داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۱ وارد خانه میشوم. صدای آیه از پشت سرم
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۲
تلفن را که سر جایش میگذارم صدای مادر بلند میشود:
_کی بود؟
برمیگردم و همانطور که به سمت اتاقم میروم میگویم:
_هیچی! از اداره یه مشکلی پیش اومده، زنگ زدن برم رفعش کنم.
از کمد یک بلیز و شلواری برمیدارم و سریع با لباسهای خاکیام عوض میکنم. با بر داشتن کاپشنم از اتاق بیرون میآیم و جلوی پدر میروم. از گوشه چشم نگاهی می اندازم، خبری از زهرا و آیه نیست. آرام میگویم:
_بابا خیلی مراقب آیه باشید و نذارید بره خونه خودشون.
پدر سری تکان میدهد. یادم میافتد فردا هم نیستم و شیشههای خانشان را قول دادهام درست کنم.
_پس چرا وایسادی؟
عینکش را بر میدارد و با آن نگاه قهوهایاش نگاهم میکند.
_بابا اگه میشه، فردا یه شیشهبُر ببرید خونه سید دو سه تا از شیشهها رو شکستن.
سری تکان میدهد. با عجله خداحافظی میکنم و به سمت در میروم همین طور که درگیر موتور هستم صدای مادر میآید:
_با این سر و شکل میخوای بری؟ خوب دو دقه استراحت کن بعد برو.
لبخندی میزنم و برای این که دلش راضی شود بر روی دستش بوسه کوتاهی میزنم و میگویم:
_خوبم مامان، زخم شمشیر نخوردم که.
نگاهم میکند و مثل همیشه زیر لب دعا میخواند. موتور را از خانه بیرون میبرم و با سرعت به سمت اداره میروم. باید گزارش اتفاق امروز را هم به حاج کاظم بدهم. دلشوره فردا را دارم که قرار است برویم سراغ موسوی. ای کاش این بار به دستش بیاوریم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۲ تلفن را که سر جایش میگذارم صدای مادر بل
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۳
به اداره که میرسم با سرعت به سمت اتاق حاج کاظم راه میافتم. تمام اتاقها درشان بسته است و راهرو برعکس همیشه تاریک و سرد است. انگار سالها، کسی پایش را در این اداره نگذاشته است. فقط گاهی صدای تیک موس را که از اتاق ته راه رو میآید میشنوم. تقهای به در میزنم.
_بیا تو.
وارد که میشوم حاج کاظم را میبینم که با کلافگی طول و عرض اتاق را طی میکند، گاهی هم دستی به ریشهایش میکشد.
_حاجی اتفاقی افتاده؟
میایستد و نگاهی از سر تا پایم میاندازد به صورتم که میرسد اخمهایش در هم گره میخورند.
_این چه وضعیه؟
لبخند کجی میزنم. دستی به گوشه لبم میکشم که به سوزش میافتد.
_چیزی نیست حاجی درگیر شدم.
ترجیح میدهم فعلا ماجرا را بزرگش نکنم. روی یکی از صندلیها مینشیند و میگوید:
_تو بهم گفتی اسامی بیرون درز کرده، من دست کم گرفتمش.
بر روی صندلی روبهروییاش مینشینم. آن قدر ذهنش درگیر است که حتی نمیپرسد چرا درگیر شدهام.
_یک ساعت پیش خانوم حسین بهم زنگ زد و کلی گلایه کرد چرا نگفتم حسین زندانه.
اخم میکنم.
_مگه نگفته بودید بهشون؟
باز میایستد. همان طور که راه میرود میگوید:
_نه. فکر میکردم چون یه سوء تفاهم باشه لزومی نداره گفتنش.
نفس عمیقی میکشم و با پاهایم روی زمین ضرب میگیرم.
_امروز یه عده رفتن شلوغ کردن دم در خونشون.
نفسم در سینه حبس میشود و با شتاب از روی صندلی بلند میشوم. تمام محاسباتم به هم میریزد. با صدای لرزانی میگویم:
_چی میگی حاجی؟ من فکر کردم فقط این اتفاق برای خانواده مهدی افتاده.
حاج کاظم میایستد و با چشمانی که درشت شدهاند نگاهم میکند.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ اگه انگلیسی ها دخالت نمی کردن الان هندی ها هم فارسی زبان بودند!
پ.ن: زبان فارسی شاخهای از زبانهای هندوایرانی است که خود یک خانواده گسترده زبانی را تشکیل میدهد و شامل زبانهای ایرانی شرقی و جنوبی غربی میشود.
✅ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو.
دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور #شهدا.
تصمیم گرفتم همانجا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم.
معمولاً شبها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز میکنند.
نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی میآمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه میکرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر #شهید_عاملو کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو اینجا خوابیده ؟»
با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بیتابی میکرد و میگفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمیشناسم؛ اومده به خوابم و گفته: بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل میشه...»
اینها رو میگفت و همینطور گریه میکرد و زار میزد.
قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه میکرد چه گریهای!
در همان حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با #کاظم. واقعا داد میزد و گریه میکرد. وقتی اینطور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصهی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد.
📙برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی
خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۳ به اداره که میرسم با سرعت به سمت اتاق حاج کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۴
آب دهانم را پایین میفرستم. حاج کاظم با تن صدایی که بالا رفته میگوید:
_این بود درگیری سادهت؟
دستم را لابهلای موهایم میبرم.
_خودمم شک کرده بودم اما میخواستم اول مطمئن بشم بعد به شما بگم.
شرمنده سرم را زیر میاندازم. به سمت میزش میرود و مینشیند.
_از این به بعد به چیزی شک کردی، فوری گزارش میکنی.
چشمانم را به معنای چشم میبندم. ادامه میدهد:
_از فردا میرم دنبالش هرچه زودتر آزاد بشن.
تسبیح عقیقش را به دست گرفته است و با آن بازی میکند.
_حاجی حالا خانواده حاج حسین رو چیکارشون کردید؟
نفس عمیقی میکشد.
_فعلا که رفتن خونه یکی از اقوامشون.
بدنم بیحس شده است. روی صندلی مینشینم و سرم را میان دو دستم میگیرم. این یک نقشه بوده، یعنی حتی اگر مهدی آزاد هم بشود مردم به چشم یک قاتل به او نگاه میکنند.
_تا صبح تو اداره میمونی.
سرم را بلند میکنم.
_حیدر من فردا موسوی رو دستگیر شده ازت میخوام. این بار اشتباه کنی توبیخ میشی.
سری تکان میدهم. تا به حال حاج کاظم را این همه جدی ندیده بودم. بلند میشوم.
_چشم تلاشم رو میکنم حاجی.
دستگیری موسوی یعنی باز کردن گره کور پرونده. حاج کاظم با اخم تسبیحش را میچرخاند. صدای بههم خوردن دانههای تسبیح مانند ثانیه شماری در اتاق پخش میشود. بیصدا از اتاق خارج میشوم. باز هم صدای تایپ کردن از اتاق ته راهرو میآید و سکوت مرگبار اداره را از بین میبرد. به سمت اتاق حرکت میکنم. حتما باز هم سعید تا دیر وقت در اداره مانده است.
اگر موسوی لب باز نکند چه میشود؟ گره کور که باز نمیشود هیچ کورتر هم میشود. شاید فرستادن اراذل هم کار خودش باشد! دستگیری مهدی و دیگر بچهها هم کار خودش است. ترس افتاده بین بچهها هم کار خودش است.
با نزدیک شدن به اتاق سعید نفس را محکم بیرون میدهم. یک مجرم نصفهنیمه پیدا کردهام و دلم میخواهد تمام اتفاقات این پرونده را به گردن او بیندازم.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۴ آب دهانم را پایین میفرستم. حاج کاظم با تن ص
🌸🌸🌸🌸🌸
عالیجنابان_خاکستری
به قلم محدثه_صدرزاده
قسمت۴۵
کنار در اتاق میایستم. سعید با تلفن صحبت میکند. به چارچوب در تکیه میدهم و منتظر میشوم که حرفهایش تمام شود. اتاق تنها با چراغی روشن است. تلفن را سر جایش میگذارد. انگار متوجه حضورم نشده است که باز سرگرم کامپیوتر روبهرویش میشود. تک سرفهای میکنم. با صندلی چرخدارش به سمتم میچرخد.
_سلام.
تکیهام را از در برمیدارم.
_سلام. راستش بچهها رفتن. میخواستم ببینم عکس موسوی رو داری پیش خودت؟
از جا بلند میشود و همان طور که به سمت میز گوشه اتاق میرود میگوید:
_یدونه کپی کردم، بزار ببینم کجا گذاشتم.
درگیر کاغذهای روی میزش میشود. اتاق شلوغی دارد. به سمتم میچرخد و برگه به سمتم میگیرد.
_بفرما! البته فاکسش دست امیره.
کاغذ را میگیرم. سری تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم. به عکس نگاهی میاندازم و راه میافتم. چهرهاش خیلی آشناست. صورتی معمولی نه تپل نه لاغر با کمی تهریش و عینک ته استکانی که نیمی از صورتش را گرفته است. من این فرد را قبلا دیدهام؛ اما کجا نمیدانم. به اتاقم میروم و بدون اینکه چراغ را روشن کنم در پناه تاریکی به سمت پنجره میروم. پرده کرکرهایاش را بالا میکشم. خیابان پر است از ماشین و موتورهایی که پشت سر هم بوق میزنند. موسوی! مجهولی این روزهای ذهنم. چشمانم به خیابان خیره مانده، اما ذهنم جایی میان تصاویر گذشته مانده است تا شاید نشانی از موسوی پیدا کند. هر چه تلاش میکنم هیچ چیز پیدا نمیکنم. اورا یک جایی دیدهام اما کجا؟ این موضوع مانند خوره به جانم افتاده است.
پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را به برق میزنم کمی اطراف را روشن میکند. با دست روی میز ضرب میگیرم. باید بفهمم موسوی را کجا دیده ام مگرنه تا صبح دیوانه میشوم. یک دفعه به یاد میآورم. با کف دست محکم به میز میکوبم و پوزخندی میزنم. خودش است! یکی از کسانی که برای تبلیغات ریاست جمهوری خودش را به آب و آتش زد. یک بار آن هم از دور در حال تبلیغ دیده بودمش. همان دو آتشه بودنش بزرگش کرد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#داستان_آموزنده
🔆ازدواج فرمايشى
وقتى كه شمس و اشرف (دو دختر رضاخان ) به سنّ ازدواج رسيدند، رضاخان (طبق طرح از پيش تعيين شده ) آن دو را به اتاق كار خود احضار كرد و در آنجا آن دو جوان را را به آنها معرفى كرد و گفت : اينها شوهرهاى شما هستند، اميد كه به پاى هم پير بشويد (اين جريان در سال 1317 شمسى رخ داد) با توجه به اينكه هر دو آنها سر سپرده انگليس بودند.
يكى از آنها فريدون جم بود كه بعدها به درجه ارتشبدى رسيد، و ديگرى على قوام پسر قوام الملك شيرازى .
و بعد رضاخان به دختران خود گفت : چون شمس ، خواهر بزرگتر است انتخاب اوّل با او است ، و دوّمى هم نصيب اشرف خواهد شد.
چون فريدون جم ، خوش تيپ تر و جذّاب تر بود، شمس او را بر گزيد، على قوام سهم اشرف گرديد.
قرار بود كه اشرف با فريدون جم ، و شمس با على قوام ازدواج كنند، ولى شب قبل از عقد، شمس نزد پدر رفت و گفت : من از فريدون بيشتر خوشم مى آيد، اگر اجازه بدهى با او ازدواج كنم ، رضاخان گفت : هر كارى شدنى است .
به اين ترتيب ، اشرف مجبور شد با شوهر تعيين شده براى شمس ازدواج كند، و تسليم هوس خواهر بزرگترش گردد، البته اين ازدواجهاى اجبارى پس از مرگ رضاشاه از هم پاشيد، و شمس با ويولن زنى بنام مين باشيان ازدواج كرد و به مصر گريخت ... اين است نمونه اى از انحرافات خانواده رضاخان كه او را بعضى به دروغ غيرتمند مى خواندند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قهرمانسازی انگلیس از یکی از آخرین غاصبان سرزمینهای آفریقایی/ استعمار به شکل معنوی هنوز ادامه دارد!
روایتی از اسطورهسازی عجیب انگلیسیها از «سیسیل رودز» جنایتکار خود در آفریقا
سالها الماس و طلای آفریقا به نام سیسیل رودز انگلیسی غارت شد
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼