eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
Panahian-VighegiHayeDokhtaranAzNegaheEmamSadegh-64k.mp3
1.98M
الاسلام علیرضا پناهیان 🎵ویژگی‌های منحصر به‌فرد دختران از نگاه امام صادق(ع) ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۴ تیر ۱۳۹۸ میلادی: Friday - 05 July 2019 قمری: الجمعة، 2 ذو القعدة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹روز قلم 🔹 روز شهرداری و دهیاری : 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️27 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️34 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️36 روز تا روز عرفه ▪️37 روز تا عید سعید قربان ✅ با ما همراه شوید... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ✍# به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
✨﷽✨ 💠✨ 💢 مردی بود که 40 سال بود نابینا بود. در خانه خود خرمای بزرگی داشت. 💢 روزی در جلوی منزل نشسته بود که صدای گریه کودکی را کنار مادرش شنید که خرماهای درخت او را دیده بود و خرما می‌خواست. مرد نابینا دلش طاقت نیاورد و گفت: ای بانو تو را قسم می‌دهم اندکی صبر کن به کودک خرمای تازه بیاورم. 💢 زن گفت: فقط زود بیاور که من نمی‌توانم زیاد منتظر بمانم. مرد داخل رفت و دید کسی در خانه نیست که از او بخواهد بالای درخت خرما رود. پس مجبور شد با چشم نابینا بالای نخل رود و خرمایی بچیند. 💢 زمان پایین آمدن از درخت، پای خود را ندید کجا بگذارد و از درخت بر زمین افتاد. پایش کمی شکست ولی به ناگاه چشمش بینا شد، چون‌ پرده‌ای که در جلوی چشم خود داشت که باعث نابینایی او شده بود و با ضربه‌ای که از افتادن به پایین از درخت بر چشم او وارد شده بود، آن پرده کنار رفته و مرد نابینا، بینا شده بود. 💢 و خودش می‌گفت: کاش آن کودک سال‌ها پیش گریه می‌کرد تا من از درخت بالا رفته خرمایی به او می‌دادم و خدا به خاطر این کار خیر من مرا شفا می‌داد. 🍃🌸یکی از صفات مومنین طبق قرآن ✨یسارعون بالخیرات✨است. یعنی ڪسانی که در ڪار خیر عجله می‌ڪنند. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📛👀📛 👀📛 گفـــــ😟ـــــت: داشتن خیلی سخته بابا. گفتـــــ😊ـــــم: موافقم خیلی سخته. گفــــ😌ــــت: ولی خب دستورِ دینه دیگه، حتماً کلی حکمت داره. گفــــ😊ــــتم: موافقم هر دستوری کلی حکمت توشه. گفـــــ😁ــــت: یه وقت خسته نشی انقدر نظر می دی؟😄 یه حکمتش رو که می دونی بگو بینم. گفــــ😊ــــتم: یکیش، همینکه کور می شه چشم ناپاک از دیدن وجود نازنینت. گفـــــــ😉✌ـــــت: موافقم، کور کننده اس اساسی. 👀📛 📛👀📛 ❤برای سلامتی همه ی خانم ها که در گرما و سرما با زیباشون چهره ی دنیامون رو زیبا و متین می کنن، ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسایی که میگن بی حجابی در غرب عادی شده به این سه سوال جواب بدن... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۵ تیر ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 06 July 2019 قمری: السبت، 3 ذو القعدة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️35 روز تا روز عرفه ▪️36 روز تا عید سعید قربان ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 🚫خانمای 🙎🙎🙎 محترم نسبت به شوهرتان بی وفا نباشید ٪🚫 📢 حتما بخون 💞 دو تا عاشق با هم ازدواج کردن ✍وضع پسره زياد خوب نبود برای همين هميشه کار می کرد تا زنش راحت زندگی کنه ، گاهی وقتا حتی شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد = کارگری ، فروشندگی حمالی ، عملگی . سخت کار می کرد اما حلال. هيچوقت دست خالی نميومد خونه. 🏚 وقتی ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال می کرد. ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد. هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايی که داشتن بهترين غذای ممکن رو درست می کرد. هيچوقت دستشونو جلو کسی دراز نميکردن. ساده زندگی ميکردن اما خوشبخت بودن. 😳 تا اينکه ... يه شب که پسره برای کار دير کرده بود يه اس ام اس رو گوشی دختره اومد. کارت شارژ بود. دختره تعجب کرده بود. بعد از اون هيچکس زنگ نزد. منتظر شد اما خبری نشد. فکر کرد اشتباهی اومده ، خوابيد. صبح که بيدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژ رو کارد کرد. شارژ شد. دختره تعجب کرده بود. فکر کرد شايد کسی براش دلسوزی کرده. خيلی با خودش کلنجار رفت. شب بعد دو باره يکی اومد. باز شارژ شد. اما نه کسی زنگ ميزد نه اس ميداد. از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد. گوشيش پر بود. فکر می کرد يکی داره اينجوری بهشون کمک ميکنه. 🤔 ميخاس به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره. بعد از اون اين کارش بود . شبا شارژ می کرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد. 💥يک ماه گذشت. يه شب دختره هر چی منتظر موند اس ام اس نيومد. هزار تا فکر و خيال کرد. آخرش اين تصميمو گرفت. چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومی زنگ زد. يه پسر گوشی رو برداشت. دختره نتونست حرف بزنه. پسره گفت : من اين گوشی رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه. دختره قطع کرد و رفت خونه تا صبح گريه کرد برای مردی که بدون چشم داشت به اون کمک می کرد. 📲 روز بعد دو باره زنگ زد ، اين بار با گوشی خودش . پسره خودش برداشت. حالش بهتر شده بود. دختره کلی گريه 😢 کرد و تشکر کرد و قطع کرد. اون شب دو تا کارت شارژ اومد. دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش ، اما جوابی نيومد. از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد. تا اينکه ... شوهر دختره اومد خونه. خيلی زود خوابش برد. دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره ، دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد ، پاکت سيگار بود! بی اختيار اشک از چشمش جاری شد. رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن. پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته. بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد ، نگران شده بود ، دختره هم بی اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درد دل کردن. از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد. ديگه آروم آروم عادی شده بود براش. اما به شوهرش نميگفت. گريه ها و درد دلاشو ميبرد پيش پسره. ديگه بهش نميگفت داداش. ديگه اگه اس نميداد نگران ميشد. ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد. ديگه لباساشو خوب تميز نميشست. ديگه براش نميخنديد. به پسره ميگفت: شوهرم لياقت نداره اگه داشت ترک ميکرد. آروم آروم مهر پسره تو دلش نشست. از شوهر قبلی فقط اسمی که تو شناسنامه اش بود مونده بود و اگه کاری ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روی عادت. دختره گفت: ميخوام ببينمت. پسره هم از خداش بود ، قرار گذاشتن. يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد. دختره تازه داشت می فهميد اين يعنی زندگی ، با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد. شده بودن دو تا دوست صميمی. 👥 يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد. پسره قبول کرد اما گفت: اول بريم بيرون دور بزنيم. سوار شد. يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه. اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم !!! رسيدن به يه جايی . پسره گفت: اونجا رو ببين. يه مرد بود با چهره ای خسته ، شيک بود اما کمرش خم شده بود. سيگار فروش بود. آره شوهره می فروخت نمی کشيد !!! 🗣 حرف اخر پسره اين بود 👈 برو پايين بی وفا ... ✔️ حداقل بخونش و بهش فكركن و جهت گرفتن درس عبرت و بی وفا نبودن نسبت به همسرت ، برای دوستانت بفرست ، آن دوستانت که شوهر دارند . 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: 💐پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند. روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه امد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید: ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟ حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود،که از همه وزرا باهوش تر بود،داد. وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود. وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد،سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت،سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت،او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستنند. در همین حال،وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:ای بزرگوار،سومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت،سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند: اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند.دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند و سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند.در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است. حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و آنان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به درباریان کرد و گفت:در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی آن ها را درک کرده و در ذهن خویش پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 🌹
ارسال شده از سروش+: 💐اصل,خاک,ريشه💐 🌺پرفسورحسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد… با عجله به اتفاق دکتر به خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم، هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 🌹
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
روزی قرار بر اعدام قاتلی شد . وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارین. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش ب سخنان روانشناس سپردند. روانشناس رو به حضار گفت :مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود ؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد:پس بگذارید من ب روش خودم این مرد را بکشم . همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد . همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد . ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت . سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام ب او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و ب زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی می میرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند ک قاتل دیگر نفس نمی کشد او مرده بود ولی با تیغ؟ با دار؟ خیر. او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود. پس از این بعد اگه یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی تلقین مثبت هم داریم. ✅باذکرصلوات فوروارد کنید برای همه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷