺎﺩی ﻛﻨﺎﺭﺕ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ
ﭼﻮﻥ ” ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ “… !
ﻭقتی غمگینی ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻧﺪ
ﭼﻮﻥ ” ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﻧﺪ ” !
وقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻫﻤﺪﺭﺩﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ” بی ﺧﻴﺎﻝ ﺗﻮ “ﻫﺴﺘﻨﺪ …!
ﺍﻣﺎ ﻭقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ خیلی ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻨﺪ …
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
مردی يک ساندويچ برای دو تا پسر كوچيكش گرفت و روی میز گذاشت؛
به اولی گفت: "تو نصف كن!"
و به دومی گفت: "و تو انتخاب كن!"
مات و مبهوت نحوهی تربيت و عدالت اين مرد شدم!
يعنی اگه اولى يه وقت عمدا نامساوى نصف كنه، دومى حق داشته باشه كه اول انتخاب كنه!
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 127 روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم. راست میگفت، کمیل قب
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 128
خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت و برد به یکی از اتاقهای رصد؛ اتاقی که به تمام در و دیوارهایش مانیتور و نقشه چسبانده بودند.
شهرک خانشیخون را در یکی از نقشههای هوایی نشان داد:
اینجا گیر کردیم. داره بین تحریرالشام و بقیه گروههای مسلحین دست به دست میشه. این عکسها رو با پهپاد تهیه کردیم؛ ولی کافی نیست. بعضی قسمتها رو پوش زدند که پهپاد نتونه تصویر بگیره.
من هنوز نگاهم به نقشه بود؛ به زمینهای در هم پیچیده کشاورزی که دورتادور شهرک خانشیخون را محاصره کرده بودند و جاده حلب-دمشق.
خانشیخونی که فاصله زیادی تا حماۀ نداشت؛ حدود چهل کیلومتر. حامد کمر راست کرد:
کار خودته عباس. یه سر و گوشی آب بده ببینیم چه خبره.
همین هم شد که الان اینجا هستم، در شهر خانشیخون، یکی از مقرهای اصلی گروهک تحریرالشام.
بیچاره تحریرالشام که دارد روی یک شهر مُرده و تقریباً خالی از سکنه حکومت میکند!
با این که خانههای نیمهویرانه هم خطرناکند؛ اما بهتر از قدم زدن در خیابان هستند.
یکی از خانهها را انتخاب میکنم و به سمتش میروم.
هرچند، دیگر نمیشود اسمش را خانه گذاشت؛ به تلی از خاک و آجر و چند دیوار تبدیل شده. خانهای در کوچهای باریک و پر از ویرانه.
اسلحهام را آماده میکنم. در خانه از لولا در آمده و کمی خم شده و باز مانده است.
اول از پشت در زنگزده نگاهی به داخل خانه میاندازم. ظاهراً کسی نیست.
روی دیوار، کسی با اسپری رنگ لا اله الا الله نوشته. پوزخند میزنم. کدام خدا دستور داده اینطور خانه مردم بیگناه ویران بشود و خودشان آواره؟
کف حیاط پر است از تکههای آجر و شاخههای شکسته و سوخته درخت. انگار همین حالا خانه را زدهاند.
زیر لب بسمالله میگویم؛ گویا خبری از تله انفجاری نیست.
سعی میکنم بدون این که در را تکان بدهم، از لای در وارد شوم.
پشت در هم کسی منتظرم نیست. نفس راحتی میکشم و با احتیاط میان تکههای آجر وسط حیاط راه میروم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 128 خیلی از شروع آموزشهایم با تیم شناسایی نگذشته بود که حامد دستم را گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 129
چشمم میافتد به توپ پلاستیکی پاره و خاک گرفته که گوشه حیاط افتاده است.
پس حتماً این خانه پسربچه یا بچههایی داشته که بعد از ظهر تابستان، خانه را با بازی فوتبالشان روی سرشان بگذارند.
معلوم نیست حالا آن بچهها کجا آواره شدهاند و اصلا زنده هستند یا نه؟
باید وارد اتاق خانه بشوم تا ببینم راهی هست که از طریق خرابههای خانه به راهم ادامه بدهم یا نه؟
در اتاق کاملا از جا درآمده و روی زمین افتاده است. خدایا من را ببخش که وارد خانه مردم میشوم... .
قبل از این که قدم به داخل خانه بگذارم، نگاهم به شیر کنار حیاط میافتد و یادم میآید که تشنهام. چیزی از جیره آبم نمانده است.
چون هنوز در منطقه تحت تصرف تحریرالشام هستم، میتوانم امیدوار باشم برای سلامتی خودشان هم که شده آب را مسموم نکردهاند.
با اکراه میروم به سمت شیر آب و با فشار دست، سعی میکنم اهرمش را بچرخانم. اهرم با صدای نخراشیدهای میچرخد؛ اما آبی از شیر خارج نمیشود.
نفسم را بیرون میدهم. بیخیال...فعلا میشود تشنگی را تحمل کرد.
قبل از این که کمر راست کنم، چشمم به یک خمپارهانداز شصت میلیمتری میافتد که میان بوتههای خودروی باغچه جا خوش کرده است.
این نشانه خوبی نیست. ممکن است کسی داخل خانه باشد. آرام کمر راست میکنم و با دقت حیاط را میپایم.
هیچ صدایی از داخل خانه نمیآید. کنار خمپارهانداز خبری از گلوله خمپاره نیست.
این یعنی یا خیلی وقت است که با این خمپارهانداز شلیک نکردهاند، یا همین حالا همه گلولههایشان را روی سر بچههای ما خالی کردهاند.
به پنجرهی بدون شیشه نگاه میکنم. خردهشیشههایش پخش شدهاند کف حیاط و پردهاش از پنجره بیرون زده.
کسی را داخل خانه نمیبینم. به سختی پاهای چسبیده به زمینم را تکان میدهم تا برسم به اتاق.
به خودم دلداری میدهم که اگر کسی داخل خانه بود، با شنیدن صدای چرخاندن شیر باید متوجه حضورم میشد و بیرون میآمد.
بعد هم سریع جواب خودم را میدهم که شاید کمین کرده باشد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
20.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻آقای ثابتی! چرا باید رای بدهیم؟ به عنوان یک جوان دهه هشتادی چه امیدی باید به آینده داشته باشم؟ یک عده آدم (مسئولان) می آیند و میروند و چه فرقی میکند که به کدام رای دهیم؟
🔹پاسخ را در این فیلم مشاهده کنید!
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼