eitaa logo
داستان های امنیتی
3.1هزار دنبال‌کننده
17 عکس
6 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
قسمت سی و یکم / هادی گفت: مگه الان نمی‌گفتی پیام شهید بشه تا الگوی موساد در بیاد؟ الان میگی دختره کشته بشه؟ الگوی موساد چی میشه پس؟ محسن: نه گفتم پروژه‌ش رو بسوزونیم تموم بشه بره! هادی فهمید اینجا در ذهن محسن چیزی گذشت که فعلا نمیخواهد مطرحش کند. خیلی روی مسئله نماند و به محسن گفت: اولویت اول اینه که این دو تا به هم نرسن، اولویت دوم اینه که پسره زنده بمونه، بقیه موارد رو هم باید با پیام اون قدر هماهنگ بشی که اینا تو ایران آب خواستن بخورن مشخص بشه، تجزیه و تحلیل سوالات نوال و پاسخ های سردار رو هم بفرستید بچه‌های "مرکز عقیل" بررسی کنن... همزمان که هادی محسن را مسئول رصد کامل پرونده کرده بود نوال و پیام با هم دیداری داشتند. پیام دلش را به دریا زد و در همان دیدار از نوال خواستگاری کرد. در عقل هیچ بنی بشری نمی گنجید که سه روز از آشنایی دو نفر با دو ملیت کاملا متفاوت بگذرد و یکی از آنها به خودش اجازه بدهد با سطحی‌ترین نوع آشنایی مسئله‌ی خواستگاری را مطرح کند. البته پیام، این حماقت عجیب و غریب را کرد! نوال به محض اینکه درخواست پیام را شنید بر اساس آموزه هایی که مبتنی بر روانشناسی و شیوه‌های برخورد با سوژه به او آموزش داده شده بود، با پیام رفتار کرد. خلاصه ی ماجرا اینکه پیام در تردید بسیار بالایی ماند و 99 درصد حدس زد که نوال احتمالا به او پاسخ منفی خواهد داد. نوال از پیام جدا شد و قرار بود به محل اسکان خود برود. او به پیام گفت من تا پس فردا تهران هستم و بعد از ایران خواهم رفت. نوال لحنش را هم کمی با پیام جدی کرد. پیام بسیار عصبانی بود. از دست خودش و تصور می‌کرد احتمالا اشتباه بزرگی کرده است. سریع با محسن تماس گرفت: سلام! آقا محسن وقت داری؟ میخوام ببینمت؛ فوریه! محسن: آره کجا هستی من بیام؟ پیام: دفتر هستم. محسن: نزدیکم، میام اونجا پیام، داستان را برای محسن تعریف کرد و محسن که یقین داشت نوال حتما پاسخ مثبت میدهد و فعلا می‌خواهد ارزش خودش را نزد پیام بالا ببرد تا پیام در این ماجرا حسابی هزینه داده باشد و حسابی قدر نوال را بداند. محسن از همین فرصت استفاده کرد و به پیام گفت: من نظرم شخصیم رو بهت میگم. دختره از تو خوش اومده و به تو جواب مثبت میده، منتها این راهی که تو داری داخلش پا میگذاری به نظر من راه سختیه، ببینم تو با خانوادت مشورت کردی درباره ی این قضیه؟ پیام در پاسخ به محسن گفت: آره ، نظرشون منفیه، مادرم از همه مخالف تره! محسن گفت: ببین برای منم که تعریف کردی منم چند تا نمونه برات گفتم که چه نتایج تلخی داشته، تو رفیق منی من جونمو حاضرم برات بدم ولی من پیشنهادم اینه که این مورد رو بهش فکر نکنی، تا الانم من بهت نظر منفی نگفته بودم ولی الان نظرم رو میگم بهش فکر نکن، بازم هر طور خودت راحتی، اگر نظرت مثبته که هیچی! پیام خیلی از صحبت های محسن ناراحت شده بود. اصلا تصورش رو نمیکرد همچین حرف رکی بشنوه و به محسن گفت: آقا محسن ما از روز اولی که اسم این دختره رو آوردیم شما هی ته دل ما رو خالی کردی ولی ما نفهمیدیم چرا بازم با شما دربارش صحبت کردیم! محسن خندید و گفت: باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی خب حالا از زاویه ی نگاه من هم ببین... محسن و پیام درباره ی موضوعات دیگر صحبت کردند و پیام وقتی از محسن جدا شد با خودش گفت: دختره که معلوم نیست جواب مثبت بده؛ حرف های خانوادم و محسن هم که درسته، ولی من مطمن هستم عشق که بیاد همه‌ی سختی ها قابل تحمل میشه! چند روز گذشت. نوال مشغول ماموریت های خودش بود تا روز آخر! در آخرین روز یک تماس بین پیام و نوال رد و بدل شد: سلام، من دارم از ایران میرم، اتفاقا به چیزی که شما گفتید فکر کردم. باید با پدر و مادرم مشورت کنم.... همین جملات آن هم درحالی که نوال آن را خیلی گرم و صمیمی مطرح کرد برای پیام کافی بود تا بفهمد که پس در مرحله ی اول نظر نوال مثبت است به احتمال زیاد، اما باید منتظر بماند. نوال از تهران رفت و پیام در فکر نوال همچنان ماند تا از او خبری برسد. در همین حال محسن با یک نامه از سازمان خود به محل کار پیام مراجعه کرد. متن پیام این بود: سلام با توجه به برخی موضوعات پیرامون آقای پیام علوی، تا اطلاع ثانوی ایشان تحت هیچ عنوان حق فعالیت در بخش های تصمیم ساز این مجموعه را نداشته و ندارد. از نام برده در بخش هایی که نیاز به مشورت نیست و اطلاعات کمتری به نیروها منتقل می‌شود استفاده گردد. توجه شود که سطح محرمانگی ایشان هم از درجه 2 به درجه 5 کاهش داده شود. ضمناً: با توجه به حساسیت مسئله تحت هیچ عنوان نامبرده نباید نسبت به مسئله حساس شود... پیام به محل کارش رفت و محسن را هم آنجا دید. با هم احوال پرسی کردند و محسن توضیح داد که برای دیدن آخرین گزارش ها به اینجا آمده و عجله دارد، و با هم خداحافظی کردند... ادامه دارد.... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت سی و دوم / به محض اینکه پیام به محل کارش رفت مدیر آن مجموعه پیام را صدا زد. مدیر: پیام جان روزت بخیر باشه بیا میخوام یه همفکری با هم بکنیم. پیام: جانم حاج آقا؟ من همه جوره در خدمتم. مدیر: جانت بی بلا پیام جان! ببین ما متأسفانه در بخش پالایش اخبار خبرگزاری به شدت افت کردیم. در شأن مجموعه ی ما با این موقعیت نیست که تو این شرایط باشه، من یه نفر رو میخوام تو این بخش مشغول بشه، عقب افتادگی ها رو جبران کنه، میتونم روت حساب کنم؟ پیام: حاج آقا اگر دستوره که به روی چشم، منتها من حوزه ی تخصصیم رسانه هست. از طرفی این بخشی که فرمودید کارش خیلی رباتیکه، بچه ها با سطح تخصص پایین هم میتونن انجام بدن ها؟ مدیر مجموعه: میدونم میدونم، اما برام مهمه یکی که خیلی قابل اعتماده انجامش بده! پیام: حاجی این بخش نیاز به فکر کردن هم نداره ها، مطمئنی تو بخشی که من هستم به مشکل نمی‌خوریم من برم اونجا؟ مدیر: اتفاقا برعکس مطمئن هستم قطعاً در این بخش به مشکل می‌خوریم منتها چاره چیه؟ به شدت عقبیم و باید جبران بشه. پیام: آها، یعنی در این حد مسئله پیچیده ست؟ خیالت راحت حاجی من حلش میکنم. پس از پایان مکالمه ی پیام و مدیر مجموعه یک پیامک هم برای تلفن امن مدیر آمد: سلام، پیرو نامه ی ارسالی در خصوص برادر محترم، از ارائه ی هرگونه بولتن به بخشی که ایشان در آن مشغول هستند نیز خودداری شود... پیام رسماً با این وضعیت از هر بخشی که ممکن است اطلاعاتی را به وی برساند محروم مانده بود. این تصمیمی از طرف خود محسن بود تا از هرگونه جاسوسی نا خواسته ی پیام که ممکن بود در قالب گفتگوی دوستانه اش با نوال صورت بگیرد یا هرگونه نشت اطلاعات توسط وی که میتوانست برایش هزینه ساز شود و آینده اش را نابود کند جلوگیری شود... پیام خیلی متوجه تغییراتی که اطرافش رخ می‌داد نبود. اساساً آن قدر ذهنش درگیر نوال بود که این تغییرات را متوجه نمیشد. با نوال هم تماس هایی داشت. در یکی از این تماس ها نوال به پیام گفت: من دارم یه گزارش درباره ی خانواده ی یکی از شهدای حزب مینویسم. ایشون اطلاعاتی بوده و همسرش هم برای من گفته که این شهید در سفری که به تهران داشته با یکی از سرداران ایران هم دیدار داشته، کمی درباره ی این سردار اطلاعات میخوام، میتونی کمکم کنی؟ موساد این قدر بازی را از نگاه خودش هوشمندانه طرح ریزی کرده بود که در مصاحبه‌ی نوال با خانواده ی شهدا که هیچ اشاره ای به اسم ایران و سرداران نشده بود، چنین متنی را گنجانده بود. تصور آنها این بود که بعد از مصاحبه احتمالا حزب سراغ خانواده‌ی آن شهید نخواهد رفت و مطالب نوال به دقت بررسی نخواهد شد. پیام به نوال گفت: خب اطلاعات مربوط به سردار رو میخوای تو متن مصاحبه بیاری؟ نوال گفت: نگران نباش من حساسیت های حفاظتی رو به خوبی میفهمم و تو متن گزارش طوری بهش اشاره میکنم که اون موارد خدایی نکرده افشا نشه! پیام به نوال گفت: خیالت راحت، برات کامل اطلاعاتش رو در میارم. نوال و پیام خداحافظی کردند، پیام با محسن تماس گرفت: حاج محسن سلام، یه زحمتی دارم. محسن: جانم پیام جان، جون بخواه از من پیام: جان شما بی بلا، فکر کنم چون مسئله حساس هست تلفنی نمی‌تونم بگم، باید حضوری ببینمتون محسن سریعا خودش را به پیام رساند. پیام خیلی وقت بود که هم رفیق محسن بود، هم کیسی بود که محسن روی آن کار میکرد و هم یک پروژه ی جدید. پیام گفت: آقا محسن ما دنبال اسم و اطلاعاتی درباره ی یکی از سرداران هستیم. محسن گفت: برا چی میخوای؟ پیام گفت: والا، خانم نوال داره خاطرات شهدای حزب رو در لبنان کامل میکنه، اینا یکیشون به ایران سفر کرده و با یه سرداری دیدار داشته، برای کامل کردن خاطرات میخواد. محسن گفت: نوال از کجا میدونه؟ پیام گفت: همسر شهید گفته؟ محسن گفت: کدوم سردار؟ پیام اسمی رو گفت، محسن کمی فکر کرد. صاحب اسم رو به خوبی می شناخت منتها چون نمی دونست که نوال و پیام چقدر صیمی هستن و آیا ممکنه پیام به نوال بگه محسن این اطلاعات رو داده و محسن نمی دونست که آیا با این کار ممکنه جان خودش هم به خطر بیفته یا نه به پیام گفت: آره من یه رفیقی دارم، بهت وصلش میکنم. باهاش صحبت کن اون کامل بهت میگه همه چیز رو... محسن اجازه نداد صحبت ها خیلی طولانی شود و به پیام گفت: پیام جان من یه کار خیلی فوری دارم، میرم، بازم هرچی بود کامل به من بگو، من نمی‌خوام جلو یدختره کم بیاری، بگو من بهت همه جور اطلاعاتی میدم. محسن اینها را گفت و فورا خودش را به هادی رساند: موساد دنبال سردار فلانی هست، یکی از بچه ها رو میخوام وصل کنم به پیام یه سری اطلاعات انحرافی که میخوایم رو به پیام بده که منتقل بشه به دختره سرداری که پیام و نوال دنبالش بودند در بخش بی سرنشین ها کار میکرد... ادامه دارد.... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۳۳/ بر اساس تصمیمی که گرفته شده بود هادی مامور شد تا سناریویی طراحی کند تا اطلاعاتی کاملا ساختگی اما صددرصد نزدیک به واقعیت از سردارانی که مد نظر موساد هستند، در اختیار نوال قرار بگیرد. آنچه از سناریوی پیچیده ی هادی میتوان بیان کرد این بود که در خصوص برخی از سرداران، از سازمانی که در آن کار میکردند خواست تا خبر انتقالی آنها به محلی جدید اعلام شود. بطور مکتوب به نیروهای محل جدید اعلام شود و سرداران مد نظر حتما چند جلسه ای را در مراسم صبحگاه مکانهای جدید حاضر شوند. این بخش قابل بیان از کارهایی ست که هادی انجام داد. او و تیمش مجموعه‌ کارهایی انجام دادند تا موساد یقین کند که اطلاعات منتقل شده با نوال صد در صد واقعی است. نوال چند هفته به همین شکل با پیام در ارتباط بود. شیوه ی نوال این طور بود که اگر اطلاعاتی از پیام میخواست و آن اطلاعات ناقص بود ارتباطش را با پیام کم و یا لحنش را خشک‌تر میکرد و همین کافی بود تا پیام که بسیار به دنبال جلب رضایت نوال بود ناخواسته نسبت به آنچه باید انجام دهد کاملا شرطی شود. وسط بحث هایی که نوال و پیام با هم داشتند معمولا مسائل غیر کاری بسیار زیاد مطرح میشد. نوال بالاخره یک روز برای پیام چنین نوشت: من با خانواده ام صحبت کردم و موفق شدم رضایت آنها را بگیرم. قرار شد نوال بعد از هفته ها دوباره به ایران بیاید. حضور او در ایران در شرایطی بود که در شبکه های اجتماعی فارسی زبان تا حدود بسیار زیادی برای فعالان رسانه ای به یک چهره شناخته شده تبدیل شده بود. از طرفی او که صفحه ی اینستاگرامش عمدتاً توسط کاربران فارسی زبان دنبال میشد به اینکه قصد دارد با پیام ازدواج کند نیز کاملا عامدانه اشاره کرده و پیام هم از این طریق بین رسانه ای ها در کانون توجه‌ قرار گرفته بود. بعد از مدتی نوال به ایران آمد و با پیام ازدواج کرد (ناچاریم از بیان جزئیات این بخش و حواشی، به دلیل برخی حساسیت ها بطور کامل عبور کنیم و از این بابت از مخاطبینم پوزش می طلبم.) نوال پیش از ازدواج به پیام گفته بود که قبلا ازدواجی ناموفق داشته و فرد قبلی کسی بوده که چندان اعتقادی هم به مقاومت نداشته علت جدایی هم همین بوده است. این موارد چندان برای پیام مهم نبود و اساسا هیچ چیزی باعث نشده بود که پیام به خودش اجازه بدهد کمی درباره ی نوال و گذشته ی او و حتی خانواده اش، تحقیق کند. البته اینکه نوال هم به پیام گفته بود که پدر و مادرش سال‌هاست در سوئد زندگی میکنند بی تاثیر نبود. به هر جهت سه روز از ازدواج پیام و نوال می‌گذشت که آنها برای پوشش یک نشست خبری، مربوط به یکی از فرماندهان مقاومت که موقتا در مشهد مستقر شده بود، راهی مشهد شدند. در چند ماه اخیر زندگی پیام به سمتی رفته بود که متأثر از چندین مصاحبه با چهره های رده بالا که تصاویر خودش و آن مصاحبه ها را در پیج اینستاگرام و توئیترش منتشر کرده بود بیش از قبل مورد توجه کاربران شبکه های اجتماعی (عمدتا فعالان در حوزه ی خبر) قرار گرفته بود. مهم ترین سوالی که در جلسه ی موساد که در آن سناریوی حذف پیام نوشته شده بود وجود داشت و پاسخی برایش نداشتند؛ این بود: بین این همه سردار وکیل و وزیر واقعا چه دلیلی دارد که یک سرویس بخواهد یک خبرنگار را بکشد و اساسا اگر موساد دست به ترور پیام بزند، این موساد را نزد سرویس های اطلاعاتی ایران بیش از پیش تابلو و این اقدام را مشکوک نمیکند؟ پیام اساساً عددی نبود که موساد بخواهد برای ترورش طرح ریزی عملیات بکند و از طرفی موساد برای ارتقا وضعیت نوال در ایران به این ترور نیاز داشت. از همین رو یک سناریو رسانه ای تعریف و از موساد به بازوی رسانه ای فارسی زبان آن، منتقل شد. سناریوی رسانه ای به این شرح بود: تصاویری که پیام از خودش و مصاحبه هایش با چندین سردار سپاه، فرمانده ارتش و مقامات رده بالا منتشر کرده جمع آوری و گزارشی تحت عنوان "ناگفته های زندگی یک فعال رسانه ای که با تیم بازجو خبرنگاران همکاری میکند" منتشر شود. در مرحله ی دوم قرار بود اکانت‌های موساد این مصاحبه را پوشش داده و کمی فضا را پیرامون پیام داغ کنند. موساد میخواست ترور پیام به بهانه ای دیگر رخ دهد تا بعد از آن فورا در رسانه هایی که در بستر فارسی دارند القا کنند که پیام به دلیلی دیگر کشته شده تا باز هم رد پای خود را در مسئله کمرنگتر کند. خلاصه ی سناریو این بود: بعد از فضا سازی‌های حداکثری، پیام در مشهد به قتل برسد و بعد اعلام شود یک کاربر برانداز متأثر از تولیدات رسانه ای رسانه های برانداز در خصوص پیام و نقش این بازجو خبرنگار، خشمگین از تهیه اعتراف های اجباری برای چند ایرانی که در فضای براندازی فعال بودند، او را به قتل رسانده است. مصاحبه ای که پیام و نوال میخواستند از سردار در مشهد بگیرند تهیه شد. پیام میدانست که محسن هم در مشهد است و اتفاقا چند دیدار کاری هم به بهانه ی همایش با او داشت. ادامه دارد .
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۳۴ / محسن گفت: اگر پیامی، تماسی چیزی داشتی که مشکوک بود حتما به من اطلاع بده، نگران هیچی هم نباش! پیام خندید و گفت: نه خیالت راحت، اگر چیزی بود حتما بهت اطلاع میدم... پیام و محسن تقریبا حرف هایشان تمام شد و منتظر نوال بودند. بلند شدند کمی قدم بزنند تا نوال برسد. در پارکی که جلوی رستوران سنتی بود کمی قدم زدند. وسط این قدم زدن ها محسن به صدای یک موتور سیکلت مشکوک شد. راننده و راکب سوژه را خیلی دقیق شناسایی کرده بودند. پیام همان کسی بود که دنبالش بودند. صدای شلیک مهیبی در محیط پیچید. فورا خبری توسط یک اکانت توئیتری روی خروجی های رسانه ها رفت: پیام، بازجو خبرنگار وابسته به رژیم هدف گلوله ی جوانان میهن قرار گرفت. و بلافاصله روی همین موج تمام کانال‌ها و رسانه‌های ضد ایرانی خبر را پوشش دادند. اساساً هدف قرار دادن یک خبرنگار چندان ارزشمند نبود که بخواهند به آن بپردازند اما همه ی اینها پیوست رسانه ای یک اتفاق بزرگتر بود و به خاطر همین مجبور بودند از این کاه کوهی اساسی بسازند. حدود ۳ ساعت بعد از انتشار خبر هدف قرار گرفتن پیام، ویدئویی روی حساب کاربری پیام منتشر شد: سلام شایعاتی درباره ی سوء‌قصد به جان من منتشر شده که همینجا تکذیب میکنم، حال من خوبه، ممنونم از دوستانی که نگران حال من بودند. هیچ گلوله ای به پیام برخورد نکرده بود. اساسا محسن آنجا بود تا اتفاقی برای پیام نیفتد... به هادی خبر اتفاقات مشهد را داده بودند. در راه بود و مدام در ذهنش بحثی که با محسن داشت مرور میشد. محسن به هادی گفته بود: بهتر است اگر موساد قصد حذف پیام را داشت بگذاریم حذف کند تا سناریو را ببینیم تا کجا پیش میبرند. وقتی محسن این حرف ها را میزد هادی به سنگدل بودن محسن فکر میکرد و نمی‌توانست دلایل محسن برای این حرفش را هضم کند. حالا محسن بعد از آن همه تلاشی که کرده بود خودش را سپر قرار داده بود تا پیام زنده بماند... پیام از هیچ چیز خبر نداشت اما هم نوال و هم عامل هدایت او در موساد در شوک بودند. قرار بود پیام برای انتقال به قبرستان آماده شده و شرایط برای بالاتر رفتن جایگاه نوال به جهت پیشبرد ماموریت جدیدش فراهم شود، اما حالا همه چیز برعکس شده بود. آخرین خبرهایی که از محسن به هادی رسید این بود: به بیمارستان منتقل شده، حالش وخیم است، بگویید برایش دعا کنند. پیام بسیار بابت اتفاقی که برای محسن افتاده بود ناراحت بود. نوال شروع کرد به پیام دلداری دادن: نگران نباش، ان شالله که خطر رفع میشه پیام وقتی حرف های نوال را میشنید در دلش به این فکر میکرد: اگر نوال تاخیر نمیکرد و کمی زودتر می‌رسید شاید آنهایی که قصد حمله به او را داشتند اصلا فرصت پیدا نمی‌کردند. اصلا چرا نوال این همه طولش داد و چرا هیچ خبری از او نشد تا بعد از حادثه؟ در همین فکرها بود که از یکی از افرادی که هادی آن را مامور مسئله ی پیام کرده بود با او تماس گرفت - آقای علوی سلام. شما کجا هستید؟ + ببخشید شما؟ -من از دوستان حاج محسن هستم. + ببخشید من نمی‌تونم پاسخگو باشم -حق میدم بهتون، عذرخواهی میکنم، با شماره تماس ثابتِ مشهد، محل استقرار حاج محسن یه تماس بگیرید که مطمئن بشید، من خودم بر میدارم. پیام برای اطمینان با شماره تماس گرفت. همان فرد بود و خیال پیام راحت شد و مکالمه ادامه پیدا کرد. -آقا پیام من باید بیام دنبالت یه سری سوال هست درباره ی جزئیات اتفاق که ازت میخوام برام بیشتر توضیح بدی، البته اگر وضعیت روحیت خوبه و چند تا مسئله هست که برای حفاظت بیشتر باید با هم بررسی کنیم. پیام که خودش را نسبت به محسن و آنچه رخ داده مسئول میدید و عذاب وجدان داشت استقبال کرد تا زودتر با هم هماهنگ شوند... پیام را از بیمارستان به محلی دیگر منتقل کردند تا کمی درباره ی جزئیات آنچه اتفاق افتاده از او بپرسند. قرار شد به بهانه ی اینکه میخواهند اطلاعات بیشتری به دست بیاورند با نوال هم صحبت کنند. البته صحبت با نوال به شکلی کاملا هوشمندانه تر انجام شد و نوال بی آنکه متوجه شود، توسط فردی که به عنوان پرسش کننده آمده بود بسیار محترمانه و بدون تنش بازجویی شد. حتی فرد به بهانه ی اینکه کنجکاو شده درباره‌ی نوال بیشتر بداند کمی به گذشته رفت و نوال هم با آب و تاب تعریف کرد و بعد به داستان آشنایی با پیام رسید و... برای فردی که در حال بازجویی از نوال بود بسیار مهم بود با در نظر گرفتن زبان بدن نوال و حالت هایش در زمان پاسخ به سوالات و همچنین مرور تناقض های احتمالی در کلامش، به آنچه در نظر دارد برسد... ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۳۵ / همه چیز بسیار سریع‌تر از آنچه که تصور می‌شد اتفاق افتاد. هنوز در اتاق‌های خاکی و بی‌روح موساد، صدای دکمه‌های کیبورد و فریادهایی که از دیگر اتاق‌ها می‌آمد، پیچیده بود. به محض به اینکه آریل خبر داد که عملیات در مشهد به طرز وحشتناکی شکست خورده و موساد نتوانسته پیام را از سر راه بردارد، فضا سنگین شد. آریل که در اتاق عملیات ایستاده بود، دست‌هایش را روی میز کوبید و با عصبانیت گفت: چطور ممکنه؟ ما به راحتی میتونیم یک دانشمند رو تو تهران بزنیم، ولی یه جوجه خبرنگار رو نتونستیم تو مشهد بزنیم؟ این یعنی چی؟ در حالی که صدای فرمانده به شدت پرتنش بود، یوناتان، افسر با تجربه موساد، به آرامی پاسخ داد: درسته ولی، الان که اینطور شده و کاریش نمیشه کرد، چرا اینقدر عصبی هستی؟ یه خبرنگار کشته نشده، حفاظت خاصی هم که نداره، همه الان فکر می‌کنند چهار تا برانداز این کار رو کردن. پس چرا اینقدر کلافه‌ای؟ درستش میکنیم. آریل نگاه تند و بی‌رحمی به او انداخت و با لحنی جدی‌تر گفت: مسئله این نیست که چرا کشته نشده! بحث اینه که آیا عملیات لو رفته؟ اینا نشانه‌های افشای عملیات نیست؟ اگه لو رفته باشه، باید چه کار کنیم؟ یوناتان با خونسردی تمام جواب داد: دو حالت داریم، یا عملیات لو رفته یا نرفته. در هر صورت ما فرض رو بر این می‌گیریم که عملیات لو رفته آریل لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با چشم‌های تیز و متفکر گفت: خب، با این فرض باید چه کار کنیم؟ یوناتان یک لحظه سکوت کرد، به صفحه‌ نمایش روبه‌رویش نگاه کرد و سپس به آریل گفت: ما دنبال چی بودیم؟ • آریل: دنبال این بودیم که نوال زن یک قهرمان مرده باشه، و از این فرصت برای پیشبرد اهداف موساد استفاده کنه یوناتان لبخند معنی‌داری زد و گفت: بخش اولش رو الان داریم. یعنی نوال الان رسماً زن یک قهرمانه، که از یک ترور ناموفق زنده بیرون اومده. حالا می‌مونه ادامه‌ی ماموریت، که باید با همین قهرمان زنده پیش برده بشه. آریل چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید: یعنی چی؟ یوناتان آرام و با دقت گفت: نوال آموزش‌های کافی برای عملیات‌هایی که باید فردی رو تحت نفوذ قرار بده، دیده. تقریبا تمام شیوه‌های عاطفی و غیرعاطفی رو بلده. حالا نوال باید پیام رو تحت نفوذ قرار بده. تا از اینجای کار به بعد، کار از طریق پیام پیگیری بشه آریل لحظه ای در سکوت به حرف‌های یوناتان فکر کرد، سپس گفت: ایده‌ی خوبیه. زودتر با نوال هماهنگ بشید. در هتل مشهد، نوال و پیام در کنار هم نشسته بودند. پیام به وضعیت محسن که حالا در کما بود، فکر می‌کرد. مدام ذهنش درگیر این بود که چرا محسن باید در چنین وضعیتی باشد، در حالی که چند مقام مهم با او تماس گرفته و احوالش را جویا شده بودند. نوال کنار پیام نشسته و تلفن همراه پیام را نگاه میکرد و اخبار را مرور میکرد. در همین لحظه به پیام اطلاع دادند یکی از سرداران رده بالا در مشهد است و اتفاقا دوست دارد پیام را ببیند و از نزدیک جویای احوالش باشد نوال که این را شنید گفت: جدا؟ سردار اومده مشهد؟ به نظرت میتونیم یه مصاحبه هم باهاش بگیریم؟ • پیام گفت: سوالاتت رو آماده کن اگر شرایط مناسب بود حتما می‌پرسیم. پیام بلند شد تا وضو بگیرد و نوال که بیش از حد حساسیت های امنیتی را رعایت میکرد این بار آن قدر مقام مورد نظر رده بالا بود که همه چیز فراموشش شد و فرصتی را برای ارسال اطلاعات برای به یکی از منابع موساد پیدا کرده بود، سریعاً اقدام کرد. او در متن پیامش، اشاره‌ای به اسم یکی از سرداران رده‌بالای سپاه پاسداران کرده بود: به زودی با سردار.... دیدار می‌کنیم. سوال یا ماموریتی هست؟ در همین لحظه، پیام از دستشویی بیرون آمد و نوال بلافاصله از صفحه چت خارج شد و گوشی را کنار گذاشت. نوال با اینکه زبان بدن را به خوبی آموخته بود اما این قدر شتاب زده و تابلو تلفن همراهش را کنار گذاشت که احساس کرد باید توضیحی درباره این رفتارش بدهد و به سرعت گفت: ببخشید، من از بعد از ترور امروز آرامش ندارم. از سایه‌ی خودم هم می‌ترسم. ازت عذر می‌خوام. پیام با لبخند پاسخ داد: ناراحت نباش عزیزم. حق میدم بهت! پیام تلفن همراهش را روی میز کنار تلفن همراه نوال گذاشت، ولی ذهنش درگیر یک سوال بود: چرا نوال اینقدر در استفاده از تلفن همراهش از او پنهان‌کاری می‌کند؟ این قدر آوار اخبار بر سرش زیاد بود که بیشتر به این سوال فکر نکرد و به اقامه نماز ایستاد. نوال در همین حال بلند شد تا به سرویس بهداشتی برود. پیام در آخرین سجده نماز مغرب بود که صدای ویبره ی تلفن همراهش را شنید. فورا بلند شد چون می دانست ممکن است خبر مهمی باشد. فورا به سمت تلفن رفت تا پیامی که آمده بود را بخواند، اما در کمال تعجب متوجه شد که برای او چیزی نیامده و صدای تلفن همراه نوال بوده است. روی تلفن همراه نوال یک جمله پیام را میخکوب کرد: عزیزم، عطری که بهت داده بودیم رو حتما به سردار هدیه بده ادامه دارد... ...
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۳۶ / متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ‌ بود که بر سرش ریخته شد. "عطری که بهت داده بودیم رو حتماً به سردار هدیه بده." این جمله، به ظاهر ساده، طعمی تلخ و خیانت‌آمیز داشت. پیام که حالا با ذهنی پر از ابهام و دل‌شوره درگیر بود، تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند. اما در عمق ذهنش، صدای یک هشدار بلند بود: "چیزی درست نیست." بی‌درنگ از تلفن همراه نوال فاصله گرفت، گویی هر ثانیه‌ای که بیشتر به آن نگاه می‌کرد، به دنیای دروغ و خیانت نزدیک‌تر می‌شد. در حالی که نوال از سرویس بهداشتی بیرون آمد، نگاهی به پیام انداخت که هنوز در حال خواندن نماز بود، سپس به سمت تلفن همراهش رفت. لحظه‌ای که پیام را دید، چهره‌اش تغییر کرد. او با مهارتی بی‌رحمانه، این تغییر را به سرعت پنهان کرد. بی‌هیچ مکثی، پیام را حذف کرد و آرام و خونسرد نشست. پیام که هنوز در آخرین رکعت نمازش بود، به شدت تلاش می‌کرد تا خود را آرام نشان دهد. اما ذهنش پر از سؤالاتی بود که هرکدام سنگینی یک کوه را بر دوشش می‌گذاشت. وقتی نمازش تمام شد، به سمت نوال برگشت و با لحن بی‌تفاوتی پرسید: • "چیزی از بیرون نمی‌خوای؟" نوال کمی مکث کرد، گویی در تلاش بود تا معنای پنهانی این سؤال را کشف کند: • "بیرون میری؟ بهتر نیست با این وضعیت نری؟" پیام به آرامی خندید، اما این خنده بیشتر یک سیاست بود تا احساس واقعی. میخواست همه چیز را عادی نشان دهد: • "نه بابا، تا دم مغازه پایین میرم. سیب‌زمینی و قارچ می‌گیرم اینکه که خطر نداره، مگر اینکه تو قارچ ها مواد آتش زا گذاشته باشن..." نوال لبخند زد، اما چیزی در آن نگاهش بود که پیام نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. یک تردید عمیق در نگاه نوال وجود داشت. بدون هیچ کلام اضافی، پیام از اتاق خارج شد. همین که قدم به خیابان گذاشت، فوراً تلفنش را بیرون آورد و شماره‌ای که از قبل به او داده بودند را گرفت: • "سلام، شما گفتید اگر چیزی مشکوک دیدم، تماس بگیرم. لطفاً جلسه‌ی ما با سردار رو لغو کنید. فکر می‌کنم یکی از عوامل موساد رو شناسایی کردم. اما همسرم چیزی نمی‌دونه و نیاز به مشورت دارم." مرد پشت خط با صدایی آرام و حساب‌شده پاسخ داد: • "پیام جان، نگران نباش. فقط عادی رفتار کن و حواست به جزئیات باشه. به همسرت بگو جلسه لغو شده چون سردار برای مأموریتی مهم از شهر خارج شده. بعداً یه ماشین می‌فرستیم تا شما رو به محل ما بیاره. اونجا باهات صحبت می‌کنیم. همسرت هم به بهانه‌ای جداگانه بررسی می‌شه. قبل از اینکه به اتاق برگردی، یه زنگ بزن تا جزئیات رو دوباره مرور کنیم و وقتی رفتی داخل اتاق من بهت زنگ میزنم و اونجا میگم جلسه لغو شده که همه چیز عادی به نظر برسه." پس از این مکالمه، مرد پشت خط فوراً به هادی زنگ زد: • "حاج‌آقا، ظاهراً پیام خودش به جاسوس بودن نوال پی برده. جلسه‌ی سردار هم که از اول صحنه‌سازی بوده منتها این خودش زنگ زده گفته کنسل کنید. اما پیام حالا کاملاً مشکوک شده. گفتم در جریان باشید." هادی که تا این لحظه آرام و خونسرد بود، با سر تکان دادن و لبخندی پنهان به نشانه تأیید گفت: • "پس بازی داره عوض می‌شه. حالا باید بفهمیم موساد برای مرحله بعد چه نقشه‌ای کشیده..." وقتی پیام وارد اتاق شد، همکارش فوراً با او تماس گرفت: • "پیام، متأسفانه سردار برای جلسه‌ای فوری از مشهد خارج شده. جلسه لغو شد." پیام تلفن را گذاشت و به نوال که در کنارش ایستاده بود، گفت: • "خیلی ناراحتم که این فرصت از دست رفت." نوال هم ابراز ناراحتی کرد، اما چیزی در نگاهش بود که پیام به وضوح آن را احساس کرد. نگاه نوال شبیه به یک رمز مخفی بود که پیام نتواست آن را رمزگشایی کند. قرار شد پیام و نوال برای دیدار یکی از دوستان پیام بیرون بروند. این بهانه ای بود تا نوال را به محل جلسه ببرد. در این دیدار، پیام و همکارش هادی در اتاقی جداگانه نشسته بودند و نوال با یکی از همکارهای خانم از محل خارج شد. پیام با لحنی مستقیم وارد اصل ماجرا شد: • "روی تلفن همراه نوال پیامی دیدم. حس می‌کنم خیلی پنهان‌کاری می‌کنه. مشکوک به نظر میاد همکار هادی گفت: محتوای پیام چی بوده؟ پیام توضیح داد و بعد همکار هادی با لبخندی که در آن تلخی نهفته بود گفت: • "یادت هست درباره روز حادثه باهات صحبت کردیم؟" پیام با سری که به علامت تأیید تکان می‌داد پاسخ داد: • "بله، نوال گفت که جلسه‌اش طول کشید و وقتی رسید، تیراندازی شروع شده بود." همکار هادی به آرامی ادامه داد: • "خب، ما دوربین‌های مداربسته رو بررسی کردیم. نوال در محوطه بود. جلسه‌اش تموم شده بود. بعد صدای تیراندازی اومد و یک پیامک برای گوشی نوال ارسال شد. همون لحظه از محل خارج شد." چهره پیام سرد شد، تمام قطعات پازل در ذهنش کنار هم چیده می‌شدند: • "خدایا! دختره جاسوسه..." ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت 37 همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ داد: • "روی پیامک‌هایی که به نوال ارسال شده دقت کردی؟ گفتی درباره عطر بود؟ چرا باید به سردار عطر هدیه بده؟" پیام که به حقیقت پی برده بود با تعجب و خشم گفت: • "خیلی واضحه. ترور بیولوژیک!" همکار هادی لبخندی زد، اما واکنش بیشتری نشان نداد و طوری که انگار میخواست وانمود بکند اصلا خبر ندارد که جلسه ی سردار از ابتدا ساختگی بوده و جلسه ای در کار نبوده به پیام گفت: • "فقط خدا رو شکر که سردار از مشهد خارج شده." • . پیام گفت: واقعا خدا رو شکر، منتها برای من یه فکری بکن، من الان گیجم. من باید چی کار کنم؟ • همکار هادی گفت: تو خبرنگاری، الانم معروف تر شدی و احتمالا موساد بخواد از طریق دختره و به کمک تو سوالاتی از مسئولان رده بالا بپرسه که افشا اطلاعات بشه، شایدم قبلا همین استفاده رو ازت کرده باشه که تو الان باید بری فکر کنی ببینی همچنین چیزی بوده یا نه و اگر بوده همه رو برام بنویسی، و از این به بعد حواست باشه بیش تر از این ناخواسته افشا اطلاعات رخ نده... • پیام گفت: اینا درست، الان باید چی بگم؟ • همکار هادی، برای اینکه پیام را آرام کند، تجهیزات حفاظتی روی میز گذاشت: یک شوکر، یک گاز اشک‌آور، و یک کلت. سپس با لحنی کاملاً مطمئن گفت: • "این‌ها رو تحویل بگیر و به نوال بگو بهت آموزش می‌دیم که ازشون استفاده کنی. تو فقط علاقه‌ت رو به نوال بیشتر نشون بده و همه چیز رو عادی نگه دار. بقیه کارها رو ما انجام می‌دیم." پیام درگیر افکار خودش بود که نوال نزدیک شد. سلاح و تجهیزات حفاظتی روی میز بود و همکار محسن گفت: پس اینها رو داشته باشید و موقتا در مشهد باشید تا آموزشش رو کامل به خودتون یاد بدم و یه سری موارد حفاظتی رو به همسرتون هم توضیح بدم... نوال و پیام تشکر کردند و رفتند. بعد از آن همکار محسن با هادی تماس گرفت: حاج آقا کامل صحبت کردیم، فهمیده دختره جاسوسه ما هم یه سری توضیحات بهش دادیم. توضیحاتی هست که باید خصوصی خدمت شما عرض کنم. بعد از این جمله هادی خودش را به "همکار محسن رساند". همکار محسن گفت: به دختره گفته بودن یه عطر به سردار هدیه بده که پیام این رو روی گوشی خونده هادی گفت: یعنی قرار بوده به فرض برگزاری جلسه ترور بیولوژیکیش کنن! همکار محسن: کاملا درسته هادی: پس موساد اولا مطمئن هست که لو نرفته، دوما میخواد از ظرفیت دختره برای هر کاری که امکانش باشه استفاده کنه همکار محسن گفت: فرمایش شما کاملا درسته، برای این باید یه برنامه ی دقیق داشته باشیم. هادی گفت: به یه دیدار با یه سردار مهم نیاز داریم. همکار محسن گفت: از کجا معلوم به این سرداره هم عطر هدیه بده؟ هادی گفت: اگر بتونیم همون فردی که اینا در نظر دارن یا کسی در اون جایگاه رو پیدا کنیم میشه امید داشت. همکاری هادی گفت: من این رو حتما پیگیری میکنم، منتها شما فکر کنم یه نکته ای داشتید در خصوص نوال درسته؟ هادی گفت: بله، امشب به یک سری خبرگزاری، خبر سوءقصد به جان یک خبرنگار رو بدید کار کنن، که اسم پیام به عنوان کسی که مورد هدف قرار گرفته بیفته سر زبون ها و به خودش هم اطلاع بدید که جا نخوره، بعد نامه‌نگاری با صدا و سیما انجام بشه، میخوام به عنوان یک زوج خبرنگار که مثلا طوری کار کردن که دشمن به جانشون سوءقصد کرده دعوت بشن، همه چیز کاملا عادی باشه قرار شد در این خصوص با خود پیام و نوال هم صحبت شود. پیام و نوال این روزها در محل اقامت خود در مشهد بودند اما پیام با وجود تاکید نمی‌توانست آن طور که باید با نوال گرم بگیرد. از طرفی کاملا آشفته بود. او هیچ وقت در عمرش تا این اندازه به یک جاسوس نزدیک نبود. منتها فقط یک خوش شانسی آورده بود و آن هم اینکه نوال تصور میکرد پیام به خاطر مسئله ترور چنین حالی دارد. جلسات مختلفی با پیام و نوال به بهانه ی آموزش‌های حفاظتی گذاشته شد. به پیام توضیح دادند که باید با رسانه ها مصاحبه کند که سوءقصد شده و ناموفق بوده است، پیام نمی‌دانست وقتی قبلا به مخاطبش گفته که من ترور نشدم، چطور حالا باید به مسئله بپردازد؟ او یک ویدئو منتشر کرد و گفت: عملیاتی برای کشتن من ترتیب داده بودند اما من چون زنده ماندم و از طرفی می خواستم شما نگران نشوید انکارش کردم و عذرخواهی میکنم. رسانه ها درباره ی پیام صحبت میکردند. دوستان مختلفی با او تماس می‌گرفتند و او حسابی مشهور شده بود. همکار محسن گفت: به زودی یک دیدار با خود سردار در مشهد خواهید داشت. به نوال هم بگو. پیام گفت: برای سردار خطری نداشته باشه؟ محسن گفت: اصلا شما به هیچ چیز فکر نکن، با خیال راحت شرکت کن تو جلسه، همین. پیام به نوال خبر داد. نوال در پوست خودش نمی‌گنجید چون حالا می توانست عطر را به سردار هدیه دهد و از طرفی به این فکر میکرد که کی باید از ایران خارج شود و اساسا دستور موساد چیست؟ ادامه دارد... ...
هدایت شده از  گاندو
آخرین پرونده / قسمت ۳۸ نوال قلباً خوشحال بود، اما یک سوال جدی ذهنش را مشغول کرده بود که هیچ پاسخی برای آن پیدا نمی‌کرد. به اکانت موساد پیام داد: «سلام رفیق، من هنوز توی ایران هستم. امروز فیلمی از یک فرمانده دیدم که هدیه‌ای را قبل از استفاده به جمع تعارف کرده بود.» نوال می‌خواست به طرز زیرکانه‌ای بگوید: اگر سردار عطر را بگیرد و به بهانه‌ای آن را به ما هم بزند، چه؟ اکانت موساد پاسخ داد: «چقدر جالب! اتفاقاً من هم شنیدم که چند سال پیش یه سرویس اطلاعاتی از طریق یکی از نیروهایش عطری به یک مقام رده‌بالا داده بود. آن مقام در آن جلسه عطر را بیرون آورد و به همان فرد زد، و سپس خودشم از همان عطر زد. فردی که جاسوس موساد بود، پس از خروج از آن کشور پادزهر همان عطر را دریافت کرد.» اکانت موساد ادامه داد: «اگر به هر دلیلی از آن عطر به تو هم زده شد، حتماً پادزهر در اختیارت قرار خواهد گرفت...» پیام و نوال برای دعوت جلسه با سردار آماده شدند. جلسه در محلی خاص در یک پادگان در مشهد ترتیب داده شده بود. نوال و پیام با سردار دیدار کردند. نوال که همیشه برای کشف اطلاعات مورد نظر موساد به دنبال فرصتی بود، طبق معمول چند سوال از سردار پرسید و سردار نیز طبق دستورالعمل‌هایی که قبل از دیدار با این جاسوس از چگونگی مواجهه با او برایش شرح داده بودند پاسخ داد. در انتهای دیدار، نوال عطر را به سردار هدیه داد و سردار بدون هیچ تعللی عطر را از او دریافت کرد. آنها با سردار خداحافظی کردند، اما پس از آن، خبری عجیب در رسانه‌ها منتشر شد. رسانه‌ها از آتش‌سوزی در پادگان‌های سپاه در مشهد خبر دادند. در متن خبر آمده بود که در آتش‌سوزی، بخشی از وسایل چند فرمانده که در محل جلسات حضور نداشتند، سوخته است. اما حقیقت چیز دیگری بود؛ خبری از آتش‌سوزی نبود. هادی که همیشه یک قدم جلوتر از دشمن حرکت می‌کرد، می‌دانست که موساد منتظر خواهد ماند. چند ماه بعد، یا سردار به دلیل استفاده از عطر دچار بیماری خواهد، یا اگر سالم بماند، احتمالاً متوجه می‌شود که عملیات لو رفته و باید اقداماتی جدید انجام دهد. در نتیجه، هادی تصمیم گرفت تا همه‌چیز به شکل عادی پیش برود و این آتش سوزی را برای ایجاد گمراهی ضروری میدید. پس از پایان جلسه و خداحافظی نوال و پیام، عطر از سردار گرفته شد و به تیم تحقیقاتی موساد در حوزه ترورهای بیولوژیک سپرده شد. بررسی‌ها آغاز شد تا مشخص شود موساد چه نقشه‌ای در سر داشت. در مدت 72 ساعت، یک افسر آزمایشگاهی توانست موارد شگفت‌انگیزی کشف کند: در عطر اثری از ویروس یا سم معده نبود. هیچ اثری از آرسینیک پیدا نشد. نانوذراتی که باید روی معده، کبد یا مغز اثر می‌گذاشتند، در عطر نبودند. اما حقیقت بزرگ‌تری آشکار شد. موساد از ماده‌ای دیر اثر به نام «آنتیموان» استفاده کرده بود که آهسته آهسته اثر می‌گذاشت. این ماده هیچ علائم فیزیکی نداشت و اثرات کشنده‌اش بعد از چند ماه بروز می‌کرد. آنتیموان در قالب ریزذرات به عطر تزریق شده بود و در یک روند طبیعی، باعث ایجاد سرطان می‌شد. اثرات آن بعد از چند ماه خود را نشان می‌داد. هادی که اطلاعات کاملی از وضعیت عطر داشت، از افسر مربوطه پرسید: «آیا راه درمانی برای این نوع حملات داریم؟» افسر پاسخ داد: «اطلاعات کاملی در این زمینه ندارم، اما اگر نیاز باشد می‌توانید با نامه‌نگاری رسمی پیگیری کنید.» هادی بدون تردید دفترچه‌ای از کیفش بیرون آورد و نوشت: «بسم‌الله الرحمن‌الرحیم، با توجه به اینکه موساد از یک شیوه جدید ترور بیولوژیک استفاده کرده، از بخش مورد نظر درخواست داریم که این موضوعات را فوراً با در نظر گرفتن توضیحات تخصصی درباره ی نوع حمله مورد بررسی قرار دهد: آیا راه مقابله یا درمانی برای مدل ترور جدید موساد وجود دارد؟ اگر چنین راهی وجود ندارد، آیا مجموعه ظرفیت کافی برای دستیابی به راه‌های مقابله دارد؟ اگر امکان دارد چقدر زمان می برد؟ اگر این نیز امکان‌پذیر نباشد، آیا می‌توان با بعضی کشورها یا رده‌های مشابه در دیگر کشورها برای مقابله هماهنگی کرد؟ مورد استفاده موساد به تفصیل در پیوست ارائه می‌شود.» هادی برگه را به یکی از نیروهای خود داد و گفت: «همین حالا تایپ و پیگیری کنید. آنی باید انجام بشه.» سپس، نامه‌ای دیگر نوشت: «اخیراً یک روش جدید ترور بیولوژیک موساد در ایران کشف شده است. مجموعه‌ی مورد نظر باید اقدامات لازم را برای آگاهی نیروها، مقامات کشوری و لشکری و مقابله با این تهدید انجام دهد. دستورالعمل‌های مقابله با آلوده شدن مسئولان نیز باید در دستور کار قرار گیرد.» نامه را به یکی از نیروهایش داد تا برای پیگیری به مراکز مورد نظر تحویل دهد. پس از این، هادی پیگیر مسئله‌ی پیام شد و تصمیم گرفت که او و نوال هر چه زودتر در یک برنامه تلویزیونی حاضر شوند و به بهانه‌ی اتفاقات اخیر مصاحبه‌ای انجام دهند. ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۳۹/ در همین زمان، دوست محسن با پیام تماس گرفت: «سلام، جناب علوی، می‌خواستم ببینم چه زمانی فرصت دارید برای مصاحبه در تلویزیون حاضر بشید؟ از من خواستن با شما هماهنگ بشم تا در خصوص اتفاقات اخیر یک مصاحبه داشته باشیم.» پیام با لبخند جواب داد: «هر وقت لازم باشه، من در خدمت شما هستم.» صدای پشت خط گفت: «بسیار ممنونم، راستی امروز ژتون غذای حرم آقا امام رضا (ع) را آوردند. دو تا نگه داشتم برای شما و همسرتون. برای امشب هست. لطفاً سریع‌تر بیاید بگیرید که زمانش نگذره...» پیام خوشحال شد. هم غذای حضرتی بود که خیلی‌ها آرزویش را داشتند، هم اینکه از جزئیات دیدار با صدا و سیما به بهانه ژتونی که قرار بود بگیرد، اطلاع پیدا می‌کرد. پیام خودش را برای جلسه توجیهی به محلی که لازم بود رساند. به او گفتند: به زودی در قالب یک مصاحبه به صدا و سیما دعوت میشوی، همین حرف های روتین را بزن که ترور شدیم و همسرم پای مقاومت است و به او افتخار میکنم و از این حرف ها! بعد از این مصاحبه شما به نوال بگو برای یک ماموریت مهم و یک دوره ی آموزشی به مدت 30 روز باید اعزام بشی سمنان، یا پیش خانواده ی شما بمونه یا بره پیش خانوادش تا دوره تموم بشه. پیام گفت: خب اگر پیش خانواده ی من موند چی؟ اگر بیروت رفت چی؟ رفیق محسن گفت: نوال اینجا نمی مونه، این از نظر ما قطعی هست. اگر هم بمونه اول و آخر از ایران میره، منتها اگر خودش بره رسماً موساد پایان ماموریت میزنه و دیگه نمی‌بینیش، ما میخوایم این بهانه ای بشه برای رفتن که اتفاقا همه چیز عادی به نظر برسه. پیام گفت: خب اگر از ایران بره چی میشه؟ رفیق محسن گفت: از اینجا دیگه بچه های حزب روش تمرکز دارن، اگر لبنان باشه که حدس ما اینه همونجا لبنان با تجربیات جدید و به اسم خبرنگاری حزب به کار می‌گیرنش و اگر هم رفت جای دیگه که بچه ها باهاش هستن پیام گفت: خب من چی کار باید بکنم؟ چطور بفهمم در چه وضعیتی هستیم؟ رفیق محسن گفت: بخشی رو شما خودت باید به ما بگی، یعنی اگر چیزی از نوال شنیدی یا چیزی ازت خواست رو به ما بگی حتما ! بخشی رو هم ما بهت خبر میدیم لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه. پیام به نوال خبر داد که باید برای مصاحبه در تلویزیون ایران آماده شود. اما این خبر بیش از آن‌که برای نوال مهم باشد، برای اکانت موساد اهمیت داشت. اکانت موساد، گویی در هر لحظه از شنیدن اخبار جدید، موجی از شادی را به کارمندان خود تزریق می‌کرد. برای موساد، این یک پیروزی بزرگ بود که یک جاسوس را تا سطحی در ایران نفوذ داده بود که او را به‌رعنوان قهرمان در قاب تلویزیون ایران نمایش دهد، بدون آن‌که کسی متوجه شود. نوال، که در آینه به چهره‌اش نگاه می‌کرد، لبخند محوی زد. او به خودش افتخار می‌کرد. مأموریتی که به او سپرده شده بود، در حال تکمیل بود. روز مصاحبه فرا رسید. پیام و نوال، دو خبرنگار موفق حوزه مقاومت، در قاب تلویزیون ظاهر شدند. اما در آن‌سوی ماجرا، آریل و هورام، دو تن از مدیران ارشد موساد، در مرکز فرماندهی با غرور و افتخار لحظه‌ به لحظه این اتفاق را تماشا می‌کردند. اما پیام، بر خلاف نوال، حال و روز خوشی نداشت. انگار همه وجودش به مرده‌ای متحرک تبدیل شده بود. او که روزی عاشقانه در آتش عشق نوال می‌سوخت، حالا با حقیقتی تلخ دست‌وپنجه نرم می‌کرد. هر لحظه ذهنش صحنه‌هایی را مرور می‌کرد که محسن بارها او را از این ازدواج منع کرده بود. حالا دوست داشت از محسن بپرسد: آیا تو از جاسوس بودن نوال خبر داشتی؟ اما محسن، که در بستر بیماری بود، در دسترس نبود. بعد از پایان مصاحبه، تلفن‌های متعددی به پیام زده شد. همه از عملکرد او و نوال تقدیر کردند. پیام، که با صدایی خسته اما راضی تماس‌ها را پاسخ می‌داد، نوال را زیر نظر داشت. اما نوال، بی‌توجه به همه این‌ها، پشت لپ‌تاپش مشغول ثبت گزارش‌هایش بود. او نمی‌دانست که برنامه بعدی موساد چیست. آیا باید به بهانه دیدار خانواده از ایران فرار کند؟ یا قرار است مأموریت تازه‌ای به او داده شود؟ تنها چیزی که برایش روشن بود، این بود که باید منتظر پیام بعدی موساد بماند. نوال که غرق در افکارش بود، با صدای پیام از جا پرید: «یه خبر خوب و یه خبر بد دارم.» نوال که انگار به سختی از عالم خودش بیرون آمده بود، با لبخندی بی‌روح گفت: «این قدر این چند وقت اتفاق‌های پراسترس افتاده که دیگه من برای هر خبری آماده‌ام.» پیام که سعی می‌کرد لبخند بزند، گفت: «آره عزیزم، قبول دارم. بر خلاف تصورت، این چند وقت اصلاً تو ایران بهت خوش نگذشت.» نوال با آرامشی سرد گفت: «اشکالی نداره، خبرها چی هستن؟» پیام گفت: «خبر خوب اینه که من دارم در حوزه شغلی ارتقا پیدا می‌کنم. خبر بد اینه که یک ماه برای این ارتقا شغلی باید برم مأموریت.» ادامه دارد... .
هدایت شده از  گاندو
قسمت ۴۰/ نوال، که سعی می‌کرد نگرانی‌اش را پنهان کند، گفت: «جدی می‌گی؟ خب من تو این مدت چی کار کنم؟» پیام با لحنی حساب‌شده و آرام پاسخ داد: «منم درگیر همین بودم. تهران می‌تونی باشی. تو الان هم رفیق‌های رسانه‌ای خوبی پیدا کردی، هم خانواده من هستن و حسابی هم عاشقت شدن. اگرم خانواده‌تو می‌خوای ببینی، الان فرصت خوبیه یه سر بری پیششون.» نوال با کمی مکث، در حالی که سعی داشت افکارش را منظم کند، گفت: «می‌تونم تهران باشم. اتفاقاً مصاحبه پیاده‌نشده زیاد دارم. منتها تهران اگر باشم، بدون تو به مشکلات زیادی می‌خورم. از طرفی، من هنوز فارسی مسلط نیستم. بهتره این مدت برم پیش خانوادم. نمی‌دونم، شاید هم یه سر برم لبنان و مصاحبه‌های مربوط به حزب رو کامل‌تر کنم. الان نمی‌دونم...» لحظه خداحافظی: نوال و پیام آخرین کلماتشان را با یکدیگر رد و بدل کردند. در این لحظات، سکوتی سنگین میانشان جریان داشت، سکوتی که از هزاران کلمه پرمعناتر بود. نگاه‌هایشان برای لحظه‌ای طولانی در هم گره خورد؛ نگاهی که گویی هزاران راز پنهان را در خود داشت. سپس، پیام با نوال خداحافظی کرد. او عزم رفتن به بهانه دوره آموزشی داشت؛ هرچند در دلش چیزی بیشتر از یک خداحافظی کوتاه حس می‌شد. در نگاه نوال نیز چیزی سرد و مبهم موج می‌زد، گویی این وداع بخشی از یک سناریوی بزرگ‌تر بود. حرکت پیام: پیام طبق هماهنگی قبلی، به محلی که رفیقِ محسن برایش تعیین کرده بود، رفت. این مکان، برای او دیگر فقط یک پناهگاه نبود؛ بلکه نقطه‌ای بود که قرار بود نقش او را در این ماجرا تغییر دهد. از یک قهرمان سوزانده‌شده در آتش عشق، به یک مهره خاموش در بازی پیچیده‌ای که هر لحظه‌اش پر از نقشه‌های حساب‌شده بود. واکنش موساد: همزمان، در آن سوی ماجرا، مسئول پرونده پیام در موساد، که هر لحظه از گزارش‌های موفقیت‌آمیز نوال باخبر می‌شد، سرشار از غرور و رضایت بود. برای او، این عملیات شبیه به یک شاهکار بی‌نقص بود. او حتی در خواب‌هایش نیز نمی‌دید که بتوان کسی را به قلب تهران فرستاد، مأموریتی بیولوژیک انجام داد و سپس، بدون کوچک‌ترین علامت هشداردهنده‌ای، او را از کشور خارج کرد. برای او، همه‌چیز درست همان‌طور که باید، پیش رفته بود. حرکت نوال: پس از چند روز ماندن در تهران، نوال در یک نقشه دقیق و حساب‌شده، ایران را ترک کرد. مسیر خروج او نیز به‌دقت طراحی شده بود. ابتدا به لبنان رفت، اما حتی یک شب هم در این کشور نماند. همان شب، با پروازی مستقیم به اسپانیا منتقل شد. موساد با دقت فراوان، به او دستور داده بود که به‌صورت مستقیم به اسپانیا نرود. آن‌ها درصدی احتمال داده بودند که شاید عملیات لو رفته باشد. به همین دلیل، لازم بود نوال با واسطه به مقصد نهایی برسد تا هرگونه شک و تردید از بین برود. در لبنان: نوال در لبنان نقشی متفاوت بازی کرد. طبق دستور موساد، او خبر ورودش به این کشور را به چند تن از اعضای حزب اطلاع داد. آن‌ها که نوال را یک خبرنگار وفادار به مقاومت می‌دانستند، تصور کردند که برای تهیه گزارش‌های مستند و اطلاع‌رسانی به لبنان آمده است. این نقشه، تصویر حضور او را در لبنان طبیعی و باورپذیر جلوه می‌داد، در حالی که واقعیت، کاملاً چیز دیگری بود. اطلاع‌رسانی به پیام: از سوی دیگر، مسئول پرونده نوال در دستگاه اطلاعاتی ایران، پس از اطمینان از خروج او، این خبر را به پیام رساند. پیام، با شنیدن خبر خروج نوال، لحظه‌ای در سکوت فرو رفت. ذهنش پر از سوالات بی‌پاسخ و احتمالات خطرناک بود. او هنوز درگیر افکارش بود که رفیق محسن وارد شد و توصیه‌ای جدی به او کرد: «آقا پیام، بهتره این مدت رو در یکی از مراکز رفاهی نیروهای مسلح در مشهد باشی. اینجا جای امنیه و کسی نمی‌تونه ارتباطی باهات برقرار کنه.» توصیه‌های امنیتی: پیام که کمی متعجب شده بود، پرسید: «یعنی نمی‌تونم برم تهران؟» رفیق محسن با لحنی دوستانه گفت: «آقا پیام، نمی‌تونم نداریم! شما هر کاری دوست داری می‌تونی انجام بدی. ما هم اینجاییم تا کنارت باشیم. اما یه درصد احتمال بده موساد هنوز در حال رصدت باشه. اگر بفهمن تو تهران موندی، متوجه می‌شن که عملیات لو رفته. اون وقت نه‌تنها پرونده تو، بلکه اون عملیاتی که یک نفر نزدیک بود توش شهید بشه (محسن) هم لو میره!» پیام که حالا اهمیت موقعیتش را بیشتر درک کرده بود، با لحنی آرام گفت: «خیالت راحت، من مشهد می‌مونم. فقط می‌تونم از مرکز رفاهی برم بیرون؟» محسن با دقت و جدیت پاسخ داد: «شرایط حساسه، آقا پیام. موساد ممکنه هر سناریویی رو برای این مرحله طراحی کنه. به همین دلیل، پیشنهاد می‌کنم ترددت رو محدودتر کنی. اگر هم می‌خوای جایی بری، حتماً به ما اطلاع بده تا هماهنگی‌های لازم رو انجام بدیم.» ادامه دارد... .