eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 داستان کوتاه در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🔹حیا را از شهدا بیاموزیم 👈🏻سر کلاس جواب معلمش را نمیداد🤐 میگفت :تا حجاب نداشته باشی ما باهم صحبتی نداریم 😕 🌸شهید محمد جهان آرا 🔹بوی عطر... بوی عطر عجیبی داشت😶نام عطر را که میپرسیدم جواب سر بالا میداد 🙄 شهید که شد تو ی وصیت نامه‌اش 📜نوشته بود :بخدا قسم هیچ گاه از هیچ عطری استفاده نکردم .هر وقت خواستم معطر شوم 😇از ته دل میگفتم 👈🏻(السلام علیک یا ابا عبدلله الحسین ) 🌸شهید حسین علی اکبری 🔹بمونه برای بعد.... نزدیک عملیات بود میدانستم دختر دار شده 😍یک روز دیدم سر پاکت نامه✉️ از جیبش زده بیرون .گفتم:🗣این چیه؟؟!! گفت عکس دخترمه🙂گفتم بده ببینمش 😍گفت هنوز خودم ندیدمش .گفتم چرا؟!!!گفت الان موقع عملیاته میترسم مهرپدرو فرزندی کاردستم بده😔بمونه برا بعد... 🌸شهید مهدی زین الدین ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ، " ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ" ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ، ﺭﻭﯼ " ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ " ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ " ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ "، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ ﺣﺮﻣﺖ "ﺍﻧﺴـــﺎﻥ" ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ، ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ، " ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💔سرگذشت واقعی :براساس سرگذشت تلخِ دختری بنام "ســتاره" @dastan9 💟با عنوان
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💔 واقعی :براساس سرگذشت تلخِ دختری بنام "ســتاره" 💟با عنوان : خاموشی یک ستاره😔 🔘قسمت دوم ✍ یادم نمی آید که مادر دست نوازشی بر سرم کشیده باشد.😔 همیشه این مادربزرگ- مادر پدرم- بود که با کلی فحش و کتک و غرولند به من رسیدگی می کرد وکارهایم را انجام می داد. 😒البته به مادر حق می دادم، او دل خوشی از پدر نداشت و شاید به همین خاطر بود که سرکار می رفت و پول هایش را جمع می کرد تا روزی بتواند از پدر جدا شود و از آن خانه برود. 😔ما هیچ وقت غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم. بهترین غذایمان سیب زمینی و تخم مرغ بود که آن را هم مادربزرگ به حساب مادر از بقالی ها می خرید و سر هر ماه که مادر حقوق می گرفت پولشان را با هزار لعنت و نفرین می برد و می داد. 💢مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم را می گرفت اما حتی دلش نمی آمد یک ریال برای ما خرج کند. 😠وقتی مادرم با دلخوری به او می گفت:» آخه این که زندگی نمی شه.تو مگه دل نداری زن؟ این بچه گرسنه ست، لباس نو نداره. با همون کیف و کفش کهنه ش می ره مدرسه. اونوقت تو حقوقت رو می گیری و میری زیارت!😠 😠می شینی بالای خونه و می بینی پسر نامردت چه بلایی سرم میاره و چند غاز پول رو چه جوری از دستم می گیره و اونوقت میری از بقالی به حساب من جنس می گیری. پسر کفتر باز و شیره ای ت رو هوار کردی سر من و عین خیالت نیست! آخه از خدا بی خبر تو چرا اینطوری هستی؟!😭😠 « و مادربزرگ که زن بددهن و بدعنقی بود و من همیشه از خال گوشتی بزرگی که بالای لبش داشت می ترسیدم، جواب می داد: 😏» به من چه مربوطه؟ خیلی هم در حقتون لطف کردم که گذاشتم تو خونه من زندگی کنید وگرنه که حالا آواره کوچه و خیابون بودید! خرج شکم تو بچه ت به من چه ربطی داره زنیکه؟! 😠اون شوهر گردن کلفتت از شب تا صبح وافور دستش باشه، صبح تا ظهر بخوابه و بعد بره پی کفتر بازی ش، اون وقت من این دو، سه تومنی که اون بدبخت خدا بیامرز یه عمر بابتش کار کرد رو خرج شما بکنم؟ 😠 مگه خودم بدبختی ندارم؟! 😔« مادربزرگ هیچ وقت دلش نیامد برای ما پولی خرج کند و پدر هم که خوب می دانست اگر کمی سربه سرش بگذارد از خانه بیرونمان خواهد کرد به او چیزی نمی گفت و خرج موادش را به زور کتک از مادر می گرفت.😞 😔از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی متنفر بودم و همیشه در رویاهای کودکانه ام پدر را مردی قوی و مادر را مهربان به تصویر می کشیدم.😌 پدر رویاهایم از سرکار که بر می گشت برایم خوراکی و عذاهای خوب خریده بود. لباس و کفش و اسباب بازی نو خریده بود 😔اما در واقعیت حسرت داشتن یک عروسک به دلم مانده بود. خوب به خاطر دارم که یک روز در خیابان یکی از دوستان همکلاسی ام را دیدم. آن موقع تازه اول ابتدایی بودیم. دوستم خرس پشمالوی سفید رنگی در دست داشت. از پدرخواستم که یکی از آن خرس ها را برایم بخرد اما چنان کتکی خوردم که به غلط کردن افتادم.😔😭 حسرت داشتن یک خرس پشمالوی سفید برای همیشه در دلم ماند. سنی نداشتم اما هر شب از خدا می خواستم مرا بکشد تا از دست خانواده ام خلاص شوم.😭😞 😔 هیچ کدامشان مرا دوست نداشتند. فقط وسیله ای بودم که وقتی دلشان از همه جا پر می شد، عقده هایشان را سر من خالی می کردند و آنقدرکتکم می زدند تا آرام شوند. 🤕 همیشه خدا بدنم کبود بود و دست و پایم درد می کرد. آن روز هم وقتی از مدرسه باز می گشتم صدای جنگ و دعوای همیشگی پدر و مادرم را شنیدم. خودم را برای کتک خوردن آماده کردم. 😏پدر خوشحال و خندان از اینکه برای چند روز نشئگی پول به دست آورده از خانه بیرون رفت و من ساکت و بی سر و صدا همچون موشی ضعیف که هر آن انتظار کشیده شدن چنگال های قوی پنجه گربه را بر بدنش دارد، وارد حیاط شدم. مادربزرگ مثل همیشه روی ایوان نشسته بود وزیر لب غر می زد. 😢صدای ناله های مادر را از اتاق می شنیدم که می گفت: »خدا پدر و مادرم رو لعنت کنه. آقام واسه اینکه یه نون خور از سفره ش کم کنه هر کی از راه رسید دختراشو شوهر داد. قسمت من بیچاره هم تحفه شما شد. خدا ازتون نگذره . شما که می دونستید پسرتون معتاد و لاابالی و بی مسئولیته، برای چی از در خونه مردم رفتید تو؟ خدا از سر تقصیراتتون نگذره. خدا عذابتون رو هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا زیاد کنه که منو به خاک سیاه نشوندیدباهزار بدبختی و جان کندن برای خودم کار پیدا کردم اما این مردک هیچی ندار هر چندروز یه بار میاد سیاه و کبودم می کنه تا خرج عملشو بدم.😢 شما هم که عین خیالت نیست تو قلب نداری که، آدم نیستی که!می دونی چیه؟ روزی هزار بار از خدا میخوام پسرتو مرگ بده، دعا می کنم جنازه شو گوشه و کنار خیابون پیدا کنن.دعا می کنم که خدا از روزی زمین برش داره « و مادربزرگ با لحنی طلبکارانه غرید: »آهای، حرف دهنتو بفهم! آره دیگه، پسر من بمیره می تونی هرغلطی دلت می خواد بکنی، آزاد می شی و می تونی دوباره شوهر @dastan
داستانهای کوتاه و آموزنده
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💔 واقعی :براساس سرگذشت تلخِ دختری بنام "ســتاره" 💟با عنوان : خاموشی یک ست
کنی! یکی ندونه فکر می کنه خانم دختر شاه پریون بوده و تو قصر باباش زندگی می کرده! 😏آخه بدبخت باز صد رحمت به اینجا، خونه بابات که یازده نفر آدم باید نون خشک سق می زدید و اون بابای شیره ای تون سالی به دوازه ماه زندون بود؟ چیه؟ فکر می کردی تو رو با اون وضع ننه بابات و خونه و زندگی تون شاهزاده اسب سوار میاد می گیره؟ نه جونم،برو خدا رو شکر کن که همین زندگی رو داری وگرنه تو اون خونه مثل ننه و بابات عملی می شدی! 😔«این وضع زندگی فلاکت بار ما بود. من در چنین محیطی رشد کردم و پا گرفتم. وجودم سرشار از عقده ها و ناکامی ها بود و من تلاش می کردم با درس خواندن روحم را آرام کنم.😞 💥کلاس اول دبیرستان بودم که با»طوفان« آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش موقع تعطیلیت مدرسه به خیابان می آمد. ⏪ادامه دارد..... 💔ســــرگذشـت هاے واقــعـــی💔 😔زنان و دختران فریب خورده😔 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🔅شبیه آینه های شکسته‌ی حیران / چقدر مسئله داریم در نبود شما... 🙏یا صاحب‌الزمان 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۶ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 06 November 2020 قمری: الجمعة، 20 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️14 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️18 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️20 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️45 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ⭕️ @dastan9 🇮🇷
💙قرائت دعای سلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)💙 💚«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» 💚اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن خدايا باش براي وليت حجت بن الحسن، 💚صلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَي آبَائِهِ كه درودهايت بر او و پدرانش باد، 💚في هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِي كُلِّ سَاعَهٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً در اين ساعت، و در هر ساعت سرپرست و نگهبان و پيشوا و ياور 💚و دَلِيلاً وَ عَيْناً حَتَّي تُسْكِنَهُ أَرْضَک طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِيهَا طَوِيلاً و راهنما و ديده بان (باش) تا او را با رغبت مردم در زمينت سكونت دهي، و زماني طولاني بهره مندش سازی ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✅ خاطره‌‌ای از یکی از مرتبطین آیت‌الله بهجت قدس‌سره🌺 نزدیک ماه رمضان خانواده ما باردار بود و من می‌خواستم به مسافرت بروم. برای خداحافظی و التماس دعا خدمت آقای بهجت رسیدم. ایشان برایم دعا کردند و فرمودند :« در این ماه خدا پسری به شما عطا خواهد کرد اسمش را محمد حسن بگذارید. » بنده به ایشان چیزی نگفتم و ایشان هیچ اطّلاعی نداشتند که خانوادۀ ما باردار است و طبعاً راهی نبود برای اینکه بدانند فرزند پسر است یا دختر و کی متولّد می‌شود، بچه‌ی ما شب نیمه‌ی ماه رمضان که تولّد امام حسن علیه‌السلام بود متولّد شد و ایشان جلوتر اسمش را گذاشتند و فرمودند: «اسمش را محمد حسن بگذارید » فریادگر توحید، ص ۵٩ ⭕️ @dastan9 🇮🇷
‼مرحوم حاج اسماعیل دولابی: فقط صابر باشید و بهره برداری کنید. راه کربلا بسته است و نمی‌توانم بروم.. از بسته شدن راه هم یک جور استفاده کن_که بسوزی و بسازی و از دور سلام کنی. این فقه تو است. تفقّه می‌کنی که چکار کنی. امام علیه السلام فرموده است که چکار کنیم. فرموده است غسل کن و وضو بگیر. بالای بام خانه‌ات برو و رویت را به طرف کربلا کن. اَلسّلامُ عَلَیکَ یا أباعبدالله سلام کن و از حضرت اباعبدالله جواب می‌شنوی.آنها سلام را جواب می‌دهند... بلکه گاهی جواب آنها سبقت در سلام است... زیرا آنها سبقت در سلام دارند. جدّشان این جور بود. همیشه سبقت در سلام داشت. هروقت بالای پشت بام رفتی؛ حواست جمع باشد، ممکن است اول او سلام کرده باشد... به سیاق جد بزرگوارشان، این جورند و بر ما سبقت سلام دارند؛ سبقت رحمت و فضل دارند، سبقت احسان دارند، زیرا آنها اخلاق خدا را دارند. 📚برگرفته از طوبای محبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⭕️ @dastan9 🇮🇷
‍ ‍ • ✦﷽‌✦• ✨خشتي از طلا و خشتي از نقره✨ ✍🏻رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟ ✨پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟ ✨جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر ✍🏻وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم. 📚بحار جلد ۷۳ صفحه صفحه ۲۴۶ 📚بحار جلد ۱۸ صفحه ۲۹۲ 📚بحار جلد ۹۳ صفحه ۸۳ ⭕️ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨ 🌼ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی ✍ خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى‏ خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى ‏گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ‏ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى‏ خواهم آخوند شوم. مى‏ خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى‏ خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه ‏هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ‏ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى ‏كند. روز آخر مدرسه ‏ها كه مدرسه تعطيل مى ‏شود، حالش را مى ‏گيريم. من مى‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى ‏كنند كه من از آنها ترسيده‏ ام. باور نمى ‏كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه‏ هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى ‏خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود. 💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى ‏داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى ‏خورد. بعد هم مى‏ بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى‏ دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد. 📚 بخشی از برنامه درسهایی از قرآن سال۷۴ قــــــرآنـــــ کتابـــــــ زندگــی 📚 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌺