﷽؛
حدیث روز
امام علی عليه السلام
🔹لَمْ يَمُتْ مَنْ تَرَكَ أَفْعَالاً يُقْتَدَى بِهَا مِنَ اَلْخَيْرِ
🔹كسى كه كارهاى شايسته اى از خود به يادگار گذارد كه ديگران از او پيروى كنند، هرگز نمرده است
كنزالفوائد ص ۳۴۹
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
📚#اصالتذاتیبهتراست یا #تربیتخانوادگی؟
✍در تاریخ آمده است، روزی #شاهعباسبه خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید.
پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت :
هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است، ولی به نظر من #اصالت ارجح است.
شاه برخلاف او گفت:
شک نکنید که #تربیت مهم تر است!
🔹بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار، شاه برای اثبات حقانیت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب، شیخ به کاخ رسید. بعد از تشریفات اولیه، وقت شام فرا رسید.
سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او، چهارگربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
🔸در هنگام ِشام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت :
دیدی گفتم #تربیت از #اصالت مهم تر است!
ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه ی اهمیت تربیت است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!
🔹شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود، گفت :
این چه حرفیست؟
فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین زیاد انجام می شود.
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.
لذا شیخ، فکورانه به خانه رفت.
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد.
🔸چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان !
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تأکیدی بر صحّت حرفهایش می دید، زیر لب برای شیخ رجز میخواند که در این زمان، شیخ موشها را رها کرد.
🔹هنگامهای به پا شد یک گربه به شرق، دیگری به غرب، آن یکی، شمال و این یکی، جنوب! و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت :
شهریارا! یادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است گرچه تربیت هم بسیار مهم است ولی اصالت مهم تر!
یادت باشد با تربیت میتوان گربه را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید، به اصل و اصالت خود بر می گردد و شیر نا اهل و نا آرام و درنده می شود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر به امام زمان(عج)متصل هستی؟
#سخنرانی🔊
حجتالاسلام👇
#عالی🎙
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)🌺
🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرج
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#تلنگر
#داستان_کوتاه
🍃توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دكتر مظفری بودم. یک روز دكتر مظفری ناغافل صدایم كرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان داد كه باید
پایش را به علت عفونت میبریدیم. دكتر گفت كه این بار من نظارت میکنم و شما عمل میكنید...
به مچ پای بیمار اشاره كردم كه یعنی از اینجا قطع كنم و دكتر گفت:
برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دكتر گفت: برو بالاتر...
بالای زانو را نشان دادم و دكتر گفت: برو بالاتر...
تا اینكه وقتی به بالای ران رسیدم، دكتر گفت از اینجا ببر.
عفونت از اینجا بالاتر نرفته. لحن و عبارت «برو بالاتر»
خاطرۀ بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران كودكی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میكردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی میكشیدند.
عدهای هم بودند كه به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میكردند
و عدهای از خدا بی خبر هم بودند كه با احتكار از گرسنگی مردم سودجویی میكردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان كه دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم
و كمی گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی كه میگفت همسایۀ دلال ما با لحن خاصی میگفت:
برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم، گفت:
«بچۀ پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش.
قبل از اینكه در شهر ری ساكن شوم.»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم كه
«از مكافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو»
امّا به هیچ وجه انتظار نداشتم كه چنین مكافاتی را به چشم ببینم.
✍️: داستان به نقل از دکتر مرتضی عبدالواهبی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۵ دستی به ریشهایش میکشد. -نه! این موسوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۶
سری تکان میدهم. سرم تیر میکشد.
- من میرم خونه، امیر عکس رو بگیر صبح زود بریم سر وقتش.
- چشم آقا.
پروندهها را به دست چپم میدهم و با دست دیگرم دو سمت شقیقهام را ماساژ میدهم. از گوشه چشم به سعید نگاه میکنم که باز مشغول تلفن شده است. میخواهم بروم که باز سکوت اداره به چشمم میآید.
-راستی چرا اداره انقدر خلوته؟
امیر دستش را در جیب شلوارش میکند و میگوید:
- استعفا دادن رفتن.
دندانهایم را روی هم فشار میدهم و بی هیچ حرفی به سمت در راه می افتم. به شدت نگران آیه شدهام. تلفنی هم ندارم که به خانه تماس بگیرم و حالش را بپرسم.
یادم باشد حتما از او بپرسم آدرس اداره را از کجا آورده است. از شدت سر درد چشمانم هم درد گرفته است.
زیپ کاپشنم را باز میکنم و پروندهها را داخلش میگذارم و زیپ را بالا میکشم. سوار موتور میشوم و راه میافتم.
باد که با شدت به صورتم میخورد، سر دردم را تشدید میکند. از شدت سردرد اصلا متوجه نمیشوم کی به خانه میرسم.
خانه سوت و کور است. میخواهم وارد اتاق شوم که دستی بازویم را میگیرد.
-چی شده حیدر؟
متعجب برمیگردم و به زهرا نگاه میکنم.
-با توام چی شده؟
چشمانم گرد میشود.
_چی، چی شده؟ قشنگ بگو.
دستم را رها میکند.
-آیه رو میگم. چی شده که رفت خونشون؟ گفت دیگه نمیاد اینجا.
سرم نبض میزند و یک لحظه از فشار درد چشم میبندم. در این وضعیت باید نگران حال آیه هم باشم که امانت است دستم.
نفسم را محکم بیرون میدهم و تمام خواهش و التماسی را که باید به زبان بیاورم در چشمانم جا میدهم.
-خودت که میدونی نباید تنها باشه. پس برو راضیش کن.
با حرص نگاهم میکند
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۶ سری تکان میدهم. سرم تیر میکشد. - من می
🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۷
چشم غرهای میرود. بی توجه به او وارد اتاق میشوم. زیپ کاپشن را که باز میکنم، پروندهها روی زمین پخش میشوند. همان جا مینشینم و به در پشت سرم تکیه میدهم. روی هر پرونده اسم یکی از مقتولین را نوشته است. مشغول پروندهها میشوم. هرکس به نحوهای کشته شده است؛ یکی با تصادف یکی با سکته و دیگری... به بهانه های مختلف آمار را بالا برده اند و مدعی شده اند قتل عمد بوده است. چشم میبندم. درد سرم کمی آرام میشود اما هنوز هم نبض میزند. با این همه گره در این پرونده نجات دادن مهدی کار سختی است. بنده خدا حاج حسین تمام عزت و احترامش زیر سوال رفت.
ضربهای به در میخورد. به خود میآیم. میخواهم بلند شوم که کمرم درد میگیرد. نگاهی به ساعت میاندازم. شش عصر است و این یعنی سه ساعتی است مشغول پروندهها شدهام. باز به در ضربهای میخورد. در را باز میکنم.
_جانم.
زهرا لباس پوشیده و آماده مقابلم ایستاده است. مانتویی بلند و مشکی به همراه مقنعه چانه دار سرش کرده است و چادرش روی دستانش است. چشمانش با دیدن من گشاد میشود.
_تو از موقعی که اومدی با این لباسا تو اتاق بودی؟
سری تکان میدهم.
_کجا داری میری؟
انگار که تازه یادش آمده باشد. چادرش را باز میکند و همان طور که در گیر پیدا کردن کش چادر است میگوید:
_بیا بریم، آیه رو بیاریمش اینجا.
اخم میکنم. میخواهم جوابش را بدهم که معدهام تیر میکشد. لب هایم را خیس میکنم. میخواهم به سمت آشپزخانه بروم که زهرا راهم را سد میکند و با ابرو اشاره به بیرون میکند. دستی به ریشهایم میکشم. خم میشوم و پروندهها را دسته میکنم و داخل یکی از کشوهای میزم میگذارم و قفلش میکنم و کلید را برمیدارم. به سمت زهرا برمی گردم.
_چرا حالا بریم؟
دوقدمی جلو می آید.
_زنگش زدم. گفت نمیاد. نگرانشم.
_بذار تاشب تنها باشه بعد میریم دنبالش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۷ چشم غرهای میرود. بی توجه به او وارد اتاق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۸
پایش را روی زمین میکوبد و همانطور که زیر لب غر میزند به سمت آشپزخانه میرود. کاپشن و جورابم را در میآورم و گوشهای میاندازم.
-مامان چیزی هست بخورم من؟
مامان لقمه به دست به سمتم میآید. هوا رو به تاریکی میرود. همین که لقمه را به سمت دهانم میبرم، تلفن خانه به صدا در میآید.
زهرا با شتاب از آشپزخانه بیرون میآید و تلفن را برمیدارد. لقمه را گاز میزنم. گوشهایم را تیز میکنم تا صدای زهرا را بفهمم.
-چی شده؟ درست حرف بزن.
آخرین گاز را به لقمه میزنم و از جایم بلند میشوم. زهرا اشاره میکند تلفن را بگیرم. بلند میشوم و تلفن را از او میگیرم.
-الو؟
نفس نفس میزند.
-آقا حیدر یه عده...اومدن جلو در خونه... شیشههارم شکستن...
داغ میکنم و باز سرم نبض میزند.
-آیه خانم در رو باز نکنید تا من بیام.
تلفن را رها میکنم و با دمپایی بیرون میدوم. پا تند میکنم که سر کوچه برسم. وارد کوچه خانه مهدی میشوم و چند مرد را میبینم که ایستادهاند. به سمتشان میروم و در آن حین داد میزنم:
-چه خبرتونه؟
پسری که سنگ به دست دارد و آماده پرتاب است، دستش را پایین میآورد و با لحن تندی میگوید:
-مفتشی؟
نفسم را محکم بیرون میدهم و دو قدم مانده را طی میکنم.
_اینجا چی میخواید؟
یکی از مردها که سیبیل کلفتی دارد دستی به سیبیلش میکشد و به سمتم میآید. با چشم سرتا پایم را نگاهی میکند.
_اینجور که پیداست توام دستت با این قاتلا تو یه کاسه است!
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
10.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هوشنگ امیراحمدی؛ مهمترین بخش این موشکبارانها اینست که این موشکها ساخت ایران و فرزندان ایران است!
«هوشنگ امیراحمدی» تحلیلگر سیاسی:
اسرائیلیهای احمق فکر میکنند که با ترور راه به جایی میبرند؛ همانطور که قبلا هم گفتهام خیابانها که مردم فلسطین و لبنان هستند بر کاخها که اسرائیل و آمریکا است، برنده خواهند شد
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
جواد رضویان کارگردان و بازیگر سینما:
امشبم همه میخوابیم
چه اونا که گفتن پای نظام و سپاه هستند...
چه اونها که علیه سپاه شعار دادند و فحش دادند ...
ولی یک عده پای همون پدافند ، پای همون شاسی ، امشب نمیخوابند !!
۴۰سال است که نمیخوابند !!
برادر عزیزی که پای پدافند نشستی دست و دلت نلرزد !!
حتی اونی که دارد فحش میدهد به امید بیدار بودن تو ، خودش و زن و بچه اش راحت میخوابند ...
تو صبور باش
اينها داعش نديده اند. جهاد نكاح و فروختن ناموس را به نظاره ننشسته اند. تجاوز به زن و فرزند را در مقابل چشم شان شاهد نبوده اند
كسى اطفال دوساله آنها را مجبور نكرده با سر بريده پدر فوتبال كند
زنده پوست كندن و به آتش افكندن و هر روز و هر ساعت انتحار و انفجار و هزاران جنايت و قصه نا گفته كه هيچ درنده اى در حق هم نوع خود نكرد
تو صبور باش كه قدر عافيت كسى داند كه به مصيبتى گرفتار ايد
قدر يك شب در امنيت خوابيدن را از افغانستانى بپرس و از آواره سوری و عراقی و لبنانی
آنها به عظمت کار تو و بزرگی و جایگاه سردار علمدارت بهتر واقفند تا برخی هموطنان ایرانی تو که این روز ها به تو فحش دادند.
انها نمیدانند و در عجبم که چگونه درک نمی کنند که اگر تو نباشی داعش حسرت همین فحش دادن را نیز به دل آنها خواهد گذاشت
ترامپ هم دیگر توئیت نخواهد کرد و شعار دهندگان نیز هیچگاه مرد میدان نبوده اند
اینها در پناه امنیتی که تو و سردارانت برای تأمین آن از جان مایه گذاشتی فقط نامردانه و نابخردانه بلدند فحش بدهند
تو صبور باش و پای ماشه بمان.
🔺🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۸ پایش را روی زمین میکوبد و همانطور که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۳۹
نفسهایم کش دار شده است. نمیدانم دقیق چند نفرشان با این مرد هستند؛ چون مردم هم کم و بیش دورمان جمع شدهاند.
_کی گفته اینجا خونه یه قاتله؟
مرد سبیل کلفت نیش خندی میزند و میگوید:
_هه، همه میدونن. چند روزه دستگیرش کردن این پسره رو. گفتن قتلای این چند وقت زیر سر اینا بوده.
سرم داغ میکند و در این سرمای زمستان عرق از پیشانیام سر میخورد. اینها چطور این حرفها را میزنند؟ دستی در موهایم میکشم.
جمعیت مردم بیشتر شده است. به سمت مرد میروم.
_این حرفا را کی بهت زده؟ هان؟
باز دستی به سبیلش میکشد و دو مرد دیگر پشت سرش میایستند. چهارشانه و قلدرند.
مرد دستی به سینهام میزند و هلم میدهد.
_هرّی، توی جوجه بسیجی مثلا چه کاری از دستت بر میاد؟ حالا که این قاتله پیدا شده باید به خواهرشم یه گوشمالی درست حسابی داد.
دیگر حال خودم را نمیفهمم و بدون فکر و درنگی یقهاش را میگیرم و مشتم را مستقیم پای چشمم فرود میآورم. چون انتظار چنین کاری را نداشت روی زمین پرت میشود. داد میزنم:
_حرف دهنتو بفهم مرد حسابی.
دو مرد دیگر انگار تازه به خودشان آمده باشند به سمتم میآیند و یکی دستم را میگیرد و دیگری با مشت به جانم میافتد. من هم با پا به پهلو و سینهشان میزنم.
_بچه ها بریم بسه دیگه.
با شنیدن این حرف رهایم میکنند و هر سه پوزخندی میزنند و میروند.
دستی به موهایم میکشم و به تماشاچیهای این صحنه نگاه میکنم.
_بفرمایید نمایش تموم شد.
مردم چپ چپ نگاهی میاندازند. و راه میافتند صدای پچپچ زنانی که با چادرهای رنگیشان دورمان ایستاده بودند را میشنوم.
_معلوم نیست پسره چیکار کرده که گرفتنش.
_آره والا آبروی سید خدا بیامرز رو برد.
_دختره رو بگو. دیگه امنیتم نداریم تو این محل.
دستانم را مشت میکنم و زیرلب استغفار میکنم. پهلویم تیر میکشد. صورتم را جمع میکنم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۳۹ نفسهایم کش دار شده است. نمیدانم دقیق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه صدرزاده
قسمت۴۰
زنگ خانه را فشار میدهم. بعد از چند دقیقه صدای آیه میآید:
_بفرمایید؟
صدایش میلرزد.
_منم آیه خانم. در رو باز کنید.
صدای برخورد قدمهایش به موزاییکهای حیاط را میشنوم. سرم گیج میرود. در باز میشود. دستم را به لبه در میگیرم و چشمانم را محکم روی هم میفشارم. بعد از چند ثانیه چشمانم را باز میکنم آیه را با چشمانی نگران و مضطرب میبینم. سرش را که زیر میاندازد متوجه میشوم خیرهاش بودهام. نگاهم را از او میگیرم و خجالت میکشم.
_حالتون...خوبه؟
انگاری خجالت میکشد که این چند کلمه را به زبان آورد. بااینکه هر دقیقه یک بار پهلویم تیر میکشد اما سر تکان میدهم. میخواهم یک گوشهای بنشینم و نفسی تازه کنم.
_اجازه هست؟
در را کمی باز میکند و راهم میدهد. وارد میشوم کنار حوض آب مینشینم. در را نیمه باز میگذارد.
_کیا بودن؟
مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میزنم. شستم را به گوشه لبم که میسوزد میکشم. قطره خونی روی انگشتم خود نمایی میکند.
_خودمم هنوز نمیدونم.
ضربان قلبم بالا میرود، بهتر است هرچه زودتر از این خانه برویم.
_آماده بشید. تا وقتی مهدی نیومده شما خونه ما میمونید. شیشههارم فردا براش یه فکری میکنم.
اخم کرده و سرش را پایین انداخته است.
_لطفا تو خونه بگید فقط چند تا از اراذل بودن نه چیز دیگه ای.
صدای نفس کلافهای که میکشد را میشنوم. قدمی برمیدارد که صدای خرد شدن شیشه به گوشم میخورد. حیاط پر از خرده شیشههای ریز و درشت است. دو پنجره روبهروی حیاط شیشههایش شکسته است.
دستان خیسم را لابهلای موهایم میکشم.
آیه که از دیدم محو میشود. دمای بدنم افت میکند و به خود میلرزم. اصلا یادم رفته بود لباس گرم به تن ندارم.
همه چیز مشکوک به نظر میرسد. این افراد یا خط و ربطی با قاتلین داشته اند؟ یا یک عده لات بودهاند که برای گرفتن پول چنین کاری کردهاند؟ شاید هم از خانواده مقتولین بودهاند. باید بفهمم چه کسی این خبر را پخش کرده است.
_من آمادم.
سرم را بلند میکنم. ساک کوچکی به دست دارد. بلند میشوم که پهلویم تیر میکشد. لبم را به دندان میگیرم. کنار در میایستم که اول آیه خارج شود. از کنارم که میگذرد یک دفعه باد میوزد و چادر آیه را به صورتم میکوبد نفس عمیقی میکشم. محکم در را به هم میکوبم.
نزدیک خانه که میشویم زهرا به سمتم میدود. با یک دست چادرش را که عقب رفته میگیرد و با دست دیگر بازویم را تکان میدهد.
_چی شده، چرا این شکلی شدی؟
شانه بالا میاندازم. حوصله حرف زدن ندارم. میدانم که جلوتر باید به مادر جواب پس بدهم و ترجیح میدهم یک بار همه چیز را بگویم. زهرا نا امید از من به سمت آیه که با فاصله کنارم ایستاده میروند و منتظر خیره او میشود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدیر فنی گوگل برگشته ایران و میگه سری قبل که موشک زدن چه احساسی داشته و براش جالب بوده که مردم عین خیالشون نیست و فرداش در بیخیالی از جنگ زندگی عادی داشتن . بعد مقایسه میکنه با زمان کرونا و حمله مردم به دستمال توالت در کانادا و آمریکا ...
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟