eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۳ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 24 August 2024 قمری: السبت، 19 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا اربعین حسینی ▪️9 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️11 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️16 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️19 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🦋 رفع فقر و افزایش روزی : از امیر المؤمنین(ع) روایت شده است: هر وقت وارد منزل می شوید سوره توحید را بخوانید زیرا این کار فقر را از بین می برد (الخصال، ص626) استجابت دعا : رسول خدا(ص) در بیان شرایط یک نماز فرمودند: در رکعت اول پس از حمد توحید را بخواند زیرا دعای پس از آن مستجاب می شود و بدین وسیله دعای قنوت آن نیز مستجاب می گردد (من لا یحضره الفقیه، ج1، ص315) در «زادالمتّقین» ذکر شده است : جهت گرفتن حاجت، مدّت هفت روز بعد از نماز صبح پیش از آن که با کسی سخن بگوید هر روز صد مرتبه سوره ی توحید را با خضوع و خشوع بخواند حاجتش به یاری حق برآورده می گردد (زاد المتقین ص ٢٥٥) جهت روا شدن حاجات و دفع بلایا: از مرحوم سیّد علیخان در «الکَلِمُ الطّیِّب» نقل شده است: سوره ی مبارکه ی «توحید» را هفتاد و یک بار بخوانند و در بین آن تکلّم نکنند به یاری حق تعالی به مراد می رسند و این عمل به تجربه رسیده است (گوهر شب چراغ ج ١ ص ٢٠٢) افزایش برکت : امام باقر(ع) فرمودند: هر کس سوره توحید را یک بار بخواند مایه ایجاد برکت بر او می شود و هر کس این سوره را دو بار بخواند بر او و خانواده اش برکت داده می شود و اگر آن را سه بار قرائت نماید به او و خانواده و همسایگانش برکت داده می شود 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
به ظاهر نیک اعمال کسی یقین مکن پادشاهی بود که وزیری باهوش و بادرایت داشت و هر از گاهی که قصد نصب یا تغییر والی ولایتی داشت، او را با لباسی مبدل به آن ولایت می‌فرستاد تا امین‌ترین و دلسوزترین فرد را که در آن ولایت یافت، والی آن ولایت کند. وزیر همیشه هم در انتخاب خود موفق بود. روزی پادشاه با او به ولایتی رفت و از او خواست در انتخاب والی آن شهر همراه او باشد. هر دو با لباسی مبدل به تاکستانی رفتند و مشتری انگور تاکستان شدند. صاحب تاکستان قیمت بالایی گفت. پادشاه برگشت و به وزیرش گفت: به تاکستان دیگری برویم. صاحب تاکستان دوم پرسید: به گمانم شما غریبه‌اید و برای تجارت آمده‌اید و قصد دارید انگور برای فروش به شهر خود ببرید؟! گفتند: آری! گفت: پس من به شما انگور ارزان‌تر دهم. وزیر و پادشاه برگشتند و شاه گفت: صاحب تاکستان دوم را به ولایت‌داری انتخاب کردم، چراکه وقتی دید ما انگور به شهر دیگری می‌بریم، هزینه حمل را از روی انصاف تخفیف داد. وزیر ابتدا سکوت کرد و سپس گفت: اگر من بودم صاحب تاکستان اول را بر ولایت‌داری انتخاب می‌کردم. اما پادشاه پیکی فرستاد تا صاحب تاکستان دوم را به ولایت منصوب کنند. مدتی گذشت و خبر رسید والی مالیاتی که می‌گیرد کمتر از میزان وجه، به دربار می‌فرستد‌. پادشاه که بر صحت خبر آگاه گشت، او را عزل و روانه زندان کرد و صاحب تاکستان نخست را به پیشنهاد وزیر به منصب ولایت گمارد. شاه از وزیر پرسید: چگونه من خطا کردم و تو نکردی؟ وزیر گفت: صاحب تاکستان نخست قیمت را بالا گفت تا ما محصول آنان را به ولایت دیگر نبریم و در شهرشان انگور به‌علت کمبود گران نشود. ولی کسی که تو انتخاب کردی ظاهر عملش نیک و به سود تو بود ولی او انگور ارزان می‌داد تا محصول از شهر او برود، پس قیمت انگور در شهرش بالا برود تا او سود بیشتری کند. تا از نیت نیک کسی که در درونش پنهان است، کاملا مطمئن نشده‌ای، به ظاهر نیک اعمال کسی یقین مکن. پس دیدی صاحب تاکستان نخست آرزوی ارزانی رزق در شهر خود داشت. برعکس صاحب تاکستان دوم که گران‌ترشدن کالا و سود بیشتری در سر می‌پروراند و طماعی بیش نبود، نتیجه طمع او را در اخذ مالیات و فرستادن آن به دربار، خود شاهد شدی. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️روش مدیریتی عجل‌ الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف در ‼️ 👤استاد ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 🌷 ❌️ روزی همتون.... !! 🌷در زمانی‌که عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل می‌کرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانی‌که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از این‌که سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم. 🌷با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیت‌نامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحله‌ای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای این‌که به وصیت‌نامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب.... 🌷نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ای‌که بنا بود در آن‌جا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آن‌ها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانی‌که قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر می‌کردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس می‌کردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بی‌سابقه بود. به عبارت دیگر می‌شود گفت منتظر وقوع حادثه‌ای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیش‌بینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان.... 🌷ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر می‌شد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بی‌خود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد می‌افتد. نمی‌دانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نمی‌رسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با این‌که گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی 📚 کتاب "لحظات آسمانى"، جلد دوم 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 450 دوبل پارک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. نگاه متعجب حسن را حس می‌کنم که دنبالم
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 451 دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه می‌فرستاد. یک سیمکارت است با شماره‌ای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. می‌بینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همه‌اش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحال‌کننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بی‌سیم می‌زنم به جواد: - جواد جان احسان کجاست؟ - همین الان از خونه‌شون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمی‌دانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک خبر خاص... یک خبر خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمی‌گردم داخل ماشین. هرچه از ظهر می‌گذرد، هوا سردتر می‌شود. حسن دارد می‌لرزد از سرما. آفتاب بی‌رمق دی‌ماه هم کاری از دستش برنمی‌آید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم می‌شویم. بخاری را روشن می‌کنم. حسن باز هم می‌لرزد و پوست صورتش دانه‌دانه شده. فکر کنم بچه سرمایی‌ای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. می‌گویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان می‌دهد؛ حتما می‌ترسد فکر کنم به درد ماموریت نمی‌خورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمی‌آورم و می‌دهم به حسن: - بیا، الان سرما می‌خوری. می‌افتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمی‌خواد! - داری می‌لرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمی‌تونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانه‌هایش می‌نشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را می‌پوشد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک می‌شود و جو ملتهب‌تر. حالا همه دانشجوهایی که گروه‌گروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شده‌اند و شعارهای اقتصادی می‌دهند. دوباره احسان را چک می‌کنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بی‌سیم می‌شنومش. برای این که بتوانم راحت‌تر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده می‌شوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 451 دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیم
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 452 صدای معده‌ام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج می‌کنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمی‌گردم داخل ماشین. چهره حسن از دیدن خوراکی‌ها می‌شکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد می‌کشد که جوان مردم را آورده‌ای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟! صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمع‌اند نگاه می‌کنم؛ دانشجو بین‌شان هست؛ اما چهره خیلی‌هاشان به دانشجو نمی‌خورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کوله‌پشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه هم‌خوانی ندارد. رنگ و بوی شعارها عوض شده. دو دسته شده‌اند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبی‌ترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زده‌اند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداخته‌اند گردن کمکی که به محور مقاومت می‌کنیم. بوی فتنه بلند شده از شعارهایشان. زیر لب این را می‌گویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم می‌کند: - آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن. ته دلم یک آفرین نثارش می‌کنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آن‌ها که ماسک زده‌اند و دارند فیلم می‌گیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. می‌روم توی نخ ماسک‌دارها. از دوربین فرار می‌کنند، شعارها را رهبری می‌کنند و در حاشیه فیلم می‌گیرند. درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کنم و دستم را مقابلش می‌گیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبی‌هایی که آرام‌آرام میدان را خالی می‌کنند و شعارهای عدالت‌خواهانه و اقتصادی‌شان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو می‌شود. می‌گویم: - چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن گیج می‌شود: - چی؟ آمریکا؟ می‌خندم: - هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم! حسن انقدر ناگهانی می‌زند زیر خنده که شیرکاکائو از بینی‌اش بیرون می‌ریزد. خودم هم خنده‌ام می‌گیرد از شوخی‌ام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید. چند دستمال از روی داشبورد برمی‌دارم و به سمتش دراز می‌کنم: - جمع کن خودتو! از بی‌سیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را می‌شنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا. انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش می‌شوم. می‌گوید: - دارن به آقا توهین می‌کنن. نفس عمیق می‌کشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم داده‌اند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. می‌دانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیه‌ای که حرص می‌خورند. من از همه آن‌ها بیشتر می‌دانم و مسئولیتم سنگین‌تر است؛ اما باز هم نمی‌توانم بریزم بهم. می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 452 صدای معده‌ام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز🔥 قسمت 453 می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمی‌خواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین می‌اندازد و می‌گوید: - اینا برنامه‌های دیگه هم دارنا! چشم بسته غیب می‌گوید! تازه خبر ندارد پشت پرده این‌ها، تیم‌های حرفه‌ای کشته‌سازی هم هستند که هنوز آن روی وحشی‌شان را نشان نداده‌اند. ابروهایم را بالا می‌دهم: نگران نباش، اینا حکم ته‌مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کم‌کم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزب‌اللهی خودشان را می‌اندازند وسط جمعیت. سعی می‌کنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر می‌شود. حسن غر می‌زند: - اینا دیگه چکار می‌کنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس می‌شنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را می‌خوانم. عجله ندارم؛ نمی‌دانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت می‌خواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشین‌ها در خیابان پارک کرده‌اند، رهگذرها ایستاده‌اند، معترض‌هایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیده‌اند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداخته‌اند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده. نمازم که تمام می‌شود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم می‌آمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را می‌زند. نیروی انتظامی مجبور می‌شود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین می‌نشینم. نگاه از جمعیت می‌گیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخورده‌ام، در بی‌سیم از جواد می‌پرسم: - احسان کجاست؟ طول می‌کشد تا جواب بدهد و صدایش خوب به من نمی‌رسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را می‌شنوم. کوتاه پاسخ می‌دهم: - اومدم. یا علی. نمی‌دانم صدایم رسیده یا نه؛ چون جواب نداد. ماشین را روشن می‌کنم و همزمان به حسن می‌خواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد. بدبختانه، برمی‌خوریم به ترافیک عصرگاهی‌ای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد. بقیه هم مثل ما گیر افتاده‌اند و صدای بوقشان خیابان را برداشته. زیر لب می‌گویم: - باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمی‌ده. حسن صدایش را از شدت هیجان بالا می‌برد: - می‌ریزن سرمون با این قیافه‌هامون. حرفش به‌جا؛ اما با حرکت میلی‌متری ماشین، کار دیگری از دستم برنمی‌آید. با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان می‌گردم و آرام می‌گویم: - ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن. فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پسری که درآمدش ۲۰ میلیونه دختر میدی؟ اره حاجی چه کاریه بذار دخترت بمونه ور دل خودت چند ماه یه بار هم با یه پسر دوست میشه پسره هم در حد چهارتا کافه و مهمونی و چیزای دیگه از دخترت🔞 استفاده میکنه، خرج خاص و تعهدی هم نداره، راااحت، دمت گرم پدر خوب 😏 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شباهت چند دختر به ♨️ ماجرای بی‌خوابی دختر شهید 💢 وقتی که عروسک‌ها برای دخترها رنگ می‌بازند... 🔰 برشی از سخنرانی ، 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟